eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.3هزار دنبال‌کننده
35هزار عکس
16.3هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
🔺 امام علی (علیه السلام): طوبی لِمَن أحسَن إلَی الِعبادِ و تَزَوَّدَ لِلمَعادِ خوشا به حال آن که به بندگان خدا نیکی کند و برای آخرت خود زاد و توشه برگیرد. حامیان گرامی نیکوکاران عزیز سلام کانال عشاق الحسین محب الحسین در نظر دارد پویش نذر فرهنگی در کانال ویژه همراهان عزیز در کانال راه اندازی کند واین کمک ها نذر کار فرهنگی هزینه شود ✅شماهم میتوانید باحداقل کمک مالی در این کار خیر شریک شوید 〰〰〰〰〰〰〰 💳واریز کمک از طریق کارت به کارت: 5894-6311-7744-1532 غفوری فر تصویر فیش واریزی رو به آی دی زیر ارسال کنید: @shahiid61 اجرکم عند الله ... https://eitaa.com/oshaghalhosein_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
11.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 شعرخوانی نجم‌الدین شریعتی برای شهید رئیسی کاش بیدار شوم اول اخبار تو باشی رفته باشی سفر خارجه و زود بیایی بروی باز به محروم‌ترین نقطه ایران ‍‌ https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جانم_میرود 💠 قسمت ۷۱ مهیا از شنیدن این حرف، دلش به درد آمد... _یعنی چی جامو
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت ۷۲ نگاهی به آدرس انداخت. _آره خودشه... سرش را بالا آورد و به رستورانی مجلل نگاهی کرد.موبایلش را درآورد و پیامی به مهران داد. _تو رستورانی؟؟؟ منتظر جواب ماند....بعد از یک هفته چادر سر کردن، الآن با مانتو، کمی معذب بود. هی، مانتویش را پایین میکشید. نمیدانست چرا این همه سال چادر نپوشیدن، او را معذب نکرده بود ولی الآن...!!با صدای پیامک، به خودش آمد. _آره! بیا تو... به سمت در رفت. یک مرد، که کت و شلوار پوشیده بود، در را برایش باز کرد.تشکری کرد و وارد شد. گارسون به طرفش آمد. _خانم رضایی؟! _بله! گارسون، با دست به میزی اشاره کرد. _بله بفرمایید... آقای صولتی اونجا منتظر هستند. مهیا، دوباره تشکری کرد و به سمت میزی که مهران، روی آن نشسته بود، رفت.مهران سر جایش ایستاد. _سلام! مهران، با تعجب به دست شکسته مهیا نگاهی کرد. _سلام...این چه وضعیه؟! مهیا با چهره ای متعجب و پر سوال نگاهش کرد. _چیزی نیست... یه شکستگیه! مهران سر جایش نشست. _چی میخوری؟! _ممنون! چیزی نمیخورم. فقط جزوه ام رو بدید. مهران با تعجب به مهیا نگاه کرد. _چیزی شده مهــ... ببخشید، خانم رضایی؟! _نه! چطور؟! مهران، به صندلیش تکیه داد. _نمیدونم... بعد دو هفته اومدی... دستت شکسته... رفتارت... با دست، به لباس های مهیا اشاره کرد. _تیپت عوض شده... چی شده؟!خبریه به ماهم بگو... مهیا، سرش را پایین انداخت و شروع به بازی با دستبندش، کرد. _نه! چیزی نشده... فقط لطفا جزوه رو بدید. دستش را به سمت مهران دراز کرد، تا جزوه را بگیرد؛ که مهران، دست مهیا را در دستانش گرفت.مهیا، دستش را محکم از دست مهران کشید. تمام بندنش به لرزش افتاده بود.مهران، دستش را جلو برد تا دوباره دستش را بگیرد... که مهیا با صدای بلندی گفت: _دستت رو بکش عوضی! نگاه ها، همه به طرفشان برگشت.مهران، به بقیه لبخندی زد. _چته مهیا...آروم همه دارند نگاه میکنند. _بگزار نگاه کنند...به درک! _من که کاری نمی خواستم بکنم،چرا اینقدر عکس العمل نشون میدی! مهیا فریاد زد: _تو غلط میکنی دست منو بگیری! کثافت! کیفش را از روی میز برداشت و به طرف بیرون رستوران، دوید... قدم های تند و بلندی برمی داشت.احساس بدی به او دست داده بود. دستش را به لباس هایش می کشید. خودش هم نمی دانست چه به سرش آمده بود! وقتی که مهران دستش را گرفته بود احساس بدی به او دست داده بود.با دیدن شیر آبی، به طرفش رفت.آب سرد بود.... دستانش را زیر آب گذاشت. و بی توجه به هوای سرد، دستانش را شست.دستانش از سرما و آب سرد، سرخ شده بودند.آن ها را در جیب پالتویش گذاشت.وبه راهش ادامه داد. نمیدانست چقدر پیاده روی کرده بود؛ اما با بلند کردن سرش و دیدن نوری سبز، ناخوداگاه به سمتش رفت... 👈 .... رمان ✍ نویسنده 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
13.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگ عظم البلا ... همخوانی شهدا ... 🕙سـاعـت عـاشقـے ⚜اکثرو الدعا بتعجيل الفرج فان ذلک فرجکم⚜ سلام و درود بر شهدا و امام شهیدان افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهداےِبجنورد دلتنگ شهادت