eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.3هزار دنبال‌کننده
35هزار عکس
16.3هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌چـادرم ســیاھ‌ترین‌رنگ‌‌‌جهان‌هم‌ڪھ‌باشد باطنش‌رنگــیسـت پر‌از‌نقش‌حیاو‌ عفتو‌ پاڪدامنے اگر‌تو‌فقط‌‌ٮــیاهےاش‌رامیبینے ایراد از چادر من نیست عمیق بنگر...! ‍‌ https://eitaa.com/piyrooز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عجب ماهی است! خوابیدن مان عبادت حساب میشود نفس کشیدن مان تسبیح خدا یک آیه ثواب یک ختم قرآن و تمام گناهان رابه عبادت و توبه تو میبخشند وقتی خدا میزبان مهمانی شود، سنگ تمام میگذارد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‍‌ https://eitaa.com/piyrooز
این شهید بخاطر تو خودش را فدا کرد برای برای خواهر خوبم علی را نگاه کن تنها پسر خانواده که میتوانست برادر تو باشد... علی مربی بود درس میخواند درس میداد و زندگی ساده و پاکی داشت. از همان بچه مثبت ‌هایی که شاید به سر و تیپشان بخندی. ده سال پیش علی نیمه شبی در خیابان های تهران، آدم های شر و شلوغی را دید، که این روزها امثال همان‌ها شده اند مدافعان زن زندگی و آزادی! این آدم های مدافع حقوق زنان! نصفه شبی مزاحم یک دختر خانم که میتوانست شما باشی! شده بودند و میخواستند به زور سوارش کنند. بقیه اش را از چاقویی بپرس که بر شاهرگ علی فرود آمد... جانم برایت بگوید تا چند ساعت هیچ بیمارستانی علی غرق به خون را قبول نمیکرد میدانی چرا؟ آن چاقو درست به شاهرگش خورده بود. تو بخوان شاهرگ... من می‌نویسم شاه‌راه غیرت و جوانمردی... علی دو سال بعد در اثر همین زخم چاقو که نه، بخاطر دفاع از حیا و حجاب شهید شد و محبوب دل‌ها... می‌نویسم به یادگار که اگر کسی برای رسیدن به جسم تو شاهرگ علی هایمان را میزند، اول کشف حجاب تو را دیده، و هدف گرفته. شک نکن فردا یکی دیگر شاهرگ خوابش را می‌زند، تا تو کنار بروی و خودش جایت را بگیرد! خواستم بگویم اینست چرخه تلخ بی‌حجابی. ‍‌ https://eitaa.com/piyroo
📜فرازی_از_وصیت_شهید: در این جا کار خیلی ساده می شود، به روشنی روز و به زیبای تمام، آن چیست؟ آن حب اهل بیت و امامان اطهر است! بله، اگر کسی بخواهد بدون امامان معصوم به خداوند برسد از همین حالا به او بگویم که نمی تواند و به آن کسی هم که کمی مایوس شده و ‌در دل او مقداری ناامیدی آمده، بگویم که هیچ جای نگرانی نیست چون ما حسین علیه السلام داریم. کسی که امام حسین علیه السلام دارد که دیگر نسبت به اعمال خود غمگین نمی شود. خیلی خودمان را گم کرده ایم. موقعیت عالی خودمان ‌را نمی بینیم، آخر ما علی علیه السلام داریم! به تمام عالم قسم که اگر عاشق آن ها شوید دیگر هیچ‌ چیزی نمی خواهید چون در این صورت همه چیز دارید. 🌷 ‍‌ https://eitaa.com/piyroo
(🌹🖇🕌) 🌱بچـه‌که‌بودفلج‌شد،نذرحضـرت‌ زینب﴿سلام‌الله﴾کردمش؛نذرقبول‌شد ورضاخوب‌شدخوبِ‌خـوب،اونقدر خوب‌که‌مھرنوکری‌عمـه‌ۍ سادات‌روےقلبش‌حڪ‌شدعاقبت‌ هم‌فدائی‌بی‌بی‌زینب‌شد . . :)💚 🌷 ‍‌ https://eitaa.com/piyroo
با این که مدام به جبهه میرفت، خیلی اصرار داشت تا ازدواج کند. روزی یکی از اقوام به او گفت: «شما با این حضور دائمت در جبهه، معلوم نیست عمری طولانی داشته باشی ... آن وقت میخواهی داماد شوی؟» محمدرضا جواب داد: «شهیدی که متاهل باشد در لحظه‌ی شهادت، سرش بر دامان امیرالمومنین (ع) خواهد بود؛ در حالی که شهدای مجرد، فقط موفق به رویت آقا میشوند. میخواهم بعد از شهادت، سر بر دامان مولایم بگذارم.» تازه آن وقت بود که دلیل اصرارش را فهمیدم ... وقتى من در هنگام عزيمتش به جبهه گريه مى‏ كردم، مى‏ گفت: مادر، مگر در زيارت عاشورا نمى‏ خوانيد: كاش بودم و ياريت مى‏ كردم. امروز روز يارى امام خمينى، فرزند حضرت زهرا(س) است، چگونه مى‏ خواهى من دست از يارى او بردارم.» ✍️به روایت مادربزرگوارشهید 📎معاون طرح‌وعملیات و قائم‌مقام تیپ‌جوادالائم ●ولادت : ۱۳۴۲/۱/۱۸ مشهد ●شهادت : ۱۳۶۴/۱/۲ هورالعظیم ، عملیات بدر 🌷 ‍‌ https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃 ✫⇠ #قسمت_دویست_و_
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫ 🌷🍃 ✫⇠ 💥 از دل‌شوره داشتم می‌مردم. دل توی دلم نبود. از خیر شام درست کردن گذشتم. دوباره رفتم خانه‌ی خانم دارابی. گفتم: « تو را به خدا یک زنگی بزن به حاج‌آقایتان، احوال صمد را از او بپرس. » 💥 خانم دارابی بی‌معطلی گفت: « اتفاقاً همین چند دقیقه پیش با حاج‌آقا حرف می‌زدم. گفت حال حاج‌آقای شما خوبِ خوب است. گفت حاجی الان پیش ماست. » از خوشحالی می‌خواستم بال درآورم. گفتم: « الهی خیر ببینی. قربان دستت. پس بی‌زحمت دوباره شماره‌ی حاج آقایتان را بگیر تا صمد نرفته با او حرف بزنم. » خانم دارابی اول این‌دست و آن‌دست کرد. بعد دوباره خودش تلفن را برداشت و هی شماره گرفت و هی قطع کرد. گفت: « تلفنشان مشغول است. » دست آخر هم گفت: « ای داد بی‌داد، انگار تلفن‌ها قطع شد. » 💥 از دست خانم دارابی کفری شدم. خداحافظی کردم وآمدم خانه‌ی خودمان. دیگر بد جوری به شک افتاده بودم. خانم دارابی مثل همیشه نبود. انگار تفاقی افتاده بود و او هم خبردار بود. همین که به خانه رسیدم، دیدم پدرشوهر و برادرم نشسته‌اند توی هال و قرآنی را که روی طاقچه بود، برداشته‌اند و دارند وصیت‌نامه‌ی صمد را‌می‌خوانند. پدرشوهرم تا مرا دید، وصیت‌نامه را تا کرد و لای قرآن گذاشت و گفت: « خوابمان نمی‌آمد. آامدیم کمی‌قرآن بخوانیم. » 💥 لب گزیدم. از کارشان لجم گرفته بود. گفتم: « چی از من پنهان‌ می‌کنید. این‌که صمد شهید شده. » قرآن را از پدرشوهرم گرفتم و روی سینه‌ام گذاشتم و گفتم: « صمد شهید شده می‌دانم. » پدرشوهرم با تعجب نگاهم کرد و گفت: « کی گفته؟! » 💥 یک‌دفعه برادرم زد زیر گریه. من هم به گریه افتادم. قرآن را باز کردم. وصیت‌نامه را برداشتم. بوسیدم و گفتم: «صمد جان! بچه‌هایت هنوز کوچک‌اند، این چه وقت رفتن بود. بی‌معرفت، بدون خداحافظی. یعنی من ارزش یک خداحافظی را نداشتم. » 💥 دستم را روی قرآن گذاشتم و گفتم: « خدایا! تو را قسم به این قرآنت، همه چیز دروغ باشد. صمدم دوباره برگردد. ای خدا! صمدم را برگردان. » پدرشوهرم سرش را روی دیوار گذاشت. گریه‌ می‌کرد و شانه‌هایش‌ می‌لرزید. خدیجه و معصومه هم انگار فهمیده بودند چه اتفاقی افتاده‌. آمدند کنارم نشستند. طفلی‌ها پابه‌پای من گریه‌ می‌کردند. سمیه روی پاهایم نشسته بود و اشک‌هایم را پاک ‌می‌کرد. مهدی خیره‌خیره نگاهم‌ می‌کرد. زهرا بغض کرده بود. 💥 پدرشوهرم لابه‌لای هق‌هق گریه‌هایش، صمد و ستار را صدا‌ می‌زد. مهدی را بغل کرد. او را بوسید و شعرهای ترکی سوزناکی برایش خواند؛ ‌اما یک‌دفعه ساکت شد و گفت: « صمد توی وصیت‌نامه‌اش نوشته به همسرم بگویید زینب‌وار زندگی کند. نوشته بعد از من، مرد خانه‌ام مهدی است. و دوباره به گریه افتاد. 💥 برادرم رفت قاب عکس صمد را از روی طاقچه پایین آورد. بچه‌ها مثل همیشه به طرف عکس دویدند. یکی بوسش ‌می‌کرد. آن یکی نازش ‌می‌کرد. زهرا با شیرین‌زبانی بابا بابا ‌می‌گفت. برادرم دستش را رو به آسمان گرفت و گفت: « خدایا! صبرمان بده. خدایا! چه‌طور طاقت بیاوریم؟! خدایا خواهرم چطور این بچه‌های یتیم را بزرگ کند؟! » 💟ادامه دارد... نویسنده: 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟