🍂 به هر ڪهـ هرچهـ داشتے بَخــــشیدی...
حتّی تیرها هم از پیڪرت خوݩ نوشیدند...
اے #شهـید...
#دفاع_مقدس
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🕊|❥•#شهیدانہ
ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ
موقعمسافرتمیگفت:
«خانم!کسیافرادمُسنفامیل
رابهمسافرتنمیبردبچهها
حوصلهبردنپدرومادرهایشان
بهمسافرتراندارند،بیاما
آنهاراکربلاببریم.»مثلا
مادربزرگآقامرتضی،
مادربزرگمن، خالهشانو
عمهشان،کهسنبالایی
داشتندراباخودمانمیبردیم.
میگفت:«بهبزرگترها
احترامبگذاریموآنهاراببریم»
ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ
🕊|❥•#شهید_مرتضی_عطایی
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_403
***
ماکان ماشین را نگه داشت و به ارشیا خیره شد.
-می شنوم.
ارشیا به دست هایش نگاه کرد و
گفت:
-همه چیز از سه سال پیش شروع شد. یادته چقدر ترنج منو اذیت می کرد؟
ماکان سرتکان داد. ارشیا بعد از
مکثی ادامه داد:
-هیچ کدوم هیچ وقت فکر نکردیم چرا بین این همه ادم ترنج اینقدر به من گیر داده. تابستونی که من
می خواستم برم تهران. نمی دونم چقدر مونده بود. ترنج با من تماس گرفت.
چشمان ماکان گرد شد و لبش را گاز گرفت.
خدایا اینجا چه خبره.
ارشیا رویی نداشت تا به چهره ماکان نگاه کند. همانجور که به دستهایش نگاه می کرد
ادامه داد:
-گفت باید حتما منو ببینه گفت تو نفهمی من فکر کردم مشکلی براش پیش اومده نمی تونه با شما بگه رفتم
اونجایی که گفته بود. همون پارک پشت آموزشگاه.
ماکان نمی خواست حرف بزند اگر هم می خواست نمی توانست
واقعا شوکه بود.
-به خدا نمی دونستم چی می خواد بگه و الا نمی رفتم. اونجا بهم گفت...گفت. دوستم داره.
مشت ماکان گره شد و روی فرمان کوبید
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_404
این حرکت ماکان سرعت ارشیا را بیشتر کرد:
-ولی من بهش توپیدم.
به بدترین شکل ممکن. واقعا دیونه شده بودم.
فکر میکردم اگه تو بفهمی چه فکری درباره من می کنی.
اون موقع فقط به تو فکر میکردم.
باور کن.روندمش گفتم این احساسات زودگذره نوجوونیه.
اونم رفت با چشمای گریون.بعدش پشیمون
شدم ولی دیدم اینجوری بهتره. بعدم که داشتم می رفتم تهران.
گفتم مدتی منو نمی بینه یادش میره.
خودم خیلی زود یادم رفت.
ماکان نگاهش را دوخته بود به روبه رو با اخم های در هم رفته رو به رو را نگاه می کرد ولی چیزی
نمی دید.
دستش فرمان را با تمام نیرو در مشت می فشرد.
ارشیا ماکان را نگاه کرد به او حق میداد اگر الان یکی توی گوشش بخواباند.
ولی از فشاری که به فرمان می اورد معلوم بود که دارد خودش را کنترل میکند.
ارشیا آهی کشید و گفت :
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_405
- وقتی برگشتم مامان اصرار داشت زن بگیرم.
از وقتی رسیدم مدام اسم....اسم....ترنج و می اورد. خوب منم
تصوری که ازش داشتم همون تصویر سه سال پیش بود.
خودتم که می دونی معیارم با مامان فرق داره. گفتم نمی خوام.تا اینکه...تا اینکه.........
ارشیا باز هم مکث کرد. ماکان به مرز انفجار رسیده بود.
ارشیا فکر کرد این چند جمله رو هم بگو و خلاص.
-تا اینکه ترنج و برای اولین بار دیدم. شوکه شده بودم. تمام محاسباتم به هم ریخته بود.
از اون روز تا شبی که تصادف کرد همش دنبال جواب این سوال بودم که چرا اون...از شب تصادف که اشک ترنج و دیدم تا
الان عین دیونه ها شدم.بیشتر از همه از روی تو خجالت می کشیدم. برای همین رفتم تا با خودم کنار بیام. تا بفهمم
این چیه که افتاده به جونم. نمی خواستم بیام خونه تون و نگاهم بیافته به ناموس دوستم.دوستی که مثل برادرم بود و
خواهرش هم می بایست خواهر من باشه ولی نشده بود.
از اون شب واقعا نگاهم به ترنج فرق کرد.برای همین
رفتم.
ارشیا ساکت شد.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 روایتگری شهدایی قسمت 1166
🔰 روایتگری دفاع مقدس
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
13.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگ عظم البلا ...
همخوانی شهدا ...
#پســت_پـایـــانـی
🕙سـاعـت عـاشقـے
⚜اکثرو الدعا بتعجيل الفرج فان ذلک فرجکم⚜
سلام و درود بر شهدا و امام شهیدان
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهداےِبجنورد دلتنگ شهادت