eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.3هزار دنبال‌کننده
35.1هزار عکس
16.4هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
لباسهای خیس بہ تنمون سنگینے مےڪرد ...😞 ستون گردان پایین ارتفاع زیر پای عراقےها بود . همهمہ ے بسیجےها میان رعد و برق و شر شر باران🌧 گم شده بود ... حالا گونےهایـے رو ڪہ عراقےها پلہ وار زیر ڪوه چیده بودند از گل و لاے لیز شده بود و اسباب دردسر ...😣 بچہ ها از ڪت و ڪول هم بالا مےرفتند ڪہ از شر باران خلاص بشند و خودشان را بہ داخل غار بزرگ زیر قلہ برسونند . انگار یہ گونے ،جنسش با بقیہ فرق داشت . لیز و سُر نبود ...🤔 بسیجےها پا روش ڪہ مےگذاشتند ، مے پریدند اون ور آب و بعد داخل غار . اما گونے هر از گاهی تڪون میخورد !!😳 شاید اون شب هیچ بسیجےاے نفهمید ڪہ علے آقا ، فرمانده شون پلہ شده بود براے بقیہ ... 😔یڪے دو نفر هم ڪہ متوجه شدیم ، دم غار ، اشڪهامون با بارون قاطے شده بود .😭💚 🌸 https://eitaa.com/piyroo
🍃🌸حضرت زهرا در عالم رویا به علامه میرجهانی فرمودند ازغصه ها و قلب پر از خون چه میدانید؟ شکسته تر از من در آن زمانه نبود این زمانه دل فرزندم شکسته تر است 🌹تعجیل درفرج صلوات🌹 🌸اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم والعن اعدائهم اجمعین🌸 🌸اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم والعن اعدائهم اجمعین🌸 🌸اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم والعن اعدائهم اجمعین🌸 🌸اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم والعن اعدائهم اجمعین🌸 🌸اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم والعن اعدائهم اجمعین🌸 https://eitaa.com/piyroo
. بچہ ﮐﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻓڪر ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﭘﺪﺭﻫﺎ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﻫﺎ ﻣﺜﻞ ﺳﺎﻋﺖ ﺷﻨﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﺗﻤﺎﻡ ﮐﻪ ﺑﺸﻮﻧﺪ ﺑﺮﺷﺎﻥ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﺍﻧﯽ ﺍﺯ ﻧﻮ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ ؛ ﺑﻌﺪﻫﺎ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﭘﺪﺭ ﻫﺎ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﻫﺎ ﻣﺜﻞ ﻣﺪﺍﺩ ﺭﻧﮕﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﺩﻧﯿﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺭﻧﮓ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﮐﻮﭼﮏ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ ﺗﺎ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ ﮐﻨﻨﺪ ؛ ڪــــــــاﺵ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﮐﺴﯽ ﺭﺍﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﭘﺪﺭ ﻫﺎ ﻭﻣﺎﺩﺭﻫﺎ ﻣﺜﻞ ﻗﻨﺪ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﭼﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺕ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺑﮑﻨﻨﺪ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ (💔) | | ........................................ ● @piyroo
== خــوشا به حال آن ڪس كہ عيبِ خـودش، او را از پـرداختــن به عيــب‌هاى مـــردم باز دارد. ؏ ........................................ ● @piyroo
دنبالِ سربند بود... هی زیر و رو کرد... گفتن : گردان معطلته ...چرا یکیو انتخاب نمیکنی...؟ گفت : دنبال سربندِ یا زهرا(س) ام.... گفتن : چ فرقی داره حالاا؟ گفت : اخه من مادر ندارم:) س https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_یادت_باشد، داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_‌مرادی🌷 #فصل_دوم.. #قسمت_هشتم
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌷 .. ...🌷🕊 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 حمید در پوستش نمی گنجید ولی کنار خانم دکتر نمی توانست احساسش را ابراز کند از خوشحالی چندین بار از خانم دکتر تشکر کرد و با لبی خندان از مطب بیرون آمدیم. چشم های حمید عجیب می خندید به من گفت: خدا رو شکر دیگه تموم شد راحت شدیم چند لحظه ای ایستادم و به حمید گفتم: نه هنوز تموم نشده فکرکنم یه آزمایش دیگه هم باید بدهیم کلاس ضمن عقد هم باید بریم این ها برای عقد لازمه حمید که سر از پا نمی شناخت گفت: نه بابا لازم نیست همین جواب آزمایش رو بدهیم کافیه زودتر بریم که باید شیرینی بگیریم و به خانواده ها این خبر خوش رو بدهیم حتما اونها هم از شنیدنش خوشحال میشن. شانه هایم را بالا و انداختم و گفتم :نمیدونم شاید هم من اشتباه میکنم و شما اطلاعاتتان دقیق تره! قدیم ها که کوچک بودم یکسره خانه عمه بودم و با دختر عمه ها بازی می کردم ولی بعد که بزرگ تر شدم و به سن تکلیف رسیدم خجالت می کشیدم و کمتر میرفتم. حمید هم خیلی کم به خانه ما می آمد ولی از وقتی که بحث وصلت ما جدی شد رفت و آمدها بیشتر شده بود آن روز هم قرار بود حمید با پدر و مادرش برای صحبت نهایی به خانه ما بیایند...🌹🍃 ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_یادت_باشد_داستان_عاشقانه_و_زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_‌مرادی🌷 #فصل_دوم.. #قسمت_نهم..
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌷 .. ...🌷🕊 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 مشغول شستن میوه ها بودم که پدرم به آشپزخانه آمد و پرسید: دخترم اگر بحث مهریه شد چی بگیم؟ نظرت چیه؟ روی این که سرم را بلند کنم و با پدرم مفصل درباره این چیزها صحبت کنم نداشتم گفتم: هر چی شما صلاح بدونید بابا پدرم خندید و گفت: مهریه حق خودته ما هیچ نظری نداریم دختر باید تعیین کننده مهریه باشد کمی مکث کردم و گفتم: پونصدتا چطوره؟ شما که خودتون میدونید مهریه فامیلای مامان همه بالای پونصد سکه است پدرم یک نارنگی برداشت و گفت: هرچی نظر تو باشه ولی به نظرم زیاده میوه ها را داخل سبد ریختم و مشغول خشک کردن آن ها شدم گفتم: پس میگم سیصدتا ولی دیگه چونه نزنن پدرم خندید و گفت: مهریه رو کی داده کی گرفته جلوی خنده ام را به زور گرفتم نگاه های پدرم نگاه غریبی بود انگار باورش نمی شد با فرزانه کوچکی که همیشه بهانه آغوش پدرش را می گرفت و دوست داشت ساعت ها با او هم بازی شود صحبت از مهریه و عروسی میکند. همه چیز را برای پذیرایی آماده کرده بودم اولین باری نبود که مهمان داشتیم ولی من استرس زیادی داشتم چندین بار چاقوها و بشقاب ها را دستمال کشیدم فاطمه سر به سرم می گذاشت مادرم به آرامی با پدرم صحبت میکرد حدس میزدم درباره تعداد سکه های مهریه باشد...🌹🍃 ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایتگری شهدایی قسمت 309 🎥 یک دقیقه یک روایت ⭕️ برادر زاکانی #افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_شهید__دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo