. 🌱
#آیھراهنما
بِسْمِ اللُّهُِ الْرَّحْمنِ الْرَحِیم
«وَالَّذِينَ سَعَوْا فِي آيَاتِنَا مُعَاجِزِين
أُولَٰئِكَ لَهُمْ عَذَابٌ مِنْ رِجْزٍ أَلِيمٌ» سباء ۵
•┈—┈—┈✿┈—┈—┈•
و کسانی که سعی در (تکذیب) آیات ما داشتند و گمان کردند می توانند از حوزه قدرت ما بگریزند عذابی بد و دردناک خواهند داشت ‼️
#دعا
#نماز_اول_وقت
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
یادے میکنێم از (شهیدعلیچیتسازان)
شهیدسردارعلیچیتسازان🙂
تولد⇦ ¹³⁴¹.⁹.¹⁹
شہادت⇦ ¹³⁶⁶.⁹.⁴
محل تولد⇦ همدان
آدرسمزار ⇦ گلزارشهدایهمدان
• • •
4 آذر ماه 31 سالگرد شهادت فرمانده دلاور واحد اطلاعات عملیات لشکر 32 انصارالحسین(ع) همدان است. مردی که اگر قرار به شناختنش باشد باید ساعت ها که نه، روزها همنشین و هم صحبت کسانی شوی که نوجوانی خود را به جوانی این مومن انقلابی گره زدند و در محضر این بزرگ مرد رسم جوانمردی، ایثار و شهادت را مشق کردند.
از معروفترین سخنان او این است که کسانی میتوانند از سیم خاردارهای دشمن رد شوند که در سیم خاردار نفس خود گیر نکرده باشد...
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
♡حاج قاسم سلیمانی♡
کاریندارمکسیحرفمنراقبولداردیاندارد. حزب وجناحفرعاست؛اصل، ولیفقیهاست!اصل، جمهوریاسلامیاست!
اینجاجاییاستکهاگربهخطرافتاد،ماباجانمان مواجهمیشویم.آدمهامیآیندومیروند،قاسم سلیمانیمیرودوقاسمسلیمانیدیگریمیآید...
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
گر نگاهی به ما کند زهرا(س)
دردها را دوا کند زهرا(س)
این مقام کنیز او فضه است...
تا که خود بین چه ها کند زهرا(س)
#فاطمیه 🖤 🥀
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
11.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥میدونید چرا امام خامنهای(مدظلهالعالی) اینجور گریه میکنه؟!
از زبان خود #حاج_قاسم بشنويد 😭😭
#سردار_دلها ❤️
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
#کتاب_شهدایی
📚 عنوان کتاب: من محافظ حاجقاسمم
🔻خاطراتی از شهید وحید زمانی نیا
✍🏼به کوشش: هاجر پورواجد
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_621
بعد هم به طرف در رفت. رامین کنار منقلش ولو شده بود ماکان به او نگاه کرد و گفت:
-دور من و خط بکشین. من دیگه کسی به اسم محسن و رامین نمی شناسم.
در را که باز کرد صدای کش دار رامین را شنید:
-بابا ماکان قهر نکن بی خیال.
ماکان در را به هم کوبید و در حالی که از پله پائین می دوید کتش را پوشید.
عجله داشت تا هر چه زودتر از ان خانه خارج شود.
خودش هم باورش نمی شد که رامین اینقدر غرق شده باشد و محسن...او چه فکری با خودش کرده که
همچین پیشنهادی به او داده.
نفس عمیقی کشید و سوار شد.
اعصابش به شدت به هم ریخته بود. ماشین از جا کنده شد و به سرعت از انجا دور
شد.
سرخورده و غمگین بعد از ساعتها چرخ خوردن توی خیابان به خانه برگشت.
با رامین و محسن روزهای خوبی داشت به خصوص بعد از رفتن ارشیا این دوتا تنها دوستان صمیمی اش بودند.
خصوصا از محسن توقع نداشت.
پسر بدی نبود. ولی دلیل این کارش را نمی فهمید.
با محسن بخاطر یک طرح تبلیغاتی آشنا شده بود.
طرح را برای شرکت پدرش می خواست.
پیش فروش واحد های ساخته شده. چند باری به شرکتش آمده و رفته بود و بعد هم یکی دو نفر دیگر را به او معرفی کرده بود.
همین کارها باعث شد کم کم به هم نزدیک تر شوند و رابطه دوستی بینشان شکل بگیرد.
رامین هم از دوستان صمیمی محسن بود که همه جا با هم بودندو ناخوداگاه با او هم صمیمی شد.
رابطه دوستی که حالا اینجور ناگهانی قطع شده بود.
ماکان نفسش را پر صدا بیرون داد و کلید را توی در انداخت.
چراغ ها خاموش بود.
آرام در را باز کرد وسمت آشپزخانه رفت.
کمی احساس گرسنگی می کرد ولی خوصله شام
خوردن نداشت دلش می خواست زودتر بخوابد.
یک دانه سیب از یخچال برداشت و رفت بالا.
در اتاق ترنج باز بود.
توی تاریک و روشن اتاق ترنج را دید که روی تختش جمع شده و به خواب فرو رفته.
لبخندی روی لب ماکان آمد. ترنج رابه دست آدم قابل اعتمادی داده بود.
گازی از سیبش زد و رفت سمت اتاقش.
کتش را انداخت روی کاناپه و روی تخت دراز کشید. داشت به حرفی که به دوستانش زده بود فکر می کرد. بعد یاد
ارشیا افتاد و رفتارش بعد از اینکه فهمیده بود ماکان هم اهل بعضی چیزها هست.
ارشیا چکار کرده بود؟
گفته بود دور او را خط بکشد؟
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_622
**
ارشیا از بس ذوق داشت همش می خندید.
ترنج هم خنده اش گرفته بود.
ولی خنده اش را کنترل کرد و گفت:
-فکر نمی کردم یک لباس خریدن من اینقدر تو رو خوشحال کنه.
ارشیا ماشین را پارک کرد و گفت:
-آخه اولین باره می خوام برای خانمم یه چیزی بخرم تو نمی فهمی چه حس خوبی داره.
ترنج سری تکان داد و از ماشین پیاده شد.
بعد نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
-دو ساعت وقت داریم بعدش می خوایم بریم خونه استاد مهران.
ارشیا دزد گیر را زد و گفت:
-این استاد مهران همونه که پیشش خط یاد گرفتی؟
-اره خودشه.
ارشیا خودش را به ترنج رساند و در کنار هم به راه افتادند.
ارشیا کمی حرف را توی دهنش چرخاند و بعد زیر
چشمی به ترنج نگاه کرد و گفت:
-این دوستت الهه همون نیست که داداشش....یعنی همون پسره اسمش چی بود....
ترنج خیلی خونسرد گفت:
-امیر.
ارشیا یک لحظه مکث کرد و به ترنج نگاه کرد که داشت مغازه ها را دید زد.
لبش را جوید و گفت:
-آره همون.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_623
ترنج جلوی یکی از مغازه ها ایستاد و گفت:
-خوب؟
ارشیا کنارش ایستاد و در حالی که ویترین را نگاه می کرد گفت:
-اون پسره...یعنی امیر هم توی مهمونی تون هست؟
ترنج برگشت و با تعجب به ارشیا نگاه کرد:
-نه. برای چی همچین فکری کردی؟
و بعد به راه افتاد تا سراغ ویترین کناری برود. ارشیا هم دنبالش راه افتاد و گفت:
-پس از کجا تو رو دیده؟
ترنج که تازه متوجه منظور ارشیا شده بود ایستاد و کامل به طرف او برگشت.
باید سرش را کاملا بلند می کرد تا بتواند چهره ارشیا را خوب ببیند. لبخندی زد و گفت:
-قبلا زیاد می رفتم خونه الهه اینا. اونجا منو دیده. بعدم از وقتی از من....یعنی...خواستگار من شد دیگه خونه شون
نرفتم.
ارشیا هم لبخندی به ترنج زد و گفت:
-اصلا ولش کن بریم دیگه.
و دست ترنج را گرفت و کشید. ترنج هم او را همراهی کرد.
-راستی جشن مختلطه؟
ارشیا از گوشه چشم به ترنج نگاهی انداخت و گفت:
-اره. مامان اینان دیگه.
ترنج کمی فکر کرد و گفت:
-پس وقتمون و اینجا هدر ندیدم. چون این لباسا که به درد من نمی خوره باید یه چیزی بگیریم که پوشیده باشه.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻