. 🌱
#آیھراهنما
بِسْمِ اللُّهُِ الْرَّحْمنِ الْرَحِیم
«ثُمَّ كَانَ عَاقِبَةَ الَّذِينَ أَسَاؤُوا السُّوأَى أَن كَذَّبُوا بِآيَاتِ اللَّهِ وَ كَانُوا بِهَا يَسْتَهْزِئُون» روم ۱۰
•┈—┈—┈✿┈—┈—┈•
سپس سرانجام كسانى كه اعمال بد مرتكب شدند به جایى رسید كه آیات خدا را تكذیب كردند و آن را به مسخره گرفتند!
#دعا
#نماز_اول_وقت
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
بچه ها چند روزی بود که مى گشتند و شهيد پيدا نمى كردند. رمز شكستن #قفل و پيدا كردن#شهيد، نام مقدس #حضرت_زهرا سلام الله علیها بود. شروع کردیم به زمزمه اين ذكر،
دست منو عنايت و لطف و عطاى فاطمه (س)
منم گداى فاطمه، منم گــــــداى فاطمه (س)
بچه ها حالى پيدا كردند و گفتيم: «يا حضرت زهرا (س) ما امروز گداى شماييم. #اعتقاد هم داريم كه هيچ گدايى را از در خانه ات رد نمى كنى.» همان طور كه از تپه بالا مى رفتيم،
يك برآمدگى ديدیم. کلنگ زدیم و
شهيدى پيدا شدكه از كمر به پايين بود. از شلوار و كتانى اش معلوم بود #ايرانى است.
دقایقی با او حرف زدم و گفتم: شما #ناظر و #شاهد هستى. بيا و كمك كن من اثرى از تو به دست بياورم. توجهى نشد.
گفتم: اگر اثرى از تو پيدا شود، به نيت حضرت زهرا (س) چهارده هزار #صلوات مى فرستم. مگر تو نمى خواهى به حضرت زهرا (س ) خيرى برسد، بازهم توجهی نشد، بعد گفتم: كه يك زيارت #عاشورا و #روضه حضرت زهرا (س) هم برايت همين جا مى خوانم، كمك كن. ديدم خبرى نشد. گريه كردم و گفتم: عيبى ندارد، ولى من فكر مى كردم شما تا اسم حضرت زهرا (س) بيايد، #غوغا مى كنيد. اعتقادم اين بود كه در برابر اسم حضرت زهرا (س) از خودتان واكنش نشان مى دهيد.
در همين حال دستم به كتانى شهید خورد. ديدم روى زبانه ى كتانى نوشته است: « #حسين_سعيدى از اردكان يزد.» همين نوشته باعث شناسايى او شد. همان جا برايش يك زيارت عاشورا و روضه ى حضرت زهرا (س) خواندم.
📚 کتاب کرامات شهدا
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
-رُبمایُساقإليكقدرٌمنَاللّٰهخیرٌ
منکلأحلامك
+شايدتقديرىازسویخدابهسمتِتو
فرستادهشودکهازهمهآرزوهايت
بھترباشد..💛
#اندڪیحالخوب🕊
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
اهل امر به معروف بود.یکبار درخیابان، یک خانمی با حجاب بسیار نامناسب از کنارش رد شد.عجيبتر اینکه همسرش هم کنارش بود!
محمد نتوانست طاقت بیاورد
به سمت آنها رفت به همسرایشان گفت: چرا شما خانومتان را با این وضع بیرون می آورید؟ جوانهای مردم به گناه میافتند!
برای آن مرد خیلی سنگین بود که یک بچه دبیرستانی انقدر به خودش جرئت تذکر بدهد!
کار آنها به جر و بحث کشید
👈اما محمد خوشحال بود که وظیفه اش را انجام داده است
#شهید_محمد_غفاری🌷
#کاوه_پارسا
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
#هادے_دلھٰا 🕊
در این سکوت و افق های مه آلود،
نوری بفرست تا روشن شود راهم؛
تا گام هایم محکم تر شود و حرف ها
مرا مأیوس نسازد..!
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌿خداے من..!
هنگامی که اندوهناک شوم
تو دلخوشیه منی....
#صحیفه_سجادیه
دعای ۲۰
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
📸#شهیدانه
•
.
اگر براے خدا جنگ مۍ ڪنید... احتیاج ندارد ڪه بـه من و دیگرے گزارش ڪنید!
گزارش را نگہ دارید براے #قیامت...🙃🌙
🕸️اگر ڪار براے خداست گفتنش براے چہ؟!
🌱 #شھیـدخزازے!
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_668
از دست خودش کلافه بود.
مگر این دختر ساده شهرستانی با چهره معمولی چه داشت که فکر او را به خود مشغول کرده بود.!؟
برای فراموش کردن چیزی که دیده بود موبایلش را برداشت و با شهرزاد تماس گرفت.
مهتاب اصلا تیکه او نبود.
اصلا هیچ ارتباطی به دنیای ماکان نداشت.
تنها نقطه اشتراکشان همان رشته درسی شان بود و تمام.
اصلا مهتاب از یک قماش دیگر بود.
در عوض شهرزداد تمام ملاک هایی که ماکان توی ذهنش داشت بدون کم و کاست دارا بود.
تازه خیلی هم زیباتر بود. در این که شکی نبود.
با چه قدرتی یک شعبه از فروشگاه را مدریت می کرد که در واقع هر سه را او مدریت می کرد.
دختر متقدر و خودساخته ای بود.
از ان دسته زن ها که آدم می تواند به همه با افتخار پز بدهد که زنش چه کار ها که بلند نیست.
موبایل شهرزاد در دسترس نبود.
ماکان پکر شد و گوشی را روی صندلی پرت کرد. بعد حواسش را داد سمت
عروسی شب و سعی کرد فکرش را فعلاربه چیزی مشغول نکند.
برای خودش برنامه ریخت که به خانه که رسید اول
نهار بخورد و بعد هم یکی دو ساعت تخت بخوابد.
بعد هم مثل یک شاهزاده اماده شود و برود عروسی تا دل هر چی
دختر توی فامیل مهرابی هست ببرد.
از این فکر خنده موذیانه ای کرد و پدال گاز را بیشتر فشرد.
***
ترنج به در اتاق زد و گفت:
_ماکان من برم؟ ارشیا اومده نبالم.
ماکان در حالی که داشت با کراواتش کلنجار می رفت در را باز کرد:
_این لعنتی درست نمی شه.
ترنج وارد اتاق شد و چادرش را روی کاناپه گذاشت و رفت سمت ماکان:
_بده ببینم.
ارشیا که از امدن ترنج ناامید شده بود از پله بالا دوید.
در اتاق ماکان باز بود ارشیا توی اتاق سرک کشید ترنج داشت
کراوات ماکان را درست می کرد.
ارشیا لبش را جوید و رفت تو:
_ترنج چرا نمی آی؟
ترنج بدون اینکه رویش را برگرداند گفت:
_نمی بینی. دارم کروات این و می بندم ولش کنین تا دو ساعت دیگه لنگه اینه.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻