eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.3هزار دنبال‌کننده
35.1هزار عکس
16.3هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
⚠️ میگم:آخه این مدل لباس؟ میگه:همه می پوشن میگم:این جور حرف زدن؟ میگه:همه همینجوری حرف می زنن. میگم:غیبت؟ میگه:همه می کنند! تاوانِ گناهات رو چی؟ اونو فقط خودت پس میدی❗️ ‍‌ https://eitaa.com/piyroo
انا لله و انا الیه راجعون «ابوعبیده» سخنگوی گردان‌های قسام شاخه نظامی حماس رسماً اعلام کرد که محمدضیف فرمانده کل این گردان‌ها در جریان جنگ اخیر در غزه همراه با شماری دیگر از فرماندهان این گردان‌ها به شهادت رسیده است. ‍‌ https://eitaa.com/piyroo
💢رسانه‌های سوئد: عامل هتک‌‌حرمت به قرآن کشته شد 🔹رسانه‌های سوئدی خبر داده‌اند «سلوان مومیکا» عامل هتک‌ حرمت به قران کریم با شلیک گلوله در آپارتمانی در شهر «سودرتلیه» به هلاکت رسیده است. 🔹مقامات رسمی سوئد هنوز این خبر را تایید نکرده‌اند. ‍‌ https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹امام خمینی (ره) : 🔵 انقلاب اسلامی مردم ایران، نقطه شروع انقلاب بزرگ جهان اسلام به پرچمداری حضرت حجت ارواحنا فداه است. 1368/1/2 آغاز دهه فجر انقلاب اسلامی، برهمه منتظران امام عصر ارواحنا فداه مبارک باد🌺🌿 ‍‌ https://eitaa.com/piyroo
💢واکنش انصار الله یمن به شهادت محمد ضیف 🔹دفتر سیاسی جنبش انصار الله یمن:ما در سوگ شهید بزرگ ملت، فرمانده کل گردان‌های قسام، محمد الضیف و همرزمانش در راه آزادسازی بیت المقدس عزاداریم. 🔹شهید الضیف و همراهانش در نبرد برای دفاع از ناموس ملت و مقدسات آن قیام کردند و به پیروزی مقاومت و فلسطین دست یافتند. 🔹ما بدون توجه به شرایط و چالش‌ها بر موضع حمایتی خود در قبال مقاومت در حماس و بقیه گروه‌ها تا پیروزی تاکید می کنیم. ‍‌ https://eitaa.com/piyroo
مردی که قصد ترور بن گویر را داشت با اسرای فلسطینی آزاد شد خبرآنلاین نوشت: «رشید الرشق» جوانی که دو سال پیش قصد جان ایتامار بن گویر را کرده بود، امروز در میان اسرای آزاد شده، به آغوش خانواده‌اش بازگشت. ‍‌ https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
#دست_تقدیر ۷۹ #قسمت_هفتاد_نهم🎬: محیا کارتونهای مملو از دارو را به هم ریخت، سرانجام با در دست داشتن
۸۰ 🎬: نیمه های شب بود محیا آرام پرده را به کناری زد و از آن بالا حیاط مقر سربازان بعثی را نگاهی انداخت، همه جا در سکوتی مطلق فرو رفته بود انگار که همه خواب بودند فقط یکی از لامپهای طبقه دوم روشن بود. محیا پرده را پایین انداخت به نظرش الان فرصت خوبی بود برای اجرای دومین گام از نقشه اش، پس خیلی بی صدا از ساختمان بیرون آمد. وارد حیاط مقر سربازان شد. آهسته آهسته مثل روحی در تاریکی به سمت زیر زمین حرکت کرد، فضای حیاط با چند لامپ کم نور روشن بود محیا همانطور که نگاهش به سقف روبه رو که سربازی در حال نگهبانی به چشم می خورد، بود. بی صدا و با احتیاط حرکت کرد و خودش را به پله های زیرزمین رساند و همانطور که دست به دیوار گرفته بود آرام آرام پایین رفت جلوی در اتاقی که اسیران ایرانی را زندانی کرده بودند، هر دو سرباز در خوابی عمیق فرو رفته بودند، یکی از آنها همان سربازی که با او آشنا بود درست جلوی در زندان، روی زمین دراز به دراز خوابیده بود و آن یکی روی صندلی گردنش شل شده بود. محیا آرام بدون این که صدایی ایجاد کند از روی سربازی که روی زمین خوابیده بود گذشت آنها میله ای آهنین برای چفت کردن در به دستگیره های در زده بودند. محیا با یک دست در را جلو کشید و با دست دیگر میله آهنین را از دستگیره در بیرون آورد، صدای تلق ریزی به هوا بلند شد سربازی که روی صندلی بود، اندکی شانه اش را تکان داد، اما بیدار نشد محیا آرام در را باز کرد داخل اتاق شد، اسیران ایرانی که از باز شدن در متعجب شده بودند، هر سه از جا برخاستند و در فضای نیمه تاریک اتاق خیره به محیا شدند، محیا جلو رفت. یکی از اسیران ایرانی جلو آمد و گفت: یا حضرت عباس تو دیگه کی هستی؟ جنی یا آدمیزادی؟ محیا دستش را روی دماغش گذاشت و گفت: هیس! صحبت نکنید، هر لحظه ممکن است کسی برسد ،خواهش می کنم همین الان از اینجا بروید و بعد به طرف آقای سعادت برگشت و گفت: منم محیا همسر آقا مهدی، شناختین؟ آقای سعادت سری تکان داد و گفت: بله ما برای نجات شما به اینجا آمدیم آقامهدی هم همراه ما بود. محیا همانطور که صدایش از خوشحالی می لرزید گفت: یعنی... یعنی آقا مهدی هم الان اینجاست؟! خرمشهر هست؟ آقای سعادت سری تکان داد و گفت: بله خرمشهر بود، الان هم منتظر این است که ما شما را به او برسانیم محیا سرش را به دو طرف محکم تکان داد و گفت: نه نمی شود! خطرناک است من اگر بخواهم همراه شما بیایم همه ما کشته خواهیم شد. سعادت قدمی جلو برداشت و گفت: ما برای نجات شما آمدیم،حالا که شما را دیدیم پا پس بکشیم؟! محیا نفسش را محکم بیرون داد و گفت: اینک خطری من را تهدید نمی کند، شما باید خودتان را نجات دهید... سعادت به میان حرف محیا دوید و‌گفت: امکان ندارد، یا باشما یا ما هم نمی رویم. محیا که انگار عصبی شده بود با اشاره به خودش، گفت: من با این وضعیتم نمی توانم بیایم، اگر هم بیایم باعث لو رفتن شما میشوم و ممکن است همگی کشته شویم در صورتی که شما می توانید الان با پوشیدن لباس این دو نگهبان به راحتی از اینجا فرار کنید، درضمن، قرار است مرا فردا آزاد کنند، البته من را به شهر پدری ام تکریت عراق میفرستند و از آنجا راحت می توانم به طریقی خودم را به ایران برسانم. سعادت همانطور که با تعجب حرفهای محیا را گوش می کرد گفت: واقعا فردا شما را آزاد می کنند یا اینکه این را می گویید تا ما فرار کنیم؟! محیا با لبخند گفت: به جان مهدی، قرار است فردا آزاد شوم، فردا فرمانده عزت می رود و احتمالا با ماشین او من هم تاجایی میرسانند و این را هم بگویم، قرار است فردا شما را به عنوان فرماندهان ارشد نظامی ایرانی جلوی فرمانده جدید و همراهانش تیرباران کنند... پسرک نوجوان خنده ریزی کرد و گفت: فرماندهان ارشد؟! آقای سعادت سری تکان داد و گفت: پس اگر قرار است فردا شما با فرمانده عزت بروید، ما میتوانیم بین راه شما را به نوعی برباییم، و رو به دونفر دیگر گفت: باید زودتر برویم و آقا عباس را در جریان بگذاریم و نقشه ای درست بکشیم. محیا با شوق نگاهی به آنها کرد و زیر لب گفت: آقا عباس... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی