eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.3هزار دنبال‌کننده
35.1هزار عکس
16.3هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️ 💠 دو سال پیش به هوای هوس پسری سوری رو در روی خانواده‌ام قرار گرفتم و حالا دوباره عشق دیگری دلم را زیر و رو کرده و حتی شرم می‌کردم به ابوالفضل حرفی بزنم که خودش حسم را نگفته شنید، هلال لبخند روی صورتش درخشید و با خنده خبر داد :«یه ساعت پیش بهش سر زدم، به هوش اومده!» از شنیدن خبر سلامتی‌اش پس از ساعت‌ها لبخندی روی لبم جا خوش کرد و سوالی که بی‌اراده از دهانم پرید :«می‌تونه حرف بزنه؟» و جوابم در آستین شیطنتش بود که فی‌البداهه پاسخ داد :«حرف می‌تونه بزنه، ولی نمی‌تونه بکنه!» 💠 لحنش به‌حدی شیرین بود که میان گریه به خنده افتادم و او همین خنده را می‌خواست که به سمتم آمد، سرم را بوسید و به فدایم رفت :«قربونت بشم من! چقدر دلم برا خنده‌هات تنگ شده بود!» ندیده تصور می‌کرد چه بلایی از سرم رد شده و دیگر نمی‌خواست آسیبی ببینم که لب تختم نشست، با دستش شکوفه‌های اشکم را چید و ساده صحبت کرد :«زینب جان! داره با سر به سمت جنگ پیش میره! دو هفته پیش دو تا ماشین تو منفجر شد، دیروز یه ماشین دیگه، شاید امروز یکی دیگه! سفرای کشورهای خارجی دارن دمشق رو ترک می‌کنن، یعنی خودش داره صحنه جنگ رو برای آماده می‌کنه!» 💠 از آنچه خبر داشت قلبش شکست، عطر خنده از لبش پرید، خطوط صورتش همه در هم رفت و بی‌صدا زمزمه کرد :« داره میفته دست تکفیری‌ها، حمص همه آواره شدن! آماده لشگرکشی شده و کشورهای غربی و عربی با همه توان تجهیزش کردن! این تروریست‌هام همه جا هستن، از کنار هر ماشین و آدمی که تو دمشق رد میشی شاید یه انتحاری باشه، به‌خصوص اینکه تو رو میشناسن!» و او آماده این نبرد شده بود که با مردانگیِ لحنش قد علم کرد :«البته ما آموزش نیروهای سوری رو شروع کردیم، و تصمیم گرفتن هسته‌های مردمی تشکیل بدیم و به امید خدا نفس این رو می‌گیریم!» 💠 و دلش برای من می‌تپید که دلواپس جانم نجوا کرد :«اما نمی‌تونم از تو مراقبت کنم، تو باید برگردی !» سرم را روی بالشت به سمت سِرُم چرخاندم و دیدم تقریباً خالی شده است، دوباره چشمان بی‌حالم را به سمتش کشیدم و معصومانه پرسیدم :«تو منو به‌خاطر اشتباه گذشته‌ام سرزنش می‌کنی؟» 💠 طوری به رویم خندید که دلم برایش رفت و او دلبرانه پاسخ داد :«همون لحظه‌ای که تو حرم (علیهاالسلام) دیدمت، فهمیدم خودش تو رو بخشیده عزیزدلم! من چرا باید سرزنشت کنم؟» و من منتظر همین پشتیبانی بودم که سوزن سِرُم را آهسته از دستم کشیدم، روی تخت نیم‌خیز شدم و در برابر چشمان متعجب ابوالفضل خجالت کشیدم به احساسم اعتراف کنم که بی‌صدا پرسیدم :«پس می‌تونم یه بار دیگه...» 💠 نشد حرف دلم را بزنم، سرم از به زیر افتاد و او حرف دلش را زد :«می‌خوای به‌خاطرش اینجا بمونی؟» دیگر پدر و مادری در ایران نبود که به هوای حضورشان برگردم، برادرم اینجا بود و حس حمایت مصطفی را دوست داشتم که از زبانش حرف زدم :«دیروز بهم گفت به‌خاطر اینکه معلوم نیس سوریه چه خبر میشه با رفتنم مخالفت نمی‌کنه!» که ابوالفضل خندید و رندانه به میان حرفم آمد :«پس هم کرده!» 💠 تازه حس می‌کرد بین دل ما چه گذشته که از روی صندلی بلند شد، دور اتاق چرخی زد و با شیطنت نتیجه گرفت :«البته این یکی با اون یکی خیلی فرق داره! اون مزدور بود، این !» سپس به سمتم چرخید و مثل همیشه صادقانه حرف دلش را زد :«حرف درستی زده. بین شما هر چی بوده، موندن تو اینجا عاقلانه نیست، باید برگردی ایران! اگه خواست می‌تونه بیاد دنبالت.» 💠 از سردی لحنش دلم یخ زد، دنبال بهانه‌ای ذهنم به هر طرف می‌دوید و کودکانه پرسیدم :«به مادرش خبر دادی؟ کی می‌خواد اونو برگردونه خونه‌شون ؟ کسی جز ما خبر نداره!» مات چشمانم مانده و می‌دید اینبار واقعاً شده‌ام و پای جانم درمیان بود که بی‌ملاحظه تکلیفم را مشخص کرد :«من اینجا مراقبش هستم، پول بلیط دیشبم باهاش حساب می‌کنم، برا تو هم به بچه‌ها گفتم بلیط گرفتن با پرواز امروز بعد از ظهر میری ان‌شاءالله!» 💠 دیگر حرفی برای گفتن نمانده و او مصمم بود خواهرش را از سوریه خارج کند که حتی فرصت نداد مصطفی را ببینم و از همان بیمارستان مرا به فرودگاه برد. ساعت سالن فرودگاه روی چشمم رژه می‌رفت، هر ثانیه یک صحنه از صورت مصطفی را می‌دیدم و یک گوشه دلم از دوری‌اش آتش می‌گرفت. تهران با جای خالی پدر و مادرم تحمل کردنی نبود، دلم می‌خواست همینجا پیش برادرم بمانم و هر چه می‌گفتم راضی نمی‌شد که زنگ موبایلش فرشته نجاتم شد... ✍️نویسنده: 🚩 https://eitaa.com/piyroo
✋ افراشت به کوی عشق، پرچم، عباس در عشق، فشرده پایِ محکم، عباس بی آب، از او گلشنِ دین شد سیراب بی دست، گرفت دستِ عالَم، عباس 💔🥀 🚩 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آغاز عطشناک نهضت حسینی است و خط سرخ عاشورا با واژه های تاسوعا به حقیقت پیوست عباس غیور مرد تاریخ درکربلا در ره عشق ومحبوب به عاشقانه ترین حالت ممکن جانبازی کرد دست عزت داد تا دست ذلت ندهد 🚩 https://eitaa.com/piyroo ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
ستوان دوم فردی مومن، متدین، متعهد، و افسری دلاور و لایق بود. در سال 1333 هجری شمسی در روستای غیاث آباد در خانواده ای کشاورز متولد شد، تحصیلات ابتدایی خود را در همان روستا به پایان رسانید و تا سوم متوسطه در بخش نوبندگان در رشته طبیعی در دبیرستان شهید بهشتی ادامه داد. در سال 1352 به استخدام ارتش در آمد و در کنار کارش موفق به اخذ دیپلم گردید. در سال 1357 با خانواده ای نجیب و انقلابی وصلت نمود که ثمره آن 4 فرزند است. شهید پيرزاد در زمان ستم شاهی با این که درجه دار ارتش و تحت فشار شدید فرماندهان خود بود، لیکن در تظاهرات با مردم همراه مي شد و هر لحظه در صدد فرار از پادگان بود. زندگی خود را از طریق شغل آزاد تأمين مي کرد که انقلاب پیروز شد. او دارای روحیه ای بلند، قلبی پاک و معتقد به صله ارحام بود، چند روزی که به مرخصي می آمد به افراد فامیل و بستگان سرکشی می نمود و نسبت به فرزندان شهدا بسيار مقيد، و به آنها سركشي می کرد، بارها می گفت: من باید آنها را نوازش کنم تا بعد از من هم بچه هایم را ديگران نوازش نمایند. زندگی ساده ای داشت و علی وار زندگی می کرد و با آگاهی کامل و شناخت منتظر شهادت بود که به این فوز عظیم نائل آمد. پس ا ز مدتی در جبهه های غرب مورد اصابت ترکش نارنجک قرار گرفت و مجروح شد و پس از بهبودی مجدداً به جبهه های جنوب مأموریت یافت و تا آخرین لحظه عمر و تا آخرین نفس با دشمنان دین خدا جنگید. سرانجام در تاریخ 1367/04/31 در اثر ترکش گلوله توپ به درجه رفیع شهادت مفتخر گردید. 🚩 https://eitaa.com/piyroo ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
ستوان دوم #شهیدعلیرضاپیرزاده_غیاث_آبادی فردی مومن، متدین، متعهد، و افسری دلاور و لایق بود. در سال 13
« خاطرات شهید » * خاطره از زبان همسر شهيد سه نفر از دوستان شهید که در جبهه بودند یک نفر مجرد و دیگری نامزد داشت و سومی که علیرضا بود متاهل بود. اولی که نامزد داشت دوست داشت کنار همسرش باشد. دومی و سومی هم همین طور، علیرضا می گفت: من می خواهم در منزل بمانم و کنار همسرم که باردار است باشم و ببینم که آیا فرزندم دختر است یا پسر؟ روزی با هم به اهواز رفتيم و علیرضا مرد نابینايی را دید كه گدایی می کرد، رهگذری مبلغ دو هزار تومان به نابینا داد، نوجوانی پول را برداشت، علیرضا كه ديده بود پسر پول را برداشته مچش را گرفت و او را کتک زد. به پسر گفتم: چه کار به اين پیرمرد داری؟ عليرضا پسر را آزاد کرد و گفت: آخرین بارت باشد که این کار را می کنی و خلاصه پسر راهش را ادامه داد و رفت. روزی با هم به مهمانی رفته بودم و موقعی که با هم راه می رفتیم به من گفت: با من راه نیا و کنار من نشین چون کسانی که همسر ندارند آه می کشند و گناه دارد و من از همان موقع دیگر این کار را نکردم تا زماني كه به شهادت رسيد. از آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، در خطوط مقدم جبهه های جنوب با بعثیون کافر می جنگید. در سال 1360 مورد اصابت ترکش خمپاره قرار گرفت، مجروح شد و در بیمارستان مدتی بستری بود. سپس به جبهه های جنوب رفت و در سال 1363 جهت تعلیمات نظامی به آموزشگاه افسری راه يافت و پس از پایان دوره موفق به اخذ درجه ستوانی گرديد و به جبهه های غرب کشور عزیمت نمود. 🚩 https://eitaa.com/piyroo ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
طبق روال شــبانه هر بزرگواری 14 صلوات به نیابت از جهت تعجیل در فرج آقا امام زمان «عج» و سلامتی رهبر عزیزمان شفای همه بیماران عاقبت بخیری شما عزیزان .... » اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم 🌸 ســـلام و صــلوات خــدا بر شـــهدا و امام شـــ.❤️ـــهدا 🕊ســـلام بـر شــــ🌷ــهید‌ ا 🚩 https://eitaa.com/piyroo ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا