افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
#کلام_شهید 🔰می روم تا انتقام سیلی مادرم رابگیرم. 🔰همسرعزیزم خودت میدانی که چقدر دوستت دارم وبهتر
#وصیتنامه
#شهید_حسین_هریری
🌿بسم رب الشهداوالصدیقین🌿
اینجانب حسین هریری فرزندعباس در صحت و سلامت کامل عقل و روح وجسم،اهدافم رااز رفتن به کشور سوریه ومبارزه در آنجا،میگویم:
می روم تا انتقام سیلی مادر رابگیرم .همسرعزیزم خودت میدانی که چقدر دوستت دارم وبهترین و شیرین ترین لحظات را درکنارهم سپری کرده ایم وجدایی بسیار سخت است اما عشقی فراتر از هرعشق دیگری،در قلب هردوی ما وجود دارد که آن، عشق به بانوی دوعالم بی بی زینب سلام الله علیها است و باید برای این عشق فراتر،از وابستگی ها و عشق های دیگر،گذشت.🍁میدانی که چقدردوست دارم که عاقبت باشهادت از این دنیا بروم.🍁و من جز شهادت،از خداند مرگ دیگری را نمیخواهم.اما نمیگویم که دعاکنید بروم وشهید شوم..آرزویم شهادت است اماهدفم از رفتن،فقط و فقط دفاع ازحرم عمه جان حضرت زینب سلام الله علیها است.مگر عمریست که در روضه هاو عزاداری های اهل بیت (ع) دم نمیزنیم که، ما اهل کوفه نیستیم علی تنها بماند،پس بایدتنها شعار ندادبلکه عمل هم باید کرد.🍁الان زمان عمل فرا رسیده است.من نمیتوانم آن روزی را ببینم که ما باشیم،نسل بعداز ما هم باشد اما اثری از حریم اهل بیت ع نباشد.🍁
آنوقت نسل های بعد از ماهم،مارا مثل مردم کوفه مورد لعن قرار میدهندو میگویند،شماها بودید،جوان بودید ،توانایی و آگاهی اش را داشتید و گذاشتید تا به حرم حضرت زینب سلام الله علیها جسارت بشه...؟!آنوقت چه جوابی باید به آنها بدهیم؟؟ نه،من نمیتوانم چنین روزی را ببینم،حداقل اگر میخواهدروزی برسدکه نسل های ماباشند و خدایی ناکرده،حرم نباشد، پس ماهم، نباشیم.🍁
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
بـزرگ شـوم یادم نـخواهـد رفت
کـه
پــدرم مرا در خــواب بوسید و رفت
بـرای دینم ..
بـرای کشورم ..
بـرای سربلندی ام ..
🌹آقا سیدمحمد ،نازدانه
#شهید سیدرضا طاهر🕊
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
۲۲ابان ماه ، #سالروز_شهادت #مدافع_حرم #شهید_محمدحسین_بشیری گرامی باد .🥀
فرازی از #وصیتنامه :
«... هنوز صدای هل من ناصر مولایمان طنین انداز آفاق است و دادخواهی مظلومانهاش گوش فلک را پر کرده است و لبیک هایمان با اشک و التماس هایمان درهم است.
به اصرار و التجاء، پا در این راه نهادم و از خداوند منان آرزوی پیروزی و نصرت برای لشکریانش را دارم و خوب میدانم حضورمان احدی الحسنیین است؛ چه بکشیم و چه کشته شویم ما پیروز این میدان ایم.»
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
#زندگینامه
#شهید_محمد_حسین_بشیری درسال۱۳۶۰در#همدان متولدشد.
پس از#فارغ_التحصیل شدن ازد#بیرستان با وجود اینکه در #ورزش #تکواندو داری #مهارت زیادی شده بود در سن ۱۹ سالگی به #خدمت #سپاه_پاسداران درآمد .
حس #مسئولیت_پذیری وسخت کوشی اش باعث #اقتدار و #درایت در فرماندهی اش بود...
او در سال ۸۶ وارد #کمیته_تخریب شد و شروع به #کسب 'تجربه و #موفقیت های بسیاری در این مسیر گشت تا در نهایت به #استاد_نمونه_تخریب_و_انفجارات تبدیل گشت.
#ارادت خاصی به #حضرت_زهرا(س)داشت
#عاشق #ولایت بود حضور همیشگی #چفیه او بردوشش نشان از همرنگی بامقام #معظم_رهبری داشت.
#مسئول #کمیته_تخریب شد و مسئول #آموزش_یگانهای_نیرو_زمینی و #مقاومت در یکی از قرارگاهای #سوریه بود
#متولی_اموزش #تخریب_وانفجارات
درحزب الله لبنان/عراق/افغانستان/سوریه و….بود.
استاد به تمام معنا در رشته ی #تکواندو ،
ودر رشته های #جودو #غواصی #صخره_نوردی #یخ_نوردی و#کوه_نوردی بود و در #طب_سنتی #تبحر خاصی داشت..
وسرانجام در سن ۳۵ سالگی در #اعزام اخر به سوریه در اثر انفجار تله به همراه دیگر همرزم هایش #پرواز کرد و #حسینی شد.
#شهید_مدافع_حرم
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
خلبانی که با تهدید عراقی ها به کشتن هم به امام خمینی رحمت الله علیه توهین نکرد تا اینکه عراقی ها سرش را بریدند...
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
7.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری 📲
ظلمت شب سحر شده
ارض و سما خبر شده
🎉میلاد امام حسن عسکری علیه عسکری مبارک و فرخنده باد
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌿🌺🌿🌼
یازدهم آینه ی سرمدی
کرده زخلق دو جهان دلبری
تا ابدالدهر کنی سروری
سیدنا یا حسن عسکری
#میلاد امام حسن عسکری علیه السلام مبارک 🌸
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_507
خسته و خرد از رختخواب بیرون امد.
اصلا انگار نخوابیده بود. تمام دیشب را با همان کابوس تکراری گذرانده بود.
همان کابوس پارک.
ارشیا باز هم داشت او را از خودش می راند.
توی آینه به خودش نگاه کرد.
چشمهایش سرخ بودند.
آبی به صورتش زد و رفت پائین. کسی نبود.
توی اتاق مادرش هم سرک کشید.سوری خانم هم نبود.
وقتی رفت توی آشپزخانه یادداشت مادرش را روی در یخچال دید.
"ترنج جان
با بچه ها رفتیم استخر نهارم بیرون می خورم. بابات و ماکان هم برای ظهر نمی ان . بدون نهار نری دانشگاه.
مامان سوری"
یاداشت را انداخت روی میز و در در یخچال را باز کرد. از نسکافه ای که دیشب با مهتاب خورده بود دیگر چیزی
نخورده بود.
با این حال اصلا اشتها نداشت.
شیشه شیر کاکائو را برداشت ولی قبل از اینکه بتواند ذره ای بخورد.
بویش حالش را به هم زد.
شیشه را برگرداند سر جایش و یک لیوان آب بری خودش ریخت و در حالی که جرعه جرعه می نوشیدش برگشت
توی اتاقش.
لیوان را روی میزش گذاشت. برای عصر باید کارش را تمام می کرد.
با ارشیا کلاس داشت. ان هم
پوستر.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_508
سعی کرد به ارشیا فکر نکند.
باید خودش را مشغول می کرد کار نیمه تمامش را از زیر تخت بیرون کشید و وسایلش را یک به یک آورد.
لباس هایی را که برای این جور مواقع کنار گذاشته بود پوشید.
یک شلوار لی رنگ و رو رفته با یک پارگی بزرگ روی زانوی راستش که وقتی می نشست تقریبا زانوی کوچک و لاغرش از توی ان بیرون
می زد و یک پیراهن مردانه سورمه ای که قبال مال ماکان بوده و جلویش آستینش زیر اتو کمی رنگ عوض کرده
بود.
ترنج تقریبا توی گم میشد.
لباس هایش پر بود از لگه های رنگی گواش و آب رنگ.
موهایش را هم دسته کرد و پیچاند و با یک گیره بزرگ بالای سرش جمع کرد.
دستگاه پخشش را روشن کرد و چند تا از اهنگهای مورد علاقه
اش را گذاشت توی پلی لیست.
در حالی که رنگهای گواش را با هم مخلوط می کرد سعی می کرد روی طرحش تمرکز کند.
اگر می توانست، ارشیا هم از ذهنش می رفت.
موضوع پوسترش جشنواره دستباف های عشایر بود.
چقدر خودش این طرح گبه ای که زده بود را دوست داشت با ان خطوط سفید که جای تارهای قالی را می گرفت.
چقدر ارشیا سر اتود این طرح به جانش غر زده بود تا تائیدش کرده بود.لبخند زد و به کارش مشغول شد.
طراحی حروف هم کار خودش بود. تمام حواسش را گذاشته بود روی کارش چقدر خوب بود که کارش را اینقدر دوست
داشت که تمام مشکلاتش را هم فراموش می کرد.
حودش هم نفهمید چند ساعت سرش پائین بود و مشغول کشیدن طرحش بوده. ولی وقتی سرش را بالا آورد دردی
توی گردش پیچید.
با دست کمی گردش را ماساژ داد و به ساعت نگاه کرد.
ساعت دوازده بود و تا کلاس هنوز دو سه ساعتی وقت داشت.
کار تمام شده اش را گذاشت تا خوب خشک شود که برای بردنش مشکلی پیش نیاید. وسایلش را جمع کرد. دست
هایش جا به جا رنگی شده بودند.
کار با رنگ حس خوبی به او می داد. از غصه های صبح اثر کمتری در خودش می دید و سعی کرد همه چیز را فراموش کند.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_509
دست هایش و قلم موهایش را شست و لباسش را عوض کرد.
سراغ موبایلش رفت و برش داشت. شاید بهتر بود که به ارشیا زنگ می زد.
خوب می توانست تا حدودی هم به او حق بدهد شاید اگر خودش هم جای ارشیا بود همین کار
را می کرد.
ولی ته دلش باز هم به خودش حق می داد.
هر چه کرد نتوانست به ارشیا زنگ بزند. شاید اگر ارشیا ان تماس دوباره را نگرفته و به او نگفته بود که امروز نمی
تواند دنبالش برود. اوضاع فرق می کرد.
بعد ازاتمام کارش پائین رفت و سعی کرد برای نهارش چیزی دست و پا کند.
توی یخچال را نگاهی انداخت.
دو تا گوجه فرنگی و یک دانه تخم مرغ برداشت برای خودش املت ساده ای درست کرد و پشت میز نشست.
چقدر تنها غذا خوردن بی مزه و کسل کننده بود به زور دو تا لقمه خورد و بقیه اش را پس زد.
کاش لااقل مهربان پیشش بود.
وای از وقتی که از بیمارستان مرخص شده بود اصلا به او سر نزده بود.
چه دختر بدی شده بود. ارشیا تمام فکرش را پر کرده بود.
بقیه غذایش را تقریبا دست نخورده توی یخچال گذاشت و سلانه سلانه از پله ها بالا
رفت.
باز هم گوشی اش را چک کرد خبری از ارشیا نبود. توی مدتی که با هم نامزد شده بودند نشده بود این همه مدت از
هم بی خبر باشند.
باز از خودش پرسید مستحق این تنبیه بوده؟ بخاطر یک ساعت؟
آرام آرام لباسش را پوشید.
چیزی توی گلویش گیر کرده بود و ترنج سعی می کرد با نفس کشیدن های پی در پی
ان چیز را قورت بدهد.
طرح خشک شده اش را توی آرشیوش گذاشت و بقیه وسایلش را جمع کرد.
روز هایی که کارگاه داشتند کلی وسیله باید همراهش می برد و با اتوبوس چقدر سختش بود.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻