eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
34.2هزار عکس
15.9هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
◽️شهیــدے ڪہ ماننـد مادرش زهــ(س)ــــرا بین در و دیــوار سوخت و پــــرڪشیـد . ▫️مےگفت : شناختن دشمن کافے نیست باید روشهاے دشمن را شناخت. https://eitaa.com/piyroo
مادر بزرگ شهید میگفت: مدت طولانـے بعد از شھادتش اومد به خوابم بھش گفتم: چرا دیر ڪردی؟ منتظرت بودم . . !💔 گفت: طول کشید تا از بازرسـےها رد شدیم گفتم چه بازرسۍ؟! گفت: بیشتر از همھ سر بازرسـے نماز وایسادیم بیشتر هم درباره نمازصبح میپرسیدن. https://eitaa.com/piyroo
هو الباقی 🌴 ...هم من رفتنی ام و هم دنیا فانی. آن که میماند جاودان و همیشگی، ذات اقدس اله است و بس. 🍁 اندکی نظر کردم به پیشینه ام، دیدم ای وای، سوء سابقه هایم بیش از سن و سالم گشته است. از تو خواهم، لک العتبی حتی ترضی. اینقدر تنبیهم کن تا راضی بشی ای خدا. اما امروز و همین حال. به فردایم وا مگذار. فردایم را رقم بزن به شهادت. از تو چیزی کم نمیشود اما من میشوم همنشین حضرت مادر!!!. خواهم که شوم شبیه ↙️↙️↙️ https://eitaa.com/joinchat/1613365268C0868f4d580 ═✧❁🌷یازینب🌷❁✧
براى «شهادت» ... بايد كه «نفس» را سَر بُريد. يعنى كه؛ دنیا را نه از برای دنیا بلکه برای آخرت جدی گرفت. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جانم_میرود 💠 قسمت ۴۲ _بیدار شو دیگه تنبل مهیا دست مریم را پس زد _ول کن جان
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت ۴۳ مهیا و مریم ڪنار بقیه دخترا روی تختی که در حیاط بود نشستند ...هوا تاریک و سرد بود ...صبحانه را محمد آقا آش آورده بود محمد آقاو شهین خانم در آشپزخانه‌صبحانه را صرف کردند مهیا در گوش زهرا گفت _جدیدا سحر خیز شدی ڪلڪ زهرا چشم غره ای برای مهیا رفت ..در حال خوردن صبحانه بودند که شهاب سریع در حالی که کتش را تنش می ڪرد به طرف در خانه رفت _شهاب صبحونه نخوردی مادر _با بچه ها تو پایگاه میخورم دیرم شده شهاب که از خانه خارج شد دخترا به خوردن ادامه دادن _میگم مریم این داداشت خداحافظی بلد نیست به جای مریم نرجس با اخم روبه مهیا گفت _بلده ولی با دخترای غریبه و این تیپی صحبت نمیکنه محض گفتن این حرف نرجس با اخم سارا و مریم مواجه شد...تا مهیا میخواست جوابش را بدهد زهرا آروم باشی به او گفت مهیا قاشق اش را در کاسه گذاشت و از جایش بلند شد مریم_کجا تو که صبحونه نخوردی _سیر شدم به طرف اتاق مریم رفت ...خودش را روی تخت انداخت برای چند لحظه پشیمان شده بود ڪه امشب را مانده بود از جایش بلند شد... به طرف آینه رفت به چهره ی خود نگاهی ڪرد بی‌اختیار مقنعه اش را جلو آورد و همه ی موهایش را داخل فرستاد به خودش نگاه گرد مانند دختره ای محجبه شده بود لبخندی روی لبانش نشست قیافه اش خیلی عوض شده بود چهره اش خیلی معصوم شده بود تا میخواست مقنعه اش را به صورت قبل برگرداند در باز شد و مریم وارد اتاق شد مریم با دیدن مهیا با ذوق به طرفش رفت _واااای مهیا چه ناز شدی دختر مهیا دست برد تا مقنعه اش را عقب بکشد _برو بینم فک کردی گوشام مخملیه مریم دستش را کشید _چیکار میکنی بزار همینطوری بمونه چه معصوم شده قیافت مهیا نگاهی به خودش در آیینه انداخت نمیتوانست این چیز را انکار کند واقعا چهره اش ناز ومعصوم شده بود _مهیا یه چیز بگم فک نکنی من خدایی نکرده منظوری داشته باشم و.... _مریم بگو _مقنعه اتو همینجوری بزار هم خیلی بهت میاد هم امروز روز دهم محرمِ مهیا نگذاشت مریم حرفش را ادامه بدهد _باشه _در مورد نرجس... _حرف اون عفریته برام مهم نیست ناراحت هم نشدم خیالت تخت دو نفره و چشمکی برای مریم زد ...در واقع ناراحت شده بود ولی نمیخواست مریم را ناراحت کند...مریم با خوشحالی بوسه ای روی گونه اش کاشت _ایول داری خواهری پایین منتظرتم مهیا به سمت آینه چرخید و دوباره خودش را در آینه برانداز کرد.... اگر شخص دیگری به جای مریم بود حتما از حرف هایش ناراحت میشد ولی اصلا از حرف های مریم ناراحت نشده بود ...خودش هم می دانست که صاحب این روزها حرمت دارد بلاخره در آن روز سخت که احمد آقا مریض بود وجودش را احساس کرده بود و دوست داشت شاید پاس تشڪر هم باشد امروز را باحجاب باشد 👈 .... رمان ✍ نویسنده 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگ عظم البلا ... همخوانی شهدا ... 🕙سـاعـت عـاشقـے ⚜اکثرو الدعا بتعجيل الفرج فان ذلک فرجکم⚜ سلام و درود بر شهدا و امام شهیدان افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهداےِبجنورد دلتنگ شهادت
بسم رب الشهداء و الصدیقین🕊 خانواده های معظم شهدا چشم و چراغ این ملت اند 🌷________🌷________🌷 با احترام، از خانواده های شهیدان والا مقام دعوت میشود، برای پیشبرد اهداف کانال با شهدا تا ظهور، سالروز شهادتِ شهید خود را در قالب وصیت نامه، عکس و فیلم و دلنوشته، به خادم کانال اعلام، تا در فضای رسانه بارگذاری شود. جهان نباید حماسه های شهدا و صبر و مقاومتِ بازماندگان شهدا را از یاد بِبَرَد. 🕊کانال با شهدا تا ظهور🕊 https://eitaa.com/bashohadataazohoor ارتباط با خادم الشهدا؛ @sadate_emam_hasaniam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ "یابْنَ الصِّراطِ الْمُسْتَقيمِ" مهدی جان... راهی‌ام کن به راهت...! که هر چه راه غیر مقصدت بروم بیراهه است .... https://eitaa.com/piyroo
🌹بسم رب الشهداء و الصدیقین🌹 🕊🌷 شهدا 🌷🕊 اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَاءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُؤمِنینَ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِساءِ العالَمینَ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَ مَعَکُم. https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊غدیر نزدیکه🕊 🤲خدایا به آبروی امیرالمؤمنین مارو تماشاچی قرار نده...🤲 هرکسی به اندازه خودش باید کار کنه... ترغیب کنید دیگران خرج کنند... چطور برا عروسی بچت شور میدی؟ https://eitaa.com/piyroo
🌱تواضع سردار دلها❤️ زمانی که در جنوب شرق ماموریت داشتیم شب به یک پاسگاه ژاندارمری که روستا بود رفتیم و قرار بود صبح برای شناسایی حرکت کنیم. آن شب به دلیل کمبود جا باید حدود ۱۴ نفر در یک اتاق می خوابیدیم در حالی که فقط یک تخت سربازی در اتاق بود.❗️ من به گمان اینکه سردار حاج قاسم سلیمانی برای استراحت به اتاق دیگری می رود قبل از ورود بقیه روی تخت دراز کشیدم. زمانی حاج قاسم را در حال ورود به اتاق دیدم از جا بلند شدم اما حاج قاسم آمد داخل همان اتاق و از من خواست سر جایم دراز بکشم. من با اصرار خواستم ایشان به جای من روی تخت بخوابند اما خطاب به من گفت من فرمانده تو هستم و به تو امر می کنم همانجا بخوابی. آن شب حاج قاسم با وجود کمبود جا زیر تختی که من خوابیده بودم با سختی خوابید و به ما درس های بزرگی داد... شهید مدافع حرم🕊🌹 https://eitaa.com/piyroo
و آن ها که غدیر را فهمیدند، کربلایی شدند ! فهم غدیر؛ پیش نیازِ فهم کربلاست .. از غدیر تا کربلا ...
دو‌مـٰاه‌ِ‌محرم‌و‌صفر، ڪـٰامل‌لبـٰاس‌مشڪۍ‌مۍپوشید از‌چِھِل‌‌روز‌قبل‌از‌عـٰاشورا‌شرو؏مۍڪرد‌ بہ‌زیارت‌‌عـٰاشورا‌خواندن‌! بعدازعـٰاشورا‌تا‌اربعین‌هم‌، یِڪ‌چلہ‌‌ٔدیگر‌میخواند‌..! تخمہ‌و‌آجیل‌‌وخوراڪۍهاۍِایـٰام‌شـٰادۍ هم‌‌تعطیل‌... 🥀 🕊 https://eitaa.com/piyroo
💔 امروز سالروز شهادت شهید سجاد امیری هم هست یادمان نمی رود شادمانی جنبش فواحش،هنگام شنیدن خبر شهادتش را... او که بُرد و اکنون در بهشت برین محضر ارباب است روسیاهی بماند برای منافقین داخلیِ حامی جنبش ز.ز.آ کشور https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جانم_میرود 💠 قسمت ۴۳ مهیا و مریم ڪنار بقیه دخترا روی تختی که در حیاط بود نش
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت ۴۴ همه از حجاب مهیا تعجب کرده بودند سارا و زهرا و شهین خانم کلی ازش چهره و حجابش تعریف کرده بودند... اما از نرجس و مادرش جز نیشخندی گیرش نیامد. خانم های محل کم کم برای ڪمڪ می آمدند و حیاط نسبتا شلوغ بود _مهیا مهیا مهیا به طرف شهین خانم که کنار چند تا خانم نشسته بود رفت _جانم شهین جون _مهیا بی زحمت برو کمک عطیه تو آشپزخونه است _الان میرم به طرف آشپزخونه رفت... _جونم عطیه جونم عطیه سینی را جلوی مهیا گذاشت ـــ بی زحمت اینو ببر به خانما تعارف ڪن مهیا سینی به دست به طرف حیاط رفت به همه ی خانم ها تعارف ڪرد... بعضی از خانم ها ڪه مهیا را می شناختند با دیدن حجابش تعجب میکردند یا حرف تلخی میزدند اما برای مهیا مهم نبود ...او که همیشه تنوع طلب بود و دوست داشت چیزهای جدید را امتحان کند و این‌بار حجاب را انتخاب کرده بود به طرف شهین خانم و دوستانش رفت به همه تعارف ڪرد همه چایی برداشتند و تشڪری ڪردند...اما سوسن خانم مادر نرجس اخمی ڪرد و چایی را برنداشت چایی ها تمام شده بود و به دوتا از خانما چایی نرسیده بود به آشپزخونه برگشت _عطیه جان دوتا چایی بریز داخل شلوغ بود گروهی زیارت عاشورا می خوندند ...و گروهی مشغول حرف زدن بودند مریم با صدای بلندی گفت _مهیا ،نرجس آماده باشید یکم دیگه میریم هیئت _زهرا و سارا پس؟؟ _اونا زودتر رفتن کمک _باشه،آماده ام _بابا تو دو تا چایی بودن عطیه _غر نزن بزار دم بکشه مهیا روی اپن آشپزخانه نشست وشروع به بررسی آشپزخانه ڪرد... همزمان سوسن خانم وارد آشپزخانه شد و با اخم به مهیا نگاهی کرد اما مهیا بیخیال خودش را مشغول کرد _بیا بگیر مهیا مهیا سینی را برداشت و به طرف بیرون رفت که با برخورد به شخصی از جا پرید و سینی چایی را روی آن انداخت...با صدای شکستن استکان ها عطیه، سوسن خانم و شهین خانم و چندتا از خانم ها به طرف مهیا آمد زهرا و نرجس از پله ها پایین آمدند مریم با نگرانی پرسید _چی شده؟؟ 👈 .... رمان ✍ نویسنده 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا