eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4هزار دنبال‌کننده
36.9هزار عکس
17.5هزار ویدیو
134 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
👌 دیــروز افسـرجنـگـ سـرد شدنـد و امــروز ما ... . آنــروز دشمـن ما را نشانـه گرفتــ و امــروز مارا ...😔 . دیـروز آنها جنگیدنــد کـ ندهنـد امـروز ما میجنگیـم کـ و ندهیـم ...... . . . .گاهـی فکـر میکنم اگــر شهـدا جای ما بودند در چـه میکردنـد؟؟ . . خـود را به اشتراکـ میگذاشتند و مسببِ نگاهِ حرامِ صدها نفر میشدند؟😔 . برای نامحـرم التماس دعـا و زیارت قبـول میگذاشتند و با نامحرم در خلوت میکردند؟.....😔 . روابط عاشقانه و خصوصی خـود و همسرشان را عمـومی میکردند و دل هزاران را میسوزاندند ؟....😔 . از و و های خـود پستــ میگذاشتند و باعث کشیدن دلِ نیازمندان میشدنـد ؟......😔 . تمـامِ وقت خـود را صرف فعالیت در این میکردند و از خانواده و و غافـل میشدنـد ؟...... شهــدا و شدنـد امـا آیا ما هـم ...؟😔😔......... 😔 https://eitaa.com/piyroo
میگن تو ایران حجاب اجباریه🧐 ♨️حجاب اجباری به این معنیه که همه خانم ها در اماکن اجتمایی مجبور باشن که چادر سر کنن و یا اگر مانتو می پوشن کاملا پوشیده باشه و لباس هم گشاد باشه. 💢انصافا تو جامعه مون همچین وضعیه؟! 🤨خیر. چیزی که فعلا می شه گفت اینه که بحث حجاب اجباری معنایی نداره و آنچه وجود داره بیشتر "منع بی حجابی شدید" هست 🔺 ♨️ گشت ارشاد هم که بعضا تو خیابانها حضور داشت زنان رو ملزم به داشتن حجاب نمیکرد. بلکه کسانی رو که از حد متعارف عبور می کردند و لباسی نامناسب و انگشت نما می پوشیدن که هر مرد و زنی به اونها خیره میشد، اونها رو منع میکردن از این شدت بی حجابی. ♨️اونچه اینهمه سر و صدا ایجاد کرد و می کنه فقط فشار رسانه ایه. در عمل وقتی سری به خیابونهای شهر و بازار و ... بزنید خیلی کم به چشم میان افراد محجبه و نمیشه گفت که اینجا حجاب اجباریه❗️ موضوع : مخاطب : محتوا : https://eitaa.com/piyroo
الگو برداری از شهداء📣 🌹شهید مدافع حرم از خصوصیات شهید اقا محمد اهمیت دادن به نماز اول وقت و همراه با جماعت در مسجد می باشد😊 طوری که قبل از شروع ماموریت خود در سپاه و هر زمانی که شهرستان بود ، بیشتر وقت خود را در مسجد و نزد دوستان مسجدی خود می گذراند.👌 اقا محمد از اول نوجوانی تا قبل شهادت همش توکارهای فرهنگی وتربیتی بودن.. از سرگروهی برا بچه ها درمسجد درسطوح مختلف...تا فرماندهی پایگاه😊 وحتی بعد ازاینکه پاسدارهم شدن توهمون دوره آموزشی درخواست دادن و رفتن سپاه قدس و دراولین اعزام به سوریه به شهادت رسید...💔 پدر بزرگ شهید محمد تاجبخش نقل میکند که این اواخر به او گفتم محمدجان خانواده ما دین خودش را ادا کرده و ما دیگر طاقت داغی دیگر نداریم.😔 محمد خیلی مطمئن جواب داد: شهدای تاجبخش که رفتند برای خودشان رفتند و سعادتمند شدند و من هم برای خودم باید بروم☝️ شهید دوتا از دایی و یکی از عموهاش به فیض شهادت رسیده بودند💔 https://eitaa.com/piyroo
💥 🌱رفیق حواست بہ مین های مجازی هست⁉️📱 این جنگ بشی ... 🍂دیگہ تمومہ ...👋🏻 جنگ سخت میرسہ بہ خــ❤️‌ــدا .. ولی ...☝️🏻 🌱قربانی نرم  ... از ... حواست باشہ ... باشہ ...✔️ 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
اگر به واسطه خونم ، حقی برگردن دیگران داشته باشم ❗️ به خدای کعبه قسم ! از مردان ، بی غیرت و زنان ، بی حیا نمی گذرم ... ‼️ https://eitaa.com/piyroo
می گفت ، نمی توانم در کنار همسر و فرزندانم باشم در حالی که در مقابل چشم کودکان سوریه و عراق ، والدینشان سربریده می شوند . آموخته های من از اسلام و تحصیل دروس حوزوی چنین اجازه ای به من نمی دهد. داعش سر کودکان را می برد و پدرانشان را با اره قطعه قطعه می کند ، چگونه بنشینم و نظاره گر این جنایات باشم در حالیکه فرزندان خودم در امنیت کامل در کنارم بازی می کنند؟.... مدافع حرم 📕 مدافعان حرم https://eitaa.com/piyroo
باز عصر پنجشنبه و یاد شهدا به یاد بچه های مدافع حرم🌹 به یاد شهید آوینی سلام بر شهیدان التماس دعا https://eitaa.com/piyroo
قلم زدن‌را برای شهدا را دوست دارم شهدا روضه زنده لحظه های بیقراری اند سلام‌بر شهید مدافع حرم مجتبی کرمی https://eitaa.com/piyroo
🕊 کلام شهید 🌹: فقط دم زدن از شهـدا افتخار نیست باید زندگــیمان حرفـمان نگاهمان لقمه‌هایمان رفاقتمان بـوی رابدهد https://eitaa.com/piyroo
✍️ 💠 هیاهوی مردم در گوشم می‌کوبید، در تنگنایی از به خودم می‌پیچیدم و تنها نگاه نگران سعد را می‌دیدم و دیگر نمی‌شنیدم چه می‌گوید. بازوی دیگرم را گرفته و می‌خواست در میان جمعیتی که به هر سو می‌دویدند جنازه‌ام را از زمین بلند کند و دیگر نفسی برای ناله نمانده بود که روی دستش از حال رفتم. از شدت ضعف و ترس و خونریزی با حالت تهوع به هوش آمدم و هنوز چشمانم را باز نکرده، زخم شانه‌ام از درد نعره کشید. کنار دیواری سیاه و سنگی روی فرشی قرمز و قدیمی افتاده بودم، زخم شانه‌ام پانسمان شده و به دستم سِرُم وصل بود. 💠 بدنم سُست و سنگین به زمین چسبیده و نگاه بی‌حالم تنها سقف بلند بالای سرم را می‌دید که گرمای انگشتانش را روی گونه‌ام حس کردم و لحن گرم‌ترش را شنیدم :«نازنین!» درد از روی شانه تا گردنم می‌کشید، به‌سختی سرم را چرخاندم و دیدم کنارم روی زمین کز کرده است. به فاصله چند متر دورمان پرده‌ای کشیده شده و در این خلوت فقط من و او بودیم. 💠 صدای مردانی را از پشت پرده می‌شنیدم و نمی‌فهمیدم کجا هستم که با نگاهم مات چشمان سعد شدم و پس از سیلی سنگینش باور نمی‌کردم حالا به حالم گریه کند. ردّ روی پیراهن سفیدش مانده و سفیدی چشمانش هم از گریه به سرخی می‌زد. می‌دید رنگم چطور پریده و با یک دست دلش آرام نمی‌شد که با هر دو دستش صورتم را می‌کرد و زیر لب می‌گفت :«منو ببخش نازنین! من نباید تو رو با خودم می‌کشوندم اینجا!» 💠 او با همان لهجه عربی به نرمی صحبت می‌کرد و قیل و قال مردانی که پشت پرده به فریاد می‌زدند، سرم را پُر کرده بود که با نفس‌هایی بریده پرسیدم :«اینجا کجاس؟» با آستینش اشکش را پاک کرد و انگار خجالت می‌کشید پاسخم را بدهد که نگاهش مقابل چشمانم زانو زد و زیر لب زمزمه کرد :«مجبور شدم بیارمت اینجا.» 💠 صدای امام جماعت را شنیدم و فهمیدم آخر کار خودش را کرده و مرا به عُمری آورده است و باورم نمی‌شد حتی به جراحتم رحمی نکرده باشد که قلب نگاهم شکست و او عاشقانه التماسم کرد :«نازنین باور کن نمی‌تونستم ببرمت بیمارستان، ممکن بود شناسایی بشی و دستگیرت کنن!» سپس با یک دست پرده اشک را از نگاهش کنار زد تا صورتم را بهتر ببیند و با مهربانی دلداری‌ام داد :«اینجام دست کمی از بیمارستان نداره! برا اینکه مجروحین رو نبرن بیمارستان، این قسمت مسجد رو بیمارستان کردن، دکتر و همه امکاناتی هم اوردن!» 💠 و نمی‌فهمید با هر کلمه حالم را بدتر می‌کند که لبخندی نمکین نشانم داد و مثل روزهای خوشی‌مان شیطنت کرد بلکه دلم را به دست آورد :«تو که می‌دونی من تو عمرم یه رکعت نخوندم! ولی این مسجد فرق می‌کنه، این مسجد نقطه شروع مبارزه مردم بوده و الان نماد مخالفت با شده!» و او با دروغ مرا به این کشانده بود که به جای خنده، چشمانم را از درد در هم کشیدم و مظلومانه ناله زدم :«تو که می‌دونستی اینجا چه خبره، چرا اومدی؟» با همه عاشقی از پرسش بی‌پاسخم کلافه شد که گرمای دستانش را از صورتم پس گرفت و با حالتی حق به جانب بهانه آورد :«هسته اولیه انقلاب تو تشکیل شده، باید خودمون رو می‌رسوندیم اینجا!» 💠 و من از اخبار بی‌خبر نبودم و می‌دیدم درعا با آمادگی کامل به سمت جنگ می‌رود که با همه خونریزی و حال خرابم، با صدایی که به سختی شنیده می‌شد، بازخواستش کردم :«این چند ماه همه شهرهای تظاهرات بود! چرا بین اینهمه شهر، منو کشوندی وسط میدون جنگ درعا؟» حالت تهوع طوری به سینه‌ام چنگ انداخت که حرفم نیمه ماند و او رنگ مرگ را در صورتم می‌دید که از جا پرید و اگر او نبود از تنهایی جان می‌دادم که به التماس افتادم :«کجا میری سعد؟» 💠 کاسه صبرم از تحمل اینهمه در نصفه روز تَرک خورده و بی‌اختیار اشک از چشمانم چکید و همین گریه بیشتر آتشش می‌زد که به سمت پرده رفت و یک جمله گفت :«میرم یه چیزی برات بگیرم بخوری!» و دیگر منتظر پاسخم نماند و اگر اشتباه نکنم از شرّ تماشای اینهمه شکستگی‌ام فرار کرد. تازه عروسی که گلوله خورده و هزاران کیلومتر دورتر از وطنش در غربتِ مسجدی رها شده، مبارزه‌ای که نمی‌دانستم کجای آن هستم و قدرتی که پرده را کنار زد و بی‌اجازه داخل شد. 💠 از دیدن صورت سیاهش در این بی‌کسی قلبم از جا کنده شد و او از خانه تا اینجا تعقیبم کرده بود تا کار این را یکسره کند که بالای سرم خیمه زد، با دستش دهانم را محکم گرفت تا جیغم در گلو گم شود و زیر گوشم خرناس کشید :«برای کی جاسوسی می‌کنی ؟»... ✍️نویسنده: https://eitaa.com/piyroo