eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.3هزار دنبال‌کننده
35.1هزار عکس
16.3هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹شهید_محمد_معافی 🕊شهید محمد معافى متولد ۱۳۶۳/۰۹/۱۳ شهرستان نکا در استان مازندران، فرمانده زبده نظامی و مستشار ایرانى با نام جهادى "صابر" که در سوریه به شهادت رسید. این شهید مدافع حرم در 30 دى ماه 96 در شهر البوکمال واقع در استان دیرالزور سوریه در دفاع از حریم اهل بیت عصمت و طهارت(ع) به دوستان شهیدش پیوست. شهید معافی که در 35سالگی به شهادت رسید. یک پسر 9ساله و یک دختر 2ساله از او به‌یادگار مانده است. ♦️ شهید محمد یک انسان بسیار بااخلاق، صبور و خلاق بود و همه او را به‌عنوان یک فرمانده میدانی قوی می‌شناختند. در عملیات خان‌طومان ضربه‌هایی که محمد به تکفیری‌ها وارد کرد اصلاً قابل وصف نیست. 🌷 هرچه می‌‌توانید در این دنیا دست‌گیری کنید و انفاق نمایید که این کار مانند هرس کردن شاخه‌های اضافی درختان میوه در فصل پاییز می‌ماند که باعث رشد و باروری بیشتر و درنهایت عاقبت‌به‌خیری شما خواهد شد. https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صلوات ضراب اصفهانی.mp3
11.23M
🎧فایل صوتی صلوات ضراب اصفهانی ازخوندنش غافل نشیدهاااا توصیه امام زمانمون هست.به امام زمانمون چشم بگیم https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🌱 بِسْمِ اللُّهُِ الْرَّحْمنِ الْرَحِیم «فَاصْبِرْ كَمَا صَبَرَ أُولُو الْعَزْمِ مِنَ الرُّسُلِ وَ لَا تَسْتَعْجِلْ لَهُمْ كَأَنَّهُمْ يَوْمَ يَرَوْنَ مَا يُوعَدُونَ لَمْ يَلْبَثُوا إِلَّا سَاعَةً مِنْ نَهَارٍ بَلَاغٌ فَهَلْ يُهْلَكُ إِلَّا الْقَوْمُ الْفَاسِقُونَ » احقاف ۳۵ •┈—┈—┈✿┈—┈—┈• بنابراين صبر كن آنگونه كه پيامبران اولو العزم شكيبایی كردند و برای (عذاب) آنها شتاب مكن، هنگاميكه وعده‏ هایی را كه به آنها داده شد می ‏بينند احساس می كنند كه گویی فقط ساعتی از يكروز در دنيا توقف داشتند، اين ابلاغی است برای همگان، آيا جز قوم فاسق هلاك ميشوند؟  https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ماکان کمی روی صندلی اش تاب خورد و گفت: _باعث افتخاره. شهرزاد باز هم لبخند زد و گفت: _می خوام یک بروشور بزنی برامون ویزه فروشگاه. تابلو تبلیغاتی تونم می خوام اجاره کنم برای یک ماه. ماکان با سرخوشی به شهرزاد نگاه می کرد: -باشه. فقط تا دو ماه دیگه پره عیب نداره؟ شهرزاد دمق گفت: -دو ماه؟؟ ماکان سر تکان داد و گفت: -متاسفم قرار داد داریم باهاشون. تو نوبتن. شهرزاد فکری کرد و گفت: -دیگه چاره ای نیست. ماکان برای اینکه او را راضی کند گفت: -اتفاقا اونجوری بهتره. شهرزاد چشمهایش را باریک کرد و گفت: -از چه لحاظ؟ ماکان بدون اینه لبخندش را جمع کند و یا نگاهش را از چشمان شهرزاد بگیرد گفت: -خوب دوماه دیگه تقریبا میشه دو ماه به عید. شما یک ماهم که رو تابلو باشیم می شه نزدیکای عید معمولا نزدیک عید بیشتر تغییر مبلمان میدن. شهرزاد از این حرف ماکان خوشش آمد و هومی کرد و گفت: -بدم نمی گی. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 _قابل نداشت. شهرزاد دوباره نگاهش به ساعتش انداخت و گفت: -خوب من دیگه برم. -خواهش می کنم خوشحال شدم. در ضمن به خانم دیبا بگو برای رزرو تابلو اسم فروشگاهتون و بنویسه. شهرزاد بلند شد و گفت: _اوکی.اونوقت بروشور چی؟ -برای اونم باید چند تا عکس برامون از فروشگاه و بیاری . -ما که عکسی نداریم. -عیب ندازه خودم یکی و می فرستم بگیره. -وای ماکان دستت درد نکنه. ولی من باید عکس ها رو ببینم. تا کی اماده میشه. -بستگی داره بخوای خاص باشه یا فرمش مثل اینایی که تو بازار ریخته باشه. -نه نه یک چیز تک بزن برامون. ماکان از پشت میز بیرون امد و گفت: -باشه. عکس هارو برات میل میکنم ببین. -وای ماکان خیلی ماهی کلی کار منو جلو می اندازی با این کارت. ماکان توی دلش خنید و گفت: تو هم خیلی جیگری. شهرزاد رفت سمت در و ماکان با یک چشمک گفت: -اونجا زیاد شیطونی نکن دختر خوبی باش. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 شهرزاد خنده ملوسی کرد و از اتاق خارج شد. ماکان او را تا کنار میز خانم دیبا همراهی کرد و رو به خانم دیبا توضیحات لازم را داد. وقتی داشت شهرزاد را تا کنار در خروجی بدرقه می کرد مهتاب با یک لیوان چای از آشپزخانه بیرون امد. ناخودآگاه صدای صبحت آن دو باعث کنجکاوی اش شد و به ان سمت نگاه کرد. ماکان پشت به او ایستاده بود و شهرزاد رو به او. مهتاب چهره دختر را برانداز کرد و گفت: چه نازه. بعد ان را کنار ماکان گذاشت و گفت: به هم میان. شهرزاد از روی شانه ماکان نگاه خصمانه ای به مهتاب انداخت و آرام به ماکان گفت: _این چرا به ما زل زده؟ ماکان برگشت و با این کار مهتاب حسابی دست پاچه شد.به سرعت سلام کرد: _سلام آقای اقبال. ماکان نگاهی به لیوان چای دست مهتاب انداخت و با خودش گفت: همه شو می خواد بخوره؟ مهتاب بدون اینکه منتظر جوابی از جانب ماکان باشد تقریبا توی اتاقش فرار کرد و خودش را به دیوار چسباند. شهرزاد پر کنایه گفت: _اینقدر چایی خورده که اینجوری غروب کرده. ماکان متعجب برگشت سمت شهرزاد او هم ادامه داد: -همیجور ادامه بده شب میشه. ماکان از شبیه شهرزاد واقعا خنده اش گرفت. شهرزاد خودش زیر خنده زد و ماکان هم ناخودآگاه خندید. مهتاب شنید و حسابی دلخور شد. از تعریفی که از شهرزاد کرده بود پشیمان شد. از این حرف زدنش معلوم بود از ان دختر های از خود متشکر لج در آر است. نگاهی به لیوان دستش انداخت و گفت: این بی جنبه چه هر هری راه انداخته. خجالت نمی کشه از خودش. کمی از چایش را مزه مزه کرد: 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا