eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.3هزار دنبال‌کننده
35.1هزار عکس
16.3هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️ در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد. حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه برای نخستین بار بود که او را می‌دیدم. وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری که نگاهم از پشت پلک‌هایم پنهان شد. کنار عمو ایستاده و پول پیش خرید بار انگور را حساب می‌کرد. عمو همیشه از روستاهای اطراف مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد می‌کردند اما این جوان را تا آن روز ندیده بودم. مردی لاغر و قدبلند، با صورتی به‌شدت سبزه که زیر خط باریکی از ریش و سبیل، تیره‌تر به نظر می‌رسید. چشمان گودرفته‌اش مثل دو تیلّه کوچک سیاه برق می‌زد و احساس می‌کردم با همین نگاه شرّش برایم چشمک می‌زند. از که همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقب‌تر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد. سرم همچنان پایین بود، اما سنگینی حضورش آزارم می‌داد که هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم. از چهارسالگی که پدر و مادرم به جرم و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه اعدام شدند، من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده و عمو و زن‌عمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زن‌عمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :«چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟» رنگ صورتم را نمی‌دیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود، خوب می‌فهمیدم حالم به هم ریخته است. زن عمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم می‌کرد که چند قدمی جلوتر رفتم. کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض کردم :«این کیه امروز اومده؟» زن‌عمو همانطورکه به پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجره‌های قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد :«پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب.» و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد :«نهار رو خودم براشون می‌برم عزیزم!» خجالت می‌کشیدم اعتراف کنم که در سکوتم فرو رفتم اما خوب می‌دانستم زیبایی این دختر شیعه، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، اینچنین پاره کرده است. تلخی نگاه تندش تا شب با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد. صبح زود برای جمع کردن لباس‌ها به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و خاکی که تقریباً چشمم را بسته بود، لباس‌ها را در بغلم گرفتم و به‌سرعت به سمت ساختمان برگشتم که مقابم ظاهر شد. لب پله ایوان به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی که نمی‌توانست کنترلش کند، بلند شد. شال کوچکم سر و صورتم را به درستی نمی‌پوشاند که من اصلاً انتظار دیدن را در این صبح زود در حیاط‌مان نداشتم. دستانی که پر از لباس بود، بادی که شالم را بیشتر به هم می‌زد و چشمان هیزی که فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمی‌داد. با لبخندی زشت سلام کرد و من فقط به دنبال حفظ و بودم که با یک دست تلاش می‌کردم خودم را پشت لباس‌های در آغوشم پنهان کنم و با دست دیگر شالم را از هر طرف می‌کشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند. آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بی‌پروا براندازم می‌کرد. در خانه خودمان اسیر هرزگی این مرد شده بودم، نه می‌توانستم کنارش بزنم نه رویش را داشتم که صدایم را بلند کنم. دیگر چاره‌ای نداشتم، به سرعت چرخیدم و با قدم‌هایی که از هم پیشی می‌گرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمی‌شد دنبالم بیاید! دسته لباس‌ها را روی طناب ریختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباس‌ها مشغول کردم بلکه دست از سرم بردارد، اما دست‌بردار نبود که صدای چندش‌آورش را شنیدم :«من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر ابوعلی هستی؟» دلم می‌خواست با همین دستانم که از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمی‌توانستم که همه خشمم را با مچاله کردن لباس‌های روی طناب خالی می‌کردم و او همچنان زبان می‌ریخت :«امروز که داشتم میومدم اینجا، همش تو فکرت بودم! آخه دیشب خوابت رو می دیدم!» شدت طپش قلبم را دیگر نه در قفسه سینه که در همه بدنم احساس می‌کردم و این کابوس تمامی نداشت که با نجاستی که از چاه دهانش بیرون می‌ریخت، حالم را به هم زد :«دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی، اما امروز که دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!» نزدیک شدنش را از پشت سر به‌وضوح حس می‌کردم که نفسم در سینه بند آمد... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایتگری شهدایی قسمت714 🎥 مادر شهید از اعراب خوزستانی در ملاقات با سردار شهید حاج قاسم سلیمانی: من و فرزندانم فدای شما.. https://eitaa.com/piyroo ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
فرزند حاج محمد روز پنجم مهرماه سال 1347 در خانواده یوسفیان دیده به جهان گشود. پدر و مادرش نام این طفل را عطاءالله گذاشتند٬آینده درخشان این کودک نشان داد که اسم با مسمائی برای نامیدن او انتخاب شده است٬شهید یوسفیان در سن شش سالگی راهی دبستان شد و در مدرسه ابتدایی شهید ترابی مشغول تحصیل شد٬در کلاس او دارای هوش و استعداد خاصی بود و تا کلاس چهارم را بدین ترتیب خواند٬هنگامی که نهضت اسلامی ایران به اوج خود رسید با تعطیل شدن مدارس او که هنوز در سنین کودکی بود در کار کشاورزی به کمک پدر خودش شتافت و سال پنجم ابتدایی را در کلاس شبانه به پایان رسانید٬بعلت مشکلات مالی و نیاز به کمک او در گذران زندگی خانواده او مجبور به ترک تحصیل شد٬پس از آنکه به سنین نوجوانی رسید٬در فضای عطرآگین انقلاب اسلامی عاشق جبهه و جنگ شد و همانند سایرین جهت اطاعت از امر امام راهی جبهه های جنگ شد٬در سال1363در عملیات بدر شرکت کرد و پس از اتمام عملیات و پایان ماموریت خود به زادگاهش بازگشت و به کار کشاورزی پرداخت٬عشق به مکتب امام حسین(ع) و نیت او مبنی بر اطاعت همه جانبه از رهبرش باعث شد که دوباره به جبهه های جنوب عزیمت کند٬این بار با ایمانی استوارتر و شناختی عمیق تر وارد صحنه های نبرد شد٬پس از اعزام او به جبهه٬عملیات سرنوشت ساز والفجر(8) آغاز شد و شهید یوسفیان در چند مرحله از این عملیات شرکت داشت٬پس از اتمام این عملیات این شهید عزیز همراه چندتن از دوستان و همرزمانش در حمله ناجوانمردانه هواپیماهای عراقی به شهرک دارخوئین در تاریخ 1364/12/2 به درجه رفیع شهادت نائل آمد.دشمن زبون که در صحنه های نبرد رویاروی با لشکر اسلام توانایی مقاومت نداشت پس از شکست مفتضحانه در خط مقدم جبهه های جنگ با توسل به سلاحهای پیشرفته اهدایی ابرقدرتها این جوانان عزیز را ناجوانمردانه به شهادت رساند.از خصوصیات بارز شهید عطاءالله یوسفیان خوشرویی و برخورد محترمانه و در نهایت ادب با خانواده و مردم بود٬با وجود کمی سن رزمنده ای شجاع و بی باک و در عین حال متواضع و دوست داشتنی بود.امید است خداوند توفیق ادامه راهش به دوستداران نظام جمهوری اسلامی عنایت بفرماید. 💠"قسمتهایی از " هدف و انگیزه من جهاد در راه خدا و خدمت به اسلام و جمهوری اسلامی بوده و تا پیروزی اسلام بر کفر ایستاده ایم و از هیچ ترس نداریم بجز خدا... نماز جمعه ها را هرچه با شکوهتر برگزار کنید و امام عزیز را تنها نگذارید و هر چه شدید زنده نگه داشتن اسلام و گرم نگه داشتن تنور جنگ... به فرموده امام خمینی: شهادت هدیه ای است از جانب خدای تبارک و تعالی برای آن کسانیکه لایق آن هستند.  https://eitaa.com/piyroo ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
طبق روال شــبانه هر بزرگواری 14 صلوات به نیابت از جهت تعجیل در فرج آقا امام زمان «عج» و سلامتی رهبر عزیزمان شفای همه بیماران عاقبت بخیری شما عزیزان .... » اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم 🌸 ســـلام و صــلوات خــدا بر شـــهدا و امام شـــ.❤️ـــهدا 🕊ســـلام بـر شــــ🌷ــهید‌ ا https://eitaa.com/piyroo ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
9.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕙سـاعـت عـاشقـے 💠دعـــــاے فـــرج💠 ⚜اکثرو الدعا بتعجيل الفرج فان ذلک فرجکم⚜ https://eitaa.com/piyroo ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄