🌟 💙 لباس معنوی 💙 🌟
📝حجت الاسلام پناهیان :
آقایان لباس می پوشند ، از این لباسشان ثواب نمی برند
فقط بنده طلبـﮧ و شما خانم های باحجاب از لباسمان ثواب می بریم
چون من دارم یک لباس معنوی می پوشم
شما داری یک لباس معنوی می پوشی
🌺【حجاب یک لباس معنوی است】🌺
آن وقت شما داری بیشتر ثواب می بری یا من ❓
واجب اجرش بیشتر است یا مستحب ❓
واجب ✅، پس شما داری بیشتر ثواب می بری.👌✨
چون تا آن وقتی که لباس را می پوشی ، نور میآید در وجودت🌟
این را باید لمس کنی بتوانی منتقل کنی به دیگران...
💕 با حجابتان با خدا عشقبازی کنید
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
1_62110639.mp3
3.49M
💠مداحی زیبا
🔶️دائم تو مسیر مزار شهدا موندم
🎤 #سیدرضانریمانی
👈 #پیشنهاد_دانلود
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
شهید💕 ،شهید می شود
ما مُرده ها هم ، خواهیم مُرد ...😞
هر آنطور که زندگی کنیم
هم آنطور می رویم ..!🌿
شهیدانه زندگی کنیم ..!🌈
#شهید_رسول_خلیلی
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیری
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
#ﻭ_ﺑﻪ_ﺑﻨﺪﮔﺎﻧﻢ_ﺑﮕﻮ
ﺳﺨﻨﻰ ﺭﺍ ﻛﻪ ﻧﻴڪﻮﺗﺮ ﺍﺳﺖ ﺑﮕﻮﻳﻨﺪ؛
ﺯﻳﺮﺍ ﺷـــــــﻴﻄﺎﻥ ﻣﻴﺎﻥ ﺁﻧﺎﻥ[ﺑﻪ ﺳﺒﺐ
ﺳﺨﻨﺎﻥ ﺯﺷﺖ ﻭ ﺑﻰ ﻣﻨﻄﻖ]ﺩﺷﻤﻨﻰ ﻭ
ﻧﺰﺍﻉ ﻣﻰ ﺍﻓﻜﻨﺪ.
#اسرا_۵۳
|ﺷﻴﻄﺎﻥ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺑﺮﺍﻯ ﺍﻧﺴﺎﻥ، ﺩﺷﻤﻨﻰ
ﺁﺷﻜﺎﺭ ﺍﺳﺖ.|
........................................
● @piyroo
📗 حتما_بخونید
✨شخصى نزد امام صادق رفت و گفت
من ازلحظه مرگ بسيارميترسم،چه کنم؟
🌸امام صادق(ع) فرمودند:
زيارت عاشورا را زياد بخوان..
آن مرد گفت: چگونه با خواندن زيارت
عاشورا از خوف آن لحظه در امان باشم؟
امام صادق فرمود: مگر
در پايان زیارت عاشورا نمى خوانيد؟
•{ اَللّهُمَّارْزُقْنیشَفاعَهَالْحُسَیْنِیَوْمَالْوُرُودِ }•
یعنی خدايا شفاعت حسين(ع)
را هنگام ورود به قبر روزى من کن..
@piyroo
(💡)
| #مثل_دنیا_و_آخرت
الدُّنْیا سِنَةٌ،وَ الاَّْخِرَةُ یَقْظَةٌ،
وَ نَحْنُ بَیْنَهُما أضْغاثُ احْلامِ
دنیا همچون نیمه خواب(چُرت)است و
آخـــرت بیداری میباشد؛ و ما در میان
این دو در خواب پریشانیم.
........................................
● @piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_یادت_باشد_داستان_عاشقانه_و_زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷 #فصل_دوم.. #قسمت_دهم..
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_یادت_باشد_داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷
#فصل_دوم..#قسمت_یازدهم...🌷🕊
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
بالاخره مهمان ها رسیدند احوال پرسی که کردم به آشپزخانه برگشتم برای بار چندم چاقوها را دستمال کشیدم ولی تمام حواسم به حرف هایی بود که داخل پذیرایی رد و بدل می شد عمه گفت: داداش حالا که جواب آزمایش اومده اگر اجازه بدی فردا فرزانه و حمید برن بازار حلقه بخرن جمعه هفته بعد هم عقد کنان بگیریم تا صحبت حلقه شد نگاهم به انگشت دست چپم افتاد احساس عجیبی داشتم حسی بین آرامش و دلهره سختی از حس مسولیت و تعهدی که این حلقه به دوش آدمی می گذارد به سراغم آمده بود.
وقتی موضوع مهریه مطرح شد پدرم گفت: نظر فرزانه روی سیصد تاست پدر حمید نظر خاصی نداشت گفت: به نظرم خود حمید باید با عروس خانم به توافق برسه و میزان مهریه رو قبول کنه.
چند دقیقه سکوتی سنگین فضای اتاق را گرفت می دانستم حمید آن قدر با حجب و حیاست که سختش می آید در جمع بزرگترها حرفی بزند دست آخر وقتی دید همه منتظر هستند او نظرش را بدهدگفت: توی فامیل نزدیک ما مثلا زن داداش ها یا آبجی ها مهریشون اکثرا صد و چهارده تا سکه ست سیصد تا خیلی زیاده دوست دارم مهریه خانمم چهارده سکه باشه ولی باز نظر خانواده عروس برام شرطه...🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_یادت_باشد_داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷 #فصل_دوم..#قسمت_یازدهم
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_یادت_باشد_داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷
#فصل_دوم.. #قسمت_دوازدهم...🌷🕊
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
همه چیز بر عکس شده بود از خیلی وقت پیش محبت حمید در دل خانواده من نشسته بود مادرم به جای این که طرف من باشد و از پیشنهاد مهریه من دفاع کند به حمید گفت: فردا موقع خرید حلقه با فرزانه حرف بزن احتمالا نظرش تغییر میکنه اون وقت هر چی شما دو تا تصمیم گرفتید ما قبول می کنیم پدرم هم دست کمی از مادرم نداشت، بیشتر طرف حمید من بود تا من در ظاهر می گفت نظر فرزانه روی سیصد سکه است ولی مشخص بود میل خودش چیز دیگری است.
چایی را که بردم حس کسی را داشتم که اولین باری است سینی چای را به دست می گیرد گویی تا به حال حمید را ندیده بودم حمیدی که امروز به خانه ما آمده بود متفاوت از پسر عمه ای بود که دفعات قبل دیده بودم او حالا دیگر تنها پسر عمه من نبود قرار بود شریک زندگیم باشد.
چایی را به همه تعارف کردم و کنار عمه نشستم عمه که خوشحالی از چهره اش نمایان بود دستم را گرفت و گفت: ما از داداش اجازه گرفتیم ان شالله جمعه هفته بعدمراسم عقد کنان رو بگیریم فردا چه ساعتی وقتت خالیه برید حلقه بخرید؟
گفتم: تا ساعت چهار کلاس دارم برسم خونه میشه چهار و نیم بعدش وقتم آزاده قرار شد حمید ساعت پنج خانه ما باشد که با هم برای خرید حلقه راهی بازار شویم.
فردای آن روز از هفت صبح کلاس داشتم هرکلاس هم یک دانشکده، ساعت درس که تمام می شد بدو بدو می رفتم که به کلاس بعدی برسم وقتی رسیدم خانه ساعت چهار و نیم شده بود پدرم و فاطمه داخل حیاط بدمینتون بازی می کردند، از شدت خستگی نتوانستم کنارشان باشم...🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
✍ #پیامبر_مهربانیﷺ:
#اخلاقت را نیکو کن . . . تا خداوند حساب روز جزایت را #سبک بگیرد.
📚 #بحار_ج74_ص38
........................................
● @piyroo
🌹با سلام و عرض ارادت محضر همسنگران محترم شبتون بخیر
سپاس از همراهی تون 🌹
🍀روایتگری شــ.ـ💔ـــــهدایی قسمت 310
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌸معرفی نامه #شهیدمجید_قربانخانی
در ۳۰ مرداد ۱۳۶۹ در محله یافت آباد تهران، تنها پسر خانواده قربانخانی متولد شد. همه محل دوستش داشتند. محبوبیتش در بین اهالی محل به خاطر شوخ طبعی و اخلاق بسیار خوبش بود. هر کسی هم که کمکی نیاز داشت دریغ نمی کرد.
عجیب دست و دلباز بود. هر چه داشت می بخشید. تکیه کلامش هم این بود که "خدا بزرگ است میرساند" زیاد اهل درس خواندن نبود. بعد هم که با اصرار برای خودش سفره خانه ای در انتهای محله یافت آباد راه انداخت...
مادر شهید می گوید: با اینکه از ۱۴ سالگی با بسیج ارتباط داشت اما همه جا از خالکوبی روی دستش حرف به میان آمده، برای همین بعد از شهادتش از سفره خانه اش باعنوان قهوه خانه یاد شده و به خاطر خالکوبی دستش معروف شد به مجید سوزوکی جبهه های دفاع از حرم...
خالکوبی اش مربوط به ۵ ماه قبل از شهادتش بود که اسم مادرش را روی دستش خالکوبی کرده بود. مادرش که ایراد می گیرد به کارش در جواب می گوید: دوستانم اصرار کردند، جوگیر شدم، بعدا حتما پاکش می کنم. مادر شهید می گوید: همه خالکوبی و سفره خانه اش را می بینند اما روزهایی که برای بیماران HIV داوطلبانه خدمت می کرد را ندیده اند.
در محله به"مجید بربری"معروف شده بود. پدر شهید که از رزمندگان دفاع مقدس بود در این باره می گوید: مجید از بچگی با مقوله جهاد و شهادت آشنا بود و بچه زبر و زرنگی بود و درآمد خوبی هم داشت. یک نیسان داشت که روزی اش را در می آورد و عصرها پیش دایی هایم که نانوایی داشتند، پشت دخل بربری فروشی میرفت و نان دست مردم میداد و بیشتر به این دلیل می رفت که اگر مستمندی را می شناخت، نان مجانی به دستش بدهد.
مجید اهل نماز و روزه و دعا نبود اما سه چهار ماه قبل رفتن به سوریه متحول شده بود. خودش هم میگفت نمیدانم چه اتفاقی برایم افتاده که این طور عوض شده ام.
با شهید مرتضی کریمی دوست بود و در بسیج با او آشنا شده بود. یک بار مرتضی که خود مداح بود، مجید را به هیئتی می برد که از مدافعان حرم و مظلومیت اهل بیت در سوریه صحبت می کنند. مجید به دوستانش همان شب گفته بود"من باشم کسی نگاه چپ به حرم بی بی بیندازد"
برای رفتنش به سبک دوران جنگ از انواع دور زدن ها استفاده کرد و برگه رضایتنامه را با اثر انگشت های دیگرش به جای پدر و مادرش پر کرد و رفتنی شد.
مادرش می گفت: شهید امیدواری در خوابش دیده بود که مجید جز کسانی بود که حضرت رقیه(س)می آیند و از بین صف چند نفر را انتخاب می کند و میگویند شماها یک قدم بیایید جلو و به آنها نگاهی می اندازد و می رود.
شهید امیدواری هم موقع اعزام پسرم را می بیند و می شناسد. حتی در مورد خالکوبی از پسرم سوال کرده بودند و پسرم جواب داده بود "حضرت زینب(س) به زودی یا پاکش می کند یا خاک" قبل از اعزام هم خودش خواب حضرت زهرا(س) را دیده بود و برای عمه اش تعریف کرده بود که حضرت به من گفته اند، سوریه بیایی، یک هفته بعد تو را پیش خودم می برم. بعد هم گفته بود ۱۶روز دیگر اگر جنازه ام برگشت، من را کنار شهید فرامرزی دفن میکنند.
برای دامادی اش هم گفته بود "عروسی ام خیلی هم شلوغ می شود، ماشین عروسم به جای اینکه گل قرمز داشته باشد، گل سیاه دارد" چون خیلی شوخ طبع بود، هیچ کس حرفش را جدی نگرفته بود.
پدر شهید با اشاره به ارادت پسرش به شهدا می گوید: مجید عاشق اهل بیت بود و دوستدار شهدا و از بچگی عاشق جبهه و جنگ، وقتی رگ غیرتش به جوش آمد، خیلی این در و آن در زد که به سوریه برود اما چون تک پسر خانواده بود، خیلی جاها قبولش نمی کردند. ما هم مخالف رفتنش بودیم که انگار برای اعزام شدن اعلام کرده بود برادر دیگری دارد.
یک جوری همه را دور زد و رفت و قبل رفتن با ترفندی از زیر قرآن هم رد شد، مادر شهید در این باره می گوید: دو سه روز قبل از اعزامش، لباس های نظامی اش را شسته بودم، به خانه آمد و لباس های خیس را پوشید، دی ماه بود و هوا سرد، علت را که جویا شدم گفت از پرواز جا ماندم و می خواهم بچه ها را سرکار بگذارم و الکی با لباس نظامی از زیر قرآن رد شوم و عکسم را پخش کنم...
گویا نقشه اش بود که به این ترتیب از زیر قرآن ردش کنیم، اما من احتیاط کردم که گفت قرآن بالای سرم که نمی گیری حداقل عکس بگیر، به ناچار عکس گرفتم، پنجشنبه بود و جمعه بدون خداحافظی رفت.
۱۲ دی ماه ۹۴ خانه را ترک کرد و ۱۴ اعزامش بود و یک هفته بعد در ۲۱ دی ماه ۹۴ به همراه مرتضی کریمی و مصطفی چگینی و آژند به شهادت رسید. نگفته ها از این شهید بزرگوار بسیار است، شهیدی که حالا تا خانواده از دوری و نبودنش بغض می کنند و گریه، یاد شیطنت ها و شوخی هایش باعث می شود یک دل سیر بخندند، مجیدی که کارهای جدی اش هم خنده دار بود.
حالا شیرینی خانه و محله که آوردن اسمش هم همه را می خنداند، نیست و هنوز همه چشمانشان به کوچه است که بیاید و یک تیکه ای بیاندازد تا خستگی شان در برود.
🌺یادش گرامی و راهش پر رهرو باد🌺