eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.3هزار دنبال‌کننده
35هزار عکس
16.3هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
گفت:راستی جبهه چطور بود؟؟ گفتم:تا منظورت چه باشد؟ گفت:مثل الان رقابت بود؟؟ گفتم:آری در خواندن نماز شب!! گفت:حسادت بود؟؟😒 گفتم:آری در توفیق شهادت!!....😍 گفت:جر زنی هم بود؟؟🙊 گفتم:برای شرکت در عملیات...😊 گفت:بخور بخور هم بود؟؟🍔🍕 گفتم:تا دلت بخواهد ترکش میخوردیم...🔫 گفت:پنهان کاری هم بود؟؟🙈 گفتم:آری ،نصف شب ها در واکس زدن کفش بچه ها!...👟 گفت:آواز هم میخواندید؟؟🎼 گفتم:با نوای دلبرانه، شب های جمعه ،دعای کمیل....❤️ گفت:استخر هم میرفتید؟؟ گفتم:شنا در اروند،کانال ماهی و مجنون حال دیگری داشت!!...☺️ گفت:گفت سونا خشک هم داشتید؟؟😂 گفتم:تابستان سنگر های کمین،شلمچه ،طلائیه...🙂 گفت:زیر ابرو هم برمی داشتید؟؟😁 گفتم:دشمن با تک تیرانداز و قناصه بر میداشت... گفت:پس بفرما رژلب هم میزدید؟؟😅😅 گفتم،:آری ،وقتی بوسه بر پیشانی خونی دوستان میزدیم....😘 گفت:.......چیزی نگفت،سکوت کرد....😞 گفتم:بگو .... بگو... آهسته زیر لب گفت :شهدا شرمنده ایم....😔😔
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 💔ـنوشــــته مگر نمی گویند ؟ زنده ها و !! زنده ها میدهند! من با کار دارم! ابراهیم نداشت اما داشت! ابراهیم جان! اگر صدای مرا می شنوی ابراهیم جان اگر صدای مرا می شنوی کمک! من و بچه ها گیر افتادیم در ! تلفن همراه من کار نمی کند، بدرد نمی خورد ،هر چه گشتم برنامه بی سیم نداشت تا با شما تماس بگیرم. گفتم می خواهم با بی سیم شما بگیرم بعضی ها گفتن اندرویدهای شما را چه به بی سیم شهدا! ابراهیم جان! ولی من همچنان دارم تلاش می کنم تا با صدایم را به شما برسانم ابراهیم جان : اگر صدای من را می شنوی ما گیر افتادیم بگو چطور آن روز وقتی به گوش شما رساندن که دخترهای از تو خوش شان آمد، از فردایش با لباس های گشاد می رفتی؟ تا دختری را آب نکنی! اینجا کشتی می گیرند تا .... لاک میزنند تا تو حتما راهش را بلدی که به این پیچ ها خندیدی و دنیا را پیچاندی! و ما را در پیچ دنیا گرفتیم ابراهیم جان : اگر صدای من را می شنوی دوباره تا ما هم مثل بعثی ها که صدایت را شنیدند راه را پیدا کنیم راه را کرده ایم که به عشق سیب زمینی های سرخ کرده ی ،مک دونالد آنقدر ذوق زده شدیم و پای کوبی کردیم تا آقا گفت: لطفا متانتتان را حفظ کنید!!! ابراهیم جان اگر از جبهه برگشتی کمی از آن برایمان سوغات بیاور؛ تا ما هم مثل شما را زمین نگذاریم ابراهیم جان زمین هم دیگر صفای ندارد ای کاش ما هم می شدیم... .. دیگر حرفی ندارم!! تمـــــامـ !! 🌷 https://eitaa.com/piyroo
💟شهید سید مرتضے آوینے: اسوه ے ابوالفضل العباس علیه السلام است و درس وفادارے را از او آموخته اند... وقتے با این جوانان سخن از مےگویے، در ❤️ خود جراحتے هزار و چند ساله را باز مےیابند... ڪه هنوز به تازه آغشته است؛ جراحتِ را مے گویم...
🔸 ... •زمانی که عکس شهدا رو به دیوار اتاقم چسبوندم، ولی به دیوار دلم نه! 🔹 ... •زمانی که اتیکت خادم الشهدا و...رو به سینه ام میچسبونم، اما خادم پدر و مادر خودم نیستم! 🔸 ... •زمانی که اسمم توی لیست تمام اردو های جهادی هست، ولی توی خونه خودمون هیچ کاری انجام نمیدم! 🔹 ... •زمانی که برای مادرای شهدا اشک میریزم، اما حرمت مادر خودم رو حفظ نمیکنم! 🔸 ... •زمانی که فقط رفتن شهدا رو میبینم، ولی شهیدانه زیستنشون رو نه! 🔺شهدا شرمنده‌ایم که مدام شرمنده ایم تعجیل در ظهور اباصالح‌علیه السلام گناه نکنیم https://eitaa.com/piyroo      ═══✼🌸✼═══
دلــــــــــ❣ــــــنوشته ... 📣مردم پسر فاطمه تنهاست 💫 بعضی وقت ها حرف های دلت آنقدر زیاد است که هرچه کاغذ سیاه کنی، نمیتوانی حرفت را به مخاطب برسانی.. 👈 آن زمان که دلت آنقدر طوفانیست که طوفان دلت تارهای صوتیت را میلرزاند و فریاد میزنی که 📣مردم پسر فاطمه تنهاست... 💔 آن زمان که درد های دلت از شرمندگی همیشگی ات آب میشوند و چشمانت جاری و اشک هایت خبر می دهند که: 📣مردم پسر فاطمه تنهاست... 👈بعضی وقت ها باید چشم درچشم ، نفس در نفس مخاطب باشی و فریاد بزنی 👇👇 📣 پسر فاطمه تنهاست❗️ که شاید مردمان این زمان 👈 از خواب زمستانی و غفلتِ طولانیِ خویش بیدار شوند و بفهمند که فرج امام زمان 👌 فرج خود آنهاست... ⬅️ بیایید همه درد ها، ناله ها و اشک هایمان را یک جا جمع کنیم و یک حاجت را در خانه او ببریم و فریاد بزنیم که 🌹"دیگر به چیزی جز ظهور او راضی نخواهیم شد... https://eitaa.com/piyroo
✊️هستیم بر آن که بستیم... به فیض قسم به سرخی خون به و و و قسم به روح قسم به به امر رهبر و فرموده های شخص ولی قسم به جبهه به به گریه در دل سنگر ، تلاوت قرآن قسم به ترکش و قطع نخاع و جانبازی قنوت و دست جدای قسم به جوخه ی اعدام و سینه ی نواب به عالمان شهیدِ فتاده در به انتهای افق ، سرگذشت خوراک کوسه شدن در تلاطم قسم به پیکر بی سر ، قسم به حاج به چادر و به زنان با عفت به صبحگاه ، به درد و صبر از رنج غروب دشت ، به قسم به شیرمرد به جنگ سی و سه روزه ، نبرد حزب الله قسم به حنجر حجاج خونی مکه به های روان و به قسم به و و به غرش به فتنه ی رنگین قسم به تنگه ی و عقده از به غربت اسرا و شکنجه و فریاد قسم به روح هنر از نگاه به جنگ معتقدان ضد رنگ بی دینی قسم به قدرت در برابر به یک که نیامد پسر ، و شد او پیر به مادر سه شهیدی که خم نکرد ابرو به تکه تکه شدن در رو در رو به دست خالی ای که میجنگید به آن جنازه که با چشم باز میخندید قسم به خون شهید راه به و به و که تا رمق به تنم هست مکتبی هستم ، و هستم و سر سپرده ام و از تبار به و حق https://eitaa.com/piyroo 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 سیدعمار الموسوی از مسئولین ارشد لبنان بر بالای مزار شهید حاج : "حاج قاسم! سید حسن نصر الله بسیار مشتاق بود که مزارت را زیارت کند، اما قسم خورده است که تا اسرائیل و آمریکا رو از صفحه‌ی روزگار محو نکرده، به زیارتت نیاید و ان شاء‌الله اسرائیل و آمریکا به زودی نابود خواهند شد..." https://eitaa.com/piyroo ❅ঊঈ✿🚩✿ঈঊ❅
داشتن یک فرزند پسر پس از چهار فرزند دختر، آرزوی خانواده بود👌. مادر بزرگ نذر کرده بود که اگر خداوند دعایش را اجابت کند و یک نوه پسر به او عطا کند، برای خانم زینب (س) قربانی کند؛ خیلی زود هم دعایش مستجاب شد.😍 شبِ به دنیا آمدنش کولاک برف روستای‌شان را در بر گرفته بود و مسیرهای منتهی به سمت روستا قطع شده بود🙁. زنان با پای پیاده شروع به جستجوی قابله کردند تا مادر بتواند پسری که زندگی خانواده را حتی پیش از به دنیا آمدن دگرگون کرده بود، به دنیا بیاورد.. به دنیا آمد و اسم او را «رضا» گذاشتند. رضانسبت به پدر و مادرش رفتار نیکویی داشت و به آنها عشق می‌ورزید اما به اندازه عشق او نسبت به پروردگارش نبود☝️. او عاشق بود؛ عاشق اطاعت و بندگی خداوند. نور درونش او را با تمام وجود به سمت خداوند متعال سوق می‌داد. هر یک از اعمالش دری از طاعت و بندگی را به رویش باز می‌کرد. نسبت به غیبت بسیار حساس بود؛ کسی که زبان به غیبت می‌گشود را به سکوت دعوت و با نرمخویی او را نکوهش می‌کرد. نظری نمی‌داد مگر اینکه قبلاً آن را با مقیاس شرع سنجیده باشد. نسبت به حریم خصوصی دیگران به شدت حساس بود. در حالی که پدرش را از دست داده بود و تنها پشت و پناه مادرش بود، اشتیاق درونی او را به سمت و سویی دگر می‌کشاند؛ اومشتاقِ جهاد بود.✌️ زندگی «رضا» همانطور که از ابتدا به با نگاه و مدد عقیله بنی هاشم اغاز شد، به پایان خوش شهادت رسید💔 🌹شهید مدافع حرم رضا علی قانصوه 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
بعد از شهادت تا مدتها توی دست داعشی ها بود. تا اینکه قرار شد لبنان و داعش، تبادلی با هم انجام بدهند. بنا شد حزب‌الله تعدادی از اسرای را آزاد کند و داعش هم پیکر محسن و دو شهید حزب الله را تحویل بدهد و یکی از اسرای حزب الله را هم آزاد کند. به من گفتند: "می‌توانی بروی در مقر داعش و پیکر محسن را کنی?" می دانستم می‌روم در دل خطر و امکان دارد داعشی‌ها کنند و بلایی سرم بیاورند. اما آن موقع، محسن برایم از همه چیز و حتی از جانم مهمتر بود. قبول کردم. خودم و یکی از بچه های سوری به نام حاج سعید از مقر حزب الله لبنان حرکت کردیم و رفتیم طرف . ※※※※ توی دل دشمن بودیم. یک داعشی که دشداشه سفید و بلند پوشیده بود و صورتش را با چفیه قرمز پوشانده بود، با اسلحه اش ما را می پایید. پیکری شده و تکه تکه شده را نشانمان داد و گفت: "این همان جسدی است که دنبالش هستید!" میخکوب شدم از درون گرفتم. مثل مجسمه ها خشک شدم. رو کردم به حاج سعید و گفتم: "من چه جوری این بدن را شناسایی کنم?! این بدن شده. این بدن قطعه قطعه شده!" بی اختیار رفتم طرف داعشی. عقب رفت و اسلحه اش را کرد و کشید طرفم. داد زدم: "پست فطرتا. مگه شما مسلمون نیستید?! مگه دین ندارید?! پس کو سر این جنازه?! کو دست هاش?!" حاج سعید حرف‌هایم را تند تند برای آن داعشی ترجمه می‌کرد. داعشی برای آنکه خودش را تبرئه کند می گفت: "این کار ما نبوده.کار داعش عراق بوده." دوباره فریاد زدم: "کجای آمده که اسیر تان را اینجور قطعه قطعه کنید!?" داعشی به زبان آمد. گفت: "تقصیر خودش بود. از بس حرص مون رو درآورد. نه اطلاعاتی بهمون داد، نه گفت اشتباه کرده‌ام،و نه حتی کوچکترین التماسی بهمون کرد که از خونش بگذریم. فقط لبخند می زد!" هر چه می کردم، پیکر قابل شناسایی نبود.به داعشی گفتیم: "ما باید این پیکر را با خودمون ببریم برای شناسایی دقیق تر." اجازه نداد. با صدای کلفت و خش دارش گفت: "فقط همینجا." نمی دانستم چه بکنم. شاید آن جنازه، جنازه محسن نبود و داعش می خواست مان بدهد. توی دلم شدن به علیها السلام. گفتم: "بی بی جان. خودتون کمک مون کنید. خودتون دستمون رو بگیرید.خودتون یه راه چاره بهمون نشون بدید."😭 یکهو چشمم افتاد به تکه کوچکی از محسن. ناگهان فکری توی ذهنم آمد. خودم را خم کردم روی جنازه و در یک چشم به هم زدن،استخوان را برداشتم و در جیبم گذاشتم!😔 بعد هم به حاج سعید اشاره کردم که برویم. نشستیم توی ماشین و سریع برگشتم سمت مقر . از ته دل خدا رو شکر کردم که توانستم بی خبر آن داعشی، قطعه استخوانی را با خودم بیاورم. وقتی برگشتیم به مقر حزب الله، استخوان را دادم بهشان که از آن آزمایش DNA بگیرند. دیگر خیلی خسته بودم. هم خسته ی و هم . راقعا به استراحت نیاز داشتم فرداش حرکت کردم سمت دمشق.همان روز بهم خبر دادند که جواب DNA مثبت بوده و نیروهای حزب الله، پیکر محسن را تحویل گرفته اند.💝 به دمشق که رسیدم، رفتم حرم بی بی علیهاالسلام. وقتی داخل حرم شدم، یکی از بچه‌ها آمد پیشم و گفت: " و شهید حججی اومده‌ان سوریه. الان هم همین جا هستن. توی حرم." من را برد پیش پدر محسن که کنار ایستاده بود. پدر محسن می دانست که من برای پسرش رفته بودم. تا چشمش به من افتاد، اومد جلو و مرا توی بغلش گرفت و گفت: "از محسن آوردی?" نمی‌دانستم جوابش را چه بدهم. نمی‌دانستم چه بگویم. بگویم یک پیکر را تحویل داده‌اند? بگویم یک پیکر قطعه قطعه شده را تحویل داده‌اند? بگویم فقط مقداری استخوان را تحویل داده‌اند?😭 گفتم: "حاج‌آقا، مقر حزب الله لبنانه. برید اونجا خودتون ببینیدش." گفت: "قسمت میدم به بی‌بی که بگو." التماسش کردم چیزی از من نپرسد. دلش خیلی شکست.😭 دستش رو انداخت میان شبکه‌های ضریح حضرت زینب علیها السلام و گفت: "من محسنم رو به این بی بی هدیه دادم. همه محسنم رو. تمام محسنم رو. اگه بهم بگی فقط یه ناخن یا یه تارموش رو برآوردی، راضی ام." وجودم زیر و رو شد. سرم را انداختم پایین. زبانم سنگین شده بود. به سختی لب باز کردم و گفتم: "حاج‌آقا، سر که نداره!بدنش رو هم مثل علی اکبر علیه السلام و اربا اربا کرده ان."😭 هیچ نگفت. فقط نگاه کرد سمت ضریح و گفت: "بی بی جان، این هدیه را از من قبول کن!"💔 https://eitaa.com/piyroo ✾•┈┈••✦🌸✦••┈┈•✾