eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.3هزار دنبال‌کننده
35هزار عکس
16.3هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سرباز سید علی: 🔻پیام تسلیت آیت‌الله رئیسی در پی درگذشت نوجوان فداکار «» بسم الله الرحمن الرحیم انا لله و انا الیه راجعون تاریخ ایران عزیز، مشحون از رشادت‌ها و فداکاری‌های قهرمانانی است که جان بر سر آرمان‌های انسانی نهاده‌اند. درگذشت غم‌انگیز فرزند عزیزم ، نوجوان غیور ایذه‌ای، مایه تأسف و تاثر گردید. نام این نوجوان عزیز که دلاورانه و پروانه‌وار به دل آتش زد تا جان دو انسان را نجات دهد، در شمار قهرمانان ملی این مرز وبوم و در امتداد حسین فهمیده‌ها و بهنام محمدی‌ها، ثبت خواهد شد. داستان ایثار این قهرمان ملی، باید به زبان هنر و قلم اصحاب فرهنگ و رسانه به گونه ای تاریخی روایت شود تا این نوجوان اسوه، الهام‌بخش نسل‌های آینده فرزندان ایران اسلامی باشد. بی شک، هر ایرانی به داشتن چنین فرزندان غیوری به خود می بالد. اینجانب، درگذشت تاثر برانگیز فرزند عزیزمان را تسلیت عرض نموده و برای بازماندگان آن مرحوم از درگاه پروردگار متعال، صبر و تسلی خاطر مسألت دارم. سید ابراهیم رئیسی رئیس جمهوری اسلامی ایران 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آخر وصیت‌نامه‌اش نوشته بود: وعده‌ی ما بهشت! بعد روی بهشت را خط زده بود اصلاح کرده بود وعده‌ی ما جَنَّتُ الحُسِین علیه‌السلام.. 🕊 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
💫🌷خاطره ای زیبا از شهید حسین معز غلامی... 🌸 یه شب حسین به خوابم اومد. مُهری جهت مَمهور کردن نامه های مردم دستش بود.مهر دقیقا شبیه سنگ مزارش بود...⚰ 🌼 فقط کوچکتر و در اندازه مُهر بود. حتی رنگ متن های موجود در مهر شبیه رنگ موجود در سنگ مزارش بود. رنگ متنِ پاسدار شهید مدافع حرم در مهر مثل سنگ مزارش به رنگ قرمز بود. 🌸 دیدم بعضی ها نامه میدن و حسین همون جا پای نامه ها مهر می زنه. حسین گفت من پنجشنبه ها نامه خیلی ها رو مهر می زنم...🦋 🍃 همون پنجشنبه خانمی رو سر مزار حسین دیدم. که خیلی هم محجبه نبود.داشت گریه می کرد. 🍂 از من پرسید شما خانواده شهید رو نمی شناسید؟ گفتم من خواهرش هستم. من رو در آغوش گرفت و گفت، راستش من خیلی بدحجاب بودم. اصلا اهل دین و مذهب نبودم. یک روز که داشتم در شبکه های مجازی جستجو می کردم، تصادفا با شهید معز غلامی آشنا شدم. 🌼 خیلی منقلب شدم.در مورد شهید تحقیق کردم. بعدها شهید رو در خواب دیدم.این شهید در زندگی من تاثیر بسیاری گذاشت... 🦋 باعث شد روز به روز حجابم بهتر بشه. سالها بود که اصلا نماز نمیخوندم. ولی از وقتی که با شهید آشنا شدم نماز خون شدم.من هم خوابی رو که دیده بودم برای اون خانم تعریف کردم...🕊🌸 📚کتاب سرو قمحانه، ص 132 https://eitaa.com/piyroo
🔻 ابراهیم جلو رفت و گفت:"کجایی پهلوون، مغازت چرا بسته‌ است؟! عمو عزّت آهی از سَرِ درد کشید و گفت: ای روزگار، مغازه رو از چنگ ما درآوردن. آدم دیگه به کی اعتماد کنه، پسر خود آدم که بیاد مغازه‌ی پدر رو بگیره و بفروشه، آدم باید چیکار کنه؟! بعد ادامه داد: من یه مدّت بیکار بودم تا اینکه یکی از بازاری‌ها این ترازو رو برام خرید تا کاسبی کنم. الان هم دیگه خونه خودم نمی‌رم تا چشمم به پسرم نیفته. منزل دخترم همین اطرافه، می‌رم منزل دخترم. ابراهیم خیلی ناراحت شد. گفت: "عمو بیا برسونیمت منزل." با موتور عمو عزّت را به خانه دخترش رساندیم. وضع مالی‌شان بدتر از خودش بود. ابراهیم درآمدِ کارِ خودش را به این پیرمرد بخشید. اصلا برایش مهم نبود که برای این پول یک ماه در بازار کار کرده و سختی کشیده. 📚 برگرفته از کتابِ سلام بر ابراهیم۲ https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 دلش نمی خواست به افکارش اجازه جولان بدهد. بعضی چیز ها اینقدر واضح بودکه نمی توانست از آنها چشم پوشی کند. فردا از شرکت با خانه مهرابی تماس گرفت. حرفهای مهرناز خانم بیشتر آشفته اش کرد: -فردای همون شبی که ترنج تصادف کرده بود رفته. شبش هیچی نگفت. صبح یه یادداشت برا من گذاشته بود و رفته بود. ماکان حیران از این رفتار ارشیا دست و دلش به کار نمی رفت. وضع ترنج هم تعریفی نداشت. ماکان به او هم گفته بود که مهرنازخانم چه گفته. آشفتگی ترنج ماکان را هر چه بیشتر به حدسش نزدیک تر میکرد. خیلی دلش می خواست ارشیا زودتر پیداش شود و او را از این آشفتگی فکری رها کند. سه شنبه بود و ترنج خسته و بی حوصله توی اتاقش نشسته بود که موبایلش زنگ زد: -بله؟ -بله و بلا معلوم هست کجایی؟ ترنج با شنیدن صدای شاد الهه خنید و گفت: - چطوری الی خانم؟ خوب. نمی آی این ورا دلمون تنگ شده. ترنج لبش را گاز گرفت و گفت: -روم نمیشه حقیقتش. -برا چی. خانواده من مگه چه فرقی کردن. -لوس نشو خودت می دونی چی میگم. -نه از اون لحاظ خیالت راحت. اگه بخاطر امیر می گی. گرچه خورده تو ذوق بچه ولی آدم با جنبه ای 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ترنج باز هم لبش را گاز گرفت و گفت: -مامانت از دستم خیلی ناراحته نه؟ لحن الهه ناگهان عوض شد. -ترنج این چه حرفیه. داداش منم مثل بقیه یه خواستگار بوده. دلیلی هم نداره که تو حتما جواب مثبت بش بدی. برا چی مامانم باید ناراحت بشه. -نمی دونم ولی فکر میکنم کار بدی کردم.نه عزیزم هیچ کار بدی نکردی نمی خواد برا خودت عذاب وجدان بتراشی. -سعی می کنم. -نمی ذاری حرف اصلی مو بزنم که. فردا شب دور هم جمع میشیم. -چرا فردا؟ -چون یکی از بچه ها پنج شنبه نمی تونه بیاد. -باشه حتما میام. -راستی اون دفتم بیار. -برای چی؟ -سامان یکی و پیدا کرده کارش عالیه. --خودش دف نداره اونوقت؟ -چرا ولی سامان گفت تو مال خودتو بیار با اون بزنه خاک نخوره. تجدید خاطره هم میشه. ترنج به دف نگاهی انداخت و گفت: -باشه.راستی الی من شاید یه مهمونم داشته باشم. -کی؟ -دختر عمه ام. -باشه. کاری نداری دیگه؟ نه سلام برسون مامان اینا -روچشم عزیزم خداحافظ 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 خوشحال شد. چند هفته ای بود که دور هم جمع نشده بودند. دلش برای استاد مهران تنگ شده بود. بلند شد و چند تا از کارهایش را کنار گذاشت تا فردا شب به استاد نشان بدهد و ایراد و اشکالاتش را برایش بگیرد. بعد هم شماره شیوا را گرفت: -بله؟ -سلام شیوا جان - سلام ترنج خوبی؟ -ممنون؟ عمه اینا خوبن. -بله دائی اینا خوبن. اونام خوبم. شیوا فردا شب همون مهمونی که بت گفتمه میای؟ شیوا انگار زیاد هم مایل نبود -نمی دونم بتونم بیام.کی؟ -فرداشب. - چه ساعتی؟ -هشت می رم تا ده یازده تمامه دیگه. باشه فردا شب کشیک ندارم. حالا بت خبر می دم. -باشه. -کاری نداری؟ -ببین شیوا نخواستی اصراری نیست ها. اون بار گفتی خبرت کنم. منم خبرت کردم. و الا هر جور خودت دوست داری. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا