eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.3هزار دنبال‌کننده
35هزار عکس
16.3هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
#کتاب_یادت_باشد، داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_‌مرادی🌷 #قسمت_پنجم...🌷🕊 🕊🌷بسم رب ال
، داستان عاشقانه و زندگی 🌷 ...🌷🕊 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 هنوز شیرینی قبولی دانشگاه را زیر زبانم درست مزه مزه نکرده بودم که خواستگاری های با واسطه و بی واسطه شروع شد به هیج کدامشان نمی توانستم فکر کنم مادرم در کار من مانده بود می پرسید چرا هیچ کدوم رو قبول نمی کنی برای چی همه خواستگارها رو رد می کنی؟ این بلاتکلیفی اذیتم می کرد نمی دانستم تکلیفم چیست. بعد از اعلام نتایج کنکور تازه فرصت کرده بودم اتاقم را مرتب کنم کتاب های درسی را یک طرف چیدم کتابخانه را مرتب کردم بین کتاب ها چشمم به کتاب نیمه پنهان ماه افتاد. روایت زندگی شهید محمد ابراهیم همت از زبان همسر ایشان که همیشه خاطراتی برایم جالب و خواندنی بود روایتی که از عشقی ماندگار بین سردار خیبر و همسرش خبر می داد. کتاب را که مرور می کردم به خاطره ای رسیدم که همسر شهید نیت کرده بود چهل روز روزه بگیرد به اهل بیت متوسل شود و بعد از این چله به اولین خواستگارش جواب مثبت بدهد خواندن این خاطره کلید گمشده سردر گمی های من در این چند هفته شد پیش خودم گفتم من هم مثل همسر شهید همت نیت میکنم حساب و کتاب کردم دیدم چهل روز روزه آن هم با گرمای تابستان خیلی زیاد است حدس زدم احتمالا همسر شهید در زمستان چنین نذری کرده باشد تصمیم گرفتم به جای روزه چهل روز دعای توسل بخوانم به این نیت که از این وضعیت خارج بشوم هر چه که خیر است همان اتفاق بیفتد و آن کسی که خدا دوست دارد نصیبم شود. از همان روز نذرم را شروع کردم هیچ از کس از عهد من با خبر نبود حتی مادرم هر روز بعد از نماز مغرب و عشا دعای توسل می خواندم و امیدوار بودم خود ائمه کمک حالم باشند.....🌹🍃 . هدیه به روح شهدا و شهدای مدافع حرم آل الله صلوات💐 🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌷 ...‌ https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_یادت_باشد، داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_‌مرادی🌷 #فصل_دوم.. #قسمت_پنجم
🕊🌹🔹 🌹 🔹 ، داستان عاشقانه و زندگی 🌷 .. ..🌷🕊 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 حمید به دنبالم آمد و رفتیم آزمایشگاه تا نتیجه را بگیریم استرس نتیجه را از هم پنهان می کردیم،ولی ته چشم های هردوی ما اضطراب خاصی موج میزد برگه نتیجه را که گرفت به من نشان داد به حمید گفتم: بعدا باید به ناهار مهمون کنین تا من براتون نتیجه آزمایش را بگم حمید گفت: شما دعا کن مشکلی نباشه به جای یه ناهار ۱۰ناهارمیدم. از برگه ای که داده بودند متوجه شدم که مشکلی نیست ولی به حمید گفتم: برای اطمینان باید نوبت بگیرم مجدد بریم مطب به دکتر آزمایش رو نشون بدیم اونوقت نتیجه نهایی مشخص میشه از همان جا حمید با مطب تماس گرفت و برای غروب همان روز نوبت رزرو کرد. از آزمایشگاه که خارج شدیم خیابان خیام را تا سبزه میدان نیم ساعتی پیاده آمدیم چون هنوز به هیچ کس حتی به فامیل نزدیک حرفی نزده بودیم تا جواب آزمایش ژنتیک قطعی بشود کمی اضطراب این را داشتم که نکند یک آشنایی ما رابا هم ببیند...🌹🍃 ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_یادت_باشد_داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_‌مرادی🌷 #فصل_سوم.. #قسمت_پنجم.
🕊🌹🔹 🌹 🔹 عاشقانه و زندگی 🌷 .. ...🌷🕊 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 همان موقع تقویم را نگاه کردم و به حمید پیام دادم روز دهم آبان میلاد امام هادی هستش نظرت چیه این روزعقد کنیم؟ حمید بلافاصله جواب داد عالیه همین الان با پدر و مادرم صحبت میکنم که قطعی کنیم. روز پنج شنبه مشغول اتوکردن لباس هایم بودم که زنگ خانه به صدا در آمد لحظاتی بعد مادرم به اتاق آمد و گفت حمید پشت دره میخواهد بره هیت برای همین بالا نیومد مثل اینکه باهات کار داره چادرم را سر کردم و با یک لیوان شربت به حیاط رفتم. حمید زیر درخت انجیر ایستاده بود تا من را دید به سمتم آمد بعد از سلام و احوال پرسی لیوان شربت را به او دادم وقتی شربت را خورد تشکر کرد و گفت الهی بری کربلا بعد در حالی که یک کیسه به دستم می داد می گفت مامان برات ویژه گردو فرستاده است. تشکر کردم و پرسیدم برای عقد کاری کردی؟ سری تکان داد و گفت امروز رفتم محضر قطعی برای دهم آبان نوبت گرفتم گفتم حالا چرا بالا نمی آیی؟ گفتم میخوام برم هیت می دونی که طبق روال هر هفته پنج شنبه ها برنامه داریم بعد هم در حالی که این پاو آن پا می کرد گفت فرزانه یه چیزی بگم نه نمی گی؟ با تعجب پرسیدم چی شده حمید اتفاقی افتاده ؟ گفت میشه یه تک پا با هم بریم هیت؟ باور کن کسایی که اونجا میان خیلی صمیمی و مهربونن الان هم ماشین رفیقم بهرام رو گرفتم با هم بریم تو یه بار بیا اگه خوشت نیومد دیگه من چیزی نمی گم. قبلا هم یکی دو بار وقتی حمید می خواست هیت برود اصرار داشت همراهیش کنم اما من خجالت می کشیدم و هربار به بهانه ای از زیر بار هیت رفتن فرارمی کردم از تعریف هایی که حمید می کرد احساس می کردم جو هیتشان خیلی خودمانی باشد و من آنجا در بین بقیه غریبه باشم. این بار که حرف هیت را پیش کشید نخواستم بیشتر از این رویش را زمین بیندازم برای همین این بار راهی هیت شدم با این حال برایم سخت بود چون کسی را آنجا نمی شناختم حتی وسط راه گفتم حمید منو برگردون خودت برو زود بیا اما حمید عز مش را جزم کرده بود هر طور شده من را با خودش ببرد. اول مراسم احساس غریبگی می کردم و یک گوشه نشسته بودم ولی رفتار کسانی که داخل هیت بودند باعث شد خودم را از آن ها ببینم با آنکه کسی را نمی شناختم کم کم با همه خانوم های مجلس دوست شدم فضای خیلی خوبی بود جمع دوستانه و صمیمی داشتند. فردای آن روز دانشگاه کلاس داشتم بعد از کلاس حمید طبق معمول با موتور دنبالم آمده بود ولی این بار یک دسته گل قشنگ هم در دست داشت گل ها از دور در آفتاب رو به غروب پاییزی برق میزدند بعد از یک خوش و بش حسابی گل را به من داد تشکر کردم در حالی که گل ها را بوکردم پرسیدم ممنون حمید جان خیلی خوشحال شدم مناسبت این دسته گل به این قشنگی چیه؟...🌹🍃 ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ https://eitaa.com/piyroo