eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.3هزار دنبال‌کننده
35.1هزار عکس
16.4هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
. 🌱 بِسْمِ اللُّهُِ الْرَّحْمنِ الْرَحِیم «ثُمَّ كَانَ عَاقِبَةَ الَّذِينَ أَسَاؤُوا السُّوأَى أَن كَذَّبُوا بِآيَاتِ اللَّهِ وَ كَانُوا بِهَا يَسْتَهْزِئُون» روم ۱۰ •┈—┈—┈✿┈—┈—┈• سپس سرانجام كسانى كه اعمال بد مرتكب شدند به جایى رسید كه آیات خدا را تكذیب كردند و آن را به مسخره گرفتند! https://eitaa.com/piyroo
بچه ها چند روزی بود که مى گشتند و شهيد پيدا نمى كردند. رمز شكستن و پيدا كردن، نام مقدس سلام الله علیها بود. شروع کردیم به زمزمه اين ذكر، دست منو عنايت و لطف و عطاى فاطمه (س) منم گداى فاطمه، منم گــــــداى فاطمه (س) بچه ها حالى پيدا كردند و گفتيم: «يا حضرت زهرا (س) ما امروز گداى شماييم. هم داريم كه هيچ گدايى را از در خانه ات رد نمى كنى.» همان طور كه از تپه بالا مى رفتيم، يك برآمدگى ديدیم. کلنگ زدیم و شهيدى پيدا شدكه از كمر به پايين بود. از شلوار و كتانى اش معلوم بود است. دقایقی با او حرف زدم و گفتم: شما و هستى. بيا و كمك كن من اثرى از تو به دست بياورم. توجهى نشد. گفتم: اگر اثرى از تو پيدا شود، به نيت حضرت زهرا (س) چهارده هزار مى فرستم. مگر تو نمى خواهى به حضرت زهرا (س ) خيرى برسد، بازهم توجهی نشد، بعد گفتم: كه يك زيارت و حضرت زهرا (س) هم برايت همين جا مى خوانم، كمك كن. ديدم خبرى نشد. گريه كردم و گفتم: عيبى ندارد، ولى من فكر مى كردم شما تا اسم حضرت زهرا (س) بيايد، مى كنيد. اعتقادم اين بود كه در برابر اسم حضرت زهرا (س) از خودتان واكنش نشان مى دهيد. در همين حال دستم به كتانى شهید خورد. ديدم روى زبانه ى كتانى نوشته است: « از اردكان يزد.» همين نوشته باعث شناسايى او شد. همان جا برايش يك زيارت عاشورا و روضه ى حضرت زهرا (س) خواندم. 📚 کتاب کرامات شهدا https://eitaa.com/piyroo
-رُبمایُساق‌إليك‌قدرٌمنَ‌اللّٰه‌خیرٌ من‌کل‌أحلامك +شايدتقديرى‌‌ازسو‌ی‌‌خدابه‌سمت‌ِ‌تو فرستاده‌‌شودکه‌‌ازهمه‌‌آرزوهايت‌ بھترباشد..💛 🕊 https://eitaa.com/piyroo
اهل امر به معروف بود.یکبار درخیابان، یک خانمی با حجاب بسیار نامناسب از کنارش رد شد.عجيبتر اینکه همسرش هم کنارش بود! محمد نتوانست طاقت بیاورد به سمت آنها رفت به همسرایشان گفت: چرا شما خانومتان را با این وضع بیرون می آورید؟ جوانهای مردم به گناه می‌افتند! برای آن مرد خیلی سنگین بود که یک بچه دبیرستانی انقدر به خودش جرئت تذکر بدهد! کار آنها به جر و بحث کشید 👈اما محمد خوشحال بود که وظیفه اش را انجام داده است 🌷 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊 در این سکوت و افق‌‌ های مه آلود، نوری بفرست تا روشن شود راهم؛ تا گام ‌‌هایم محکم ‌‌تر شود و حرف‌ ها مرا مأیوس نسازد..! https://eitaa.com/piyroo
📸 • . اگر براے خدا جنگ مۍ ڪنید... احتیاج ندارد ڪه بـه من و دیگرے گزارش ڪنید! گزارش را نگہ دارید براے ...🙃🌙 🕸️اگر ڪار براے خداست گفتنش براے چہ؟! 🌱 ! https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 از دست خودش کلافه بود. مگر این دختر ساده شهرستانی با چهره معمولی چه داشت که فکر او را به خود مشغول کرده بود.!؟ برای فراموش کردن چیزی که دیده بود موبایلش را برداشت و با شهرزاد تماس گرفت. مهتاب اصلا تیکه او نبود. اصلا هیچ ارتباطی به دنیای ماکان نداشت. تنها نقطه اشتراکشان همان رشته درسی شان بود و تمام. اصلا مهتاب از یک قماش دیگر بود. در عوض شهرزداد تمام ملاک هایی که ماکان توی ذهنش داشت بدون کم و کاست دارا بود. تازه خیلی هم زیباتر بود. در این که شکی نبود. با چه قدرتی یک شعبه از فروشگاه را مدریت می کرد که در واقع هر سه را او مدریت می کرد. دختر متقدر و خودساخته ای بود. از ان دسته زن ها که آدم می تواند به همه با افتخار پز بدهد که زنش چه کار ها که بلند نیست. موبایل شهرزاد در دسترس نبود. ماکان پکر شد و گوشی را روی صندلی پرت کرد. بعد حواسش را داد سمت عروسی شب و سعی کرد فکرش را فعلاربه چیزی مشغول نکند. برای خودش برنامه ریخت که به خانه که رسید اول نهار بخورد و بعد هم یکی دو ساعت تخت بخوابد. بعد هم مثل یک شاهزاده اماده شود و برود عروسی تا دل هر چی دختر توی فامیل مهرابی هست ببرد. از این فکر خنده موذیانه ای کرد و پدال گاز را بیشتر فشرد. *** ترنج به در اتاق زد و گفت: _ماکان من برم؟ ارشیا اومده نبالم. ماکان در حالی که داشت با کراواتش کلنجار می رفت در را باز کرد: _این لعنتی درست نمی شه. ترنج وارد اتاق شد و چادرش را روی کاناپه گذاشت و رفت سمت ماکان: _بده ببینم. ارشیا که از امدن ترنج ناامید شده بود از پله بالا دوید. در اتاق ماکان باز بود ارشیا توی اتاق سرک کشید ترنج داشت کراوات ماکان را درست می کرد. ارشیا لبش را جوید و رفت تو: _ترنج چرا نمی آی؟ ترنج بدون اینکه رویش را برگرداند گفت: _نمی بینی. دارم کروات این و می بندم ولش کنین تا دو ساعت دیگه لنگه اینه. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻