✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_سی_و_یکم
💠 به نیمرخ صورتش نگاه میکردم که هر لحظه سرختر میشد و دیگر کم آورده بود که با دست دیگر پیشانیاش را گرفت و بهشدت فشار داد.
از اینهمه آشفتگیاش #نگران شدم، نمیفهمیدم از آن طرف خط چه میشنود که صدایش در سینه ماند و فقط یک کلمه پاسخ داد :«باشه!» و ارتباط را قطع کرد.
💠 منتظر حرفی نگاهش میکردم و نمیدانستم نخ این خبر هم به کلاف دیوانگی سعد میرسد که از روی صندلی بلند شد، نگاهش به تابلوی اعلان پرواز ماند و انگار این پرواز هم از دستش رفته بود که نفرینش را حواله جسد سعد کرد.
زیر لب گفت و خیال کرد من نشنیدهام، اما بهخوبی شنیده و دوباره ترسیده بودم که از جا پریدم و زیرگوشش پرسیدم :«چی شده ابوالفضل؟»
💠 فقط نگاهم میکرد، مردمک چشمانش به لرزه افتاده و نمیخواست دل من را بلرزاند که حرفش را خورد و برایم #دلبری کرد :«مگه نمیخواستی بمونی؟ این بلیطت هم سوخت!»
باورم نمیشد طلسم ماندنم شکسته باشد که ناباورانه لبخندی زدم و او میدانست پشت این ماندن چه خطری پنهان شده که پیشانی بلندش خط افتاد و صدایش گرفت :«برمیگردیم بیمارستان، این پسره رو میرسونیم #داریا.»
💠 ساعتی پیش از مصطفی دورم کرده و دوباره میخواست مرا به بیمارستان برگرداند که فقط حیرتزده نگاهش میکردم. به سرعت به راه افتاد و من دنبالش میدویدم و بیخبر اصرار میکردم :«خب به من بگو چی شده! چرا داریم برمیگردیم؟»
💠 دلش مثل دریا بود و دوست داشت دردها را به تنهایی تحمل کند که به سمت خط تاکسی رفت و پاسخ پریشانیام را به شوخی داد :«الهی بمیرم، چقدرم تو ناراحت شدی!» و میدیدم نگاهش از نگرانی مثل پروانه دورم میچرخد که شربت شیرین ماندن در #سوریه به کام دلم تلخ شد.
تا رسیدن به بیمارستان با موبایلش مدام پیام رد و بدل میکرد و هر چه پاپیچش میشدم فقط با شیطنت از پاسخ سوالم طفره میرفت تا پشت در اتاق مصطفی که هالهای از اخم خندهاش را برد، دلنگران نگاهم کرد و به التماس افتاد :«همینجا پشت در اتاق بمون!» و خودش داخل رفت.
💠 نمیدانستم چه خبری شنیده که با چند دقیقه آشنایی، مصطفی مَحرم است و خواهرش نامحرم و دیگر میترسد تنهایم بگذارد. همین که میتوانستم در #سوریه بمانم، قلبم قرار گرفته و آشوب جانم حس مصطفی بود که نمیدانستم برادرم در گوشش چه میخواند.
در خلوت راهروی بیمارستان خاطره خبر دیروز، خانه خیالم را به هم زد و دوباره در #عزای پدر و مادرم به گریه افتادم که ابوالفضل در را باز کرد، چشمان خیسم زبانش را بست و با دست اشاره کرد داخل شوم.
💠 تنها یک روز بود مصطفی را ندیده و حالا برای دیدنش دست و پای دلم را گم کرده بودم که چشمم به زیر افتاد و بیصدا وارد شدم.
سکوت اتاق روی دلم سنگینی میکرد و ظاهراً حرفهای ابوالفضل دل مصطفی را سنگینتر کرده بود که زیر ماسک اکسیژن، لبهایش بیحرکت مانده و همه #احساسش از آسمان چشمان روشنش میبارید.
💠 روی گونهاش چند خط خراش افتاده بود، گردنش پانسمان شده و از ضخامت زیر لباس آبی آسمانیاش پیدا بود قفسه سینهاش هم باندپیچی شده است که به سختی #نفس می کشید.
زیر لب سلام کردم و او جانی به تنش نبود که با اشاره سر پاسخم را داد و خیره به خیسی چشمانم نگاهش از #غصه آتش گرفت.
💠 ابوالفضل با صمیمیتی عجیب لب تختش نشست و انگار حرفهایشان را با هم زده بودند که نتیجه را شمرده اعلام کرد :«من از ایشون خواستم بقیه مدت درمانشون رو تو خونه باشن!»
سپس دستش را به آرامی روی پای مصطفی زد و با مهربانی خبر داد :«الانم کارای ترخیصشون رو انجام میدم و میبریمشون داریا!»
💠 مصطفی در سکوت، تسلیم تصمیم ابوالفضل نگاهش میکرد و ابوالفضل واقعاً قصد کرده بود دیگر تنهایم نگذارد که زیر گوش مصطفی حرفی زد و از جا بلند شد.
کنارم که رسید لحظهای مکث کرد و دلش نیامد بیهیچ حرفی تنهایم بگذارد که برادرانه تمنا کرد :«همینجا بمون، زود برمیگردم!» و به سرعت از اتاق بیرون رفت و در را نیمه رها کرد.
💠 از نگاه مصطفی که دوباره نگران ورود غریبهای به سمت در میدوید، فهمیدم ابوالفضل مرا به او سپرده که پشت پردهای از #شرم پنهان شدم.
ماسک را از روی صورتش پایین آورد، لبهایش از تشنگی و خونریزی، خشک و سفید شده و با همان حال، مردانه حرف زد :«#انتقام خون پدر و مادرتون و همه اونایی که دیروز تو #زینبیه پَرپَر شدن، از این نامسلمونا میگیریم!»
💠 نام پدر و مادرم کاسه چشمم را از گریه لبالب کرد و او همچنان لحنش برایم میلرزید :«برادرتون خواستن یه مدت دیگه پیش ما بمونید! خودتون راضی هستید؟»
نگاهم تا آسمان چشمش پرکشید و دیدم به انتظار آمدنم محو صورتم مانده و پلکی هم نمیزند که به لکنت افتادم :«برا چی؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_سی_و_دوم
💠 باور نمیکردم ابوالفضل مرا دوباره به این جوان #سُنی سوری سپرده باشد و او نمیخواست رازی که برادرم به دلش سپرده، برملا کند که به زحمت زمزمه کرد :«خودشون میدونن...»
و همین چند کلمه، زخمهای قفسه سینه و گردنش را آتش زد که چشمانش را از درد در هم کشید، لحظهای صبرکرد تا نفسش برگردد و دوباره منت حرف دلم را کشید :«شما راضی هستید؟»
💠 نمیدانست عطر شببوهای حیاط و #آرامش آن خانه رؤیای شیرین من است که به اشتیاق پاسخم نگاهش میتپید و من همه احساسم را با پرسشی پنهان کردم :«زحمتتون نمیشه؟»
برای اولین بار حس کردم با چشمانش به رویم خندید و او هم میخواست این خنده را پنهان کند که نگاهش مقابل پایم زانو زد و لحنش غرق #محبت شد :«رحمته خواهرم!»
💠 در قلبمان غوغایی شده و دیگر میترسیدیم حرفی بزنیم مبادا آهنگ احساسمان شنیده شود که تا آمدن ابوالفضل هر دو در سکوتی ساده سر به زیر انداختیم.
ابوالفضل که آمد، از اتاق بیرونش کشیدم و التماسش کردم :«چرا میخوای من برگردم اونجا؟» دلشورهاش را به شیرینی لبخندی سپرد و دیگر حال شیطنت هم برایش نمانده بود که با آرامشی ساختگی پاسخ داد :«اونجا فعلاً برات امنتره!»
💠 و خواستم دوباره اصرار کنم که هر دو دستم را گرفت و حرف آخرش را زد :«چیزی نپرس عزیزم، به وقتش همه چی رو برات میگم.» و دیگر اجازه نداد حرفی بزنم، لباس مصطفی را تنش کرد و از بیمارستان خارج شدیم.
تا رسیدن به #داریا سه بار اتومبیلش را با همکارانش عوض کرد، کل غوطه غربی #دمشق را دور زد و مسیر ۲۰ دقیقهای دمشق تا داریا را یک ساعت طول داد تا مطمئن شود کسی دنبالمان نیاید و در حیاط خانه اجازه داد از ماشین پیاده شوم.
💠 حال مادرش از دیدن وضعیت مصطفی به هم خورد و ساعتی کشید تا به کمک خوشزبانیهای ابوالفضل که به لهجه خودشان صحبت میکرد، آرامَش کنیم.
صورت مصطفی به سفیدی ماه میزد، از شدت ضعف و درد، پیشانیاش خیس عرق شده بود و نمیتوانست سر پا بایستد که تکیه به دیوار چشمانش را بست.
💠 کنار اتاقش برایش بستری آماده کردیم، داروهایش را ابوالفضل از داروخانه بیمارستان خریده و هنوز کاری مانده بود و نمیخواست من دخالت کنم که رو به مادرش خبر داد :«من خودم برای تعویض پانسمانش میام مادر!» و بلافاصله آماده رفتن شد.
همراهش از اتاق خارج شدم، پشت در حیاط دوباره دستم را گرفت که انگار دلش نمیآمد دیگر رهایم کند. با نگاه #نگرانش صورتم را در آغوش چشمانش کشید و با بیقراری تمنا کرد :«زینب جان! خیلی مواظب خودت باش، من مرتب میام بهت سر میزنم!»
💠 دلم میخواست دلیل اینهمه دلهره را برایم بگوید و او نه فقط نگران جانم که دلواپس احساسم بود و بیپرده حساب دلم را تسویه کرد :«خیلی اینجا نمیمونی، انشاءالله این دوره مأموریتم که تموم شد با خودم میبرمت #تهران!» و ظاهراً همین توصیه را با لحنی جدیتر به مصطفی هم کرده بود که روی #نجابتش پردهای از سردی کشید و دیگر نگاهم نکرد.
کمتر از اتاقش خارج میشد مبادا چشمانم را ببیند و حتی پس از بهبودی و رفتن به مغازه، دیگر برایم پارچهای نیاورد تا تمام روزنههای #احساسش را به روی دلم ببندد.
💠 اگر گاهی با هم روبرو میشدیم، از حرارت دیدارم صورتش مثل گل سرخ میشد، به سختی سلام میکرد و آشکارا از معرکه #عشقش میگریخت.
ابوالفضل هرازگاهی به داریا سر میزد و هر بار با وعده اتمام مأموریت و برگشتم به تهران، تار و پود دلم را میلرزاند و چشمان مصطفی را در هم میشکست و هیچکدام خبر نداشتیم این قائله به این زودیها تمام نمیشود که گره #فتنه سوریه هر روز کورتر میشد.
💠 کشتار مردم #حمص و قتل عام خانوادگی روستاهای اطراف، عادت روزانه #ارتش_آزاد شده بود تا ۶ ماه بعد که شبکه #سعودی العربیه اعلام کرد عملیات آتشفشان دمشق با هدف فتح پایتخت توسط ارتش آزاد بهزودی آغاز خواهد شد.
در فاصله ۱۰ کیلومتری دمشق، در گرمای اواخر تیرماه تنم از ترس حمله #تروریستهای ارتش آزاد میلرزید، چند روزی میشد از ابوالفضل بیخبر بودم که شب تا صبح پَرپَر زدم و همین بیقراریام یخ رفتار مصطفی را آب کرده بود که دور اتاق میچرخید و با هر کسی تماس میگرفت بلکه خبری از #دمشق بگیرد تا ساعتی بعد که خبر انفجار ساختمان امنیت ملی #سوریه کار دلم را تمام کرد.
💠 وزیر دفاع و تعدادی از مقامات سوریه کشته شدند و هنوز شوک این خبر تمام نشده، رفقای مصطفی خبر دادند نیروهای ارتش آزاد به #زینبیه رسیده و میدانستم برادرم از #مدافعان_حرم است که دیگر پیراهن صبوریام پاره شد و مقابل چشمان مصطفی و مادرش مظلومانه به گریه افتادم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
■دوباره #روضہ_آخر خدا بہ خیر ڪند
دوباره #داغ_برادر خدا بہ خیر ڪند
■دوباره بارش سنگ و دوباره پیشانے
حدیث #تیر_مڪرر خدا بہ خیر ڪند
#شب_دهم #عاشورا #محرم🥀
#شهادٺ_سالار_شهیدان💔
#امامحسین_ع_تسلیٺ_باد🏴
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایتگری شهدایی قسمت 771
#پیشنهاد_دانلود
🎥 ابعاد مهم شخصیتی شهیدان رجایی و باهنر از دیدگاه رهبر معظم انقلاب
#شهید_محمد_علی_رجایی
#شهید_باهنر
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
#شهیدحسن_هاشمی_آرانی
فرزند : محمد
تاریخ تولد : 1339/06/01
تاريخ شهادت : 1365/02/13
محل شهادت : پدافندی - بانه
نوع عضويت و شغل : بسيجي - دانشجو
محل دفن : گلزار شهدايامامزاده محمدهلالابنعلي (ع) آران
حسن در تاريخ 1339/06/01در خانوادهاي مذهبي و متدين متولد شد. پدرش فردي زحمتكش و با دست رنج خود او را پرورش داد او
پس از دوران كودكي وارد مدرسه به نصر شيباني آران شد و دوران ابتدايي را با موفقيت به پايان رساند و پس از اتمام اين دوره وارد
حوزه علميه شد مدتي را تحصيل كرد ولي به علت فشارهاي سياسي رژيم و تهديدهايي كه به علت مخالفت با رژيم داشت وار
د مدرسه راهنمايي شد و تا دبيرستان را پايان رسانيد و پس از آن در رشته مهندسي راه و ساختمان در دانشگاه شيراز پذيرفته
شد.حسن در تظاهرات عليه رژيم پهلوي و پخش اعلاميههاي حضرت امام خيلي فعال بود. با شروع جنگ تحميلي خدمت سربازي خود رادر ارتش شروع و درجبهههاي سومار خدمت كرد و پس از پايان خدمت از طريق لشكر 27 محمد رسول الله (ص) به جبهه اعزام شدو در سالهاي 64 و 65 در جبهههاي نبرد عليه مزدوران بعثي مبارزه كرد و در يكي از عملياتها مجروح شيميايي شد و سرانجام درمنطقه عملياتي فكه به شهادت رسيد.
روحش شاد، يادش گرامى و راهش مستدام باد !
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
#شهیدحسن_هاشمی_آرانی فرزند : محمد تاریخ تولد : 1339/06/01 تاريخ شهادت : 1365/02/13 محل شهادت : پدافن
#فرازی_ازوصيتنامه_شهيدحسن_هاشمی_آرانی
اكنون كه كشور اسلامي ما متوجه جنگ تحميلي شده است وظيفه خود دانستم كه به عنوان يك بسيجي ضعيف و ناقابل تا آن جا كه قدرت و توان دارم از مكتبم و ميهنم دفاع كنم و با نثار خون خود، به اين نامردان و بيدينان و منافقان بفهمانم كه اگر نبودم در صحراي كربلا به ياري امام حسين (ع) رهبر آزاد مردان بشتابم اكنون به نداي حسين زمانم لبيك ميگويم و تا آخرين قطره خونم كه از گلويم جاري است و بر زمين ميريزد از چنين رهبر و مكتبي دست نخواهم كشيد.
از ملت ايران به خصوص ملت شهر و آباديم ميخواهم كه هميشه هوشيار و بيدار باشند و توطئهها را خنثي كنند و امام را تنها نگذارند و از روحانيت متعهد و مسئول جدا نشوند.
وصيتم به مادرم؛ مادرم در حق تو پسري نكردم در حالي كه در حق من مادري كردي. مادرجان منتظر آمدن من نباش چون منتظر شهادت بودم و به آن رسيدم. مبادا ناشكري كني بلكه افتخار كن كه خداوند بزرگ چنين سعادت را نصيب خانواده ما كرده است.
وصيتم به پدرم؛ پدرم متأسفانه نتوانستم در اين چند ساله كه با شما بودم كمك شاياني به شما بنمايم.
وصيتم به خواهرانم ؛ هرچند كه من لياقت پيمودن راه حسين (ع) را نداشتم اما شما بايد زينب وار بكوشيد و تلاش كنيد تا پيام خون شهيدان را با اعمال پسنديده خود گسترش دهید.
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
طبق روال شــبانه هر بزرگواری 14 صلوات به
نیابت از
#شهیدحسن_هاشمی_آرانی
جهت تعجیل در فرج آقا امام زمان «عج»
و سلامتی رهبر عزیزمان شفای همه بیماران عاقبت بخیری شما عزیزان ....
» اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم 🌸
#التماس_دعای_فرج
ســـلام و صــلوات خــدا بر شـــهدا و امام شـــ.❤️ـــهدا
🕊ســـلام بـر شــــ🌷ــهید
#شهیدحسن_هاشمی_آرانی
#اللهم_الرزقنا_توفیق_الشهادة_فی_سبیلک_مع_رفقائنا_به_حق_دماء_الشهدا
#ملتمس_بهترین_دعا
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پســت_پـایـــانـی
🕙سـاعـت عـاشقـے
💠دعـــــاے فـــرج💠
⚜اکثرو الدعا بتعجيل الفرج فان ذلک فرجکم⚜
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
با ذکر سلام و صلوات بر محمد و آل مطهرش
السلام علیک یا محمد یا رســـول الله
السلام علیک یا مـولا امـیرالمؤمنین
السلام علیک یا فاطــمة الزهــــــرا
السلام علیک یا مـعزالمـومنین یا
حســــــــن ابن عـلی المـجتبـــی
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین
السلام علیک یا علی موسـی الرضـا
السلام علیک یا ابا صـــالحَ المھــــــدی
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
°•﷽•°
السلام علیڪ یا اباعبدالله الحسیـن
قرائتـ زیارت عـاشورا " #روز_دهم "
بہ نیابتــ شهیــد « حسین علی پور »
#چله_زیارت_عاشورا 🌱
#چهل_روز_تا_اربعین
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
▪السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا ثَارَ اللَّهِ
▪وَ ابْنَ ثَارِهِ وَ الْوِتْرَ الْمَوْتُورَ
▪️سلام ما به زخم بی شماره ات
▪️سلام بر گلوی پاره پاره ات
▪️سلام ما به خون زخم سینه ات
▪سلام ما به گریه ی سکینه ات
▪️سلام بر فرق علی اکبرت
▪️سلام بر حلق علی اصغرت
▪️سلام ما به شاخه ی یاس تو
▪️سلام ما به دستِ عباسِ تو
▪️سلام ما به قلب داغدیده ات
▪️سلام ما به حنجر بریده ات
#شهادت_سالارشهیدان_و_۷۲
#یار_باوفایش_تسلیت_باد..
🏴عاشورای حسینی را تسلیت عرض میکنیم
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌷 پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله) :
✍ یا فاطمة! کلُّ عینٍ باکیةٌ یومَ القیامةِ الاّ عینٌ بَکَتْ علی مُصابِ الحسین فانّها ضاحکةٌ مُستَبْشِرَةٌ بِنَعیمِ الجنة.
👌 فاطمه جان! روز قیامت هر چشمی گریان است، مگر چشمی که در مصیبت و عزای حسین گریسته باشد ، که آن چشم در قیامت خندان است و به نعمتهای بهشتی مژده داده می شود.
📚 بحارالانوار، ج44 ، ص293
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #کلیپ_تصویری
🍃🎙 #مقام_معظم_رهبری
🏴 موضوع:شعری که امام حسین علیه السلام در شب عاشورا خواندند
#پیشنهادویژه_دانلود
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 #کلام_امام | فدا شدن در راه دین، درس بزرگ عاشورا
◾️ رهبرانقلاب: اولین درس بزرگ عاشورا؛ درس فدا شدن در راه دین و در راه خداست. حسینبنعلى علیهالسلام به همهى مسلمانان بلکه به همهى آزادگان عالم ولو غیر مسلمان، این درس را داد که اگر شرف انسان، آزادگى انسان و آرمانهاى انسان و براى مسلمانان دین آنان در معرض خطر قرار گرفت، دفاع از دین در سختترین شرائط و با سختترین مقدمات یک فریضهى اسلامى و یک فریضهى انسانى است. ۱۳۶۷/۰۵/۲۸
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
#وصیتنامه_پاسدارشهیدفرهادشیرالی
به نام خداوند بخشنده و مهربان
کل نفس ذائقه الموت و نبلوکم الشر و الخیر و الینا راجعون
(هرنفسی در عالم رنج و سختی مرگ را می چشدو ما شما را به بد ونیک مبتلا می کنیم تا بیازمائیم و به سوی ما بازمی گردد)سوره انبیاء 35
زنده را زنده نخوانند که مرگ از پی اوست
بلکه زنده شهیدیست که حیاتش به خفاست
بدرستی که لحظه لحظه زندگی انسان آزمایش هاییست که خداوند متعال برای او مقدر می کند از شادی ها و خوشی های زندگی تا سختی ها و رنجهای آن،تا بدین وسیله پاکان و اولیاء خدا شناخته شوند.
پس ای برادران عزیزی که این نوشته را می خوانید مبادا در سختی ها و خوشی های زندگی خدا را فراموش کنید،زیرا همیشه یاد و ذکر او بهترین سپر برای دفع گناهان است.
ازهمه برادران که نماز شب و دعا میخوانند، خواستارم که دعا کنند که واقعا مقام شهید در راه خدا را بدست آورده باشم.
از خداوند متعال طول عمر امام عزیزمان ،پیروی وبیداری مسلمین و نابودی کفار را خواستارم.
والسلام
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
#وصیتنامه_پاسدارشهیدفرهادشیرالی به نام خداوند بخشنده و مهربان کل نفس ذائقه الموت و نبلوکم الشر و الخ
#شهیدفرهادشیرالی
شهید شیرالی در سال 1343 در خانواده ای فقیر در شهر اهواز دیده به جهان گشود.با استعداد و هوش بالای خود در سن شش سالگی به دبستان رفت و به سرعت تحصیلات ابتدایی و راهنمایی را با موفقیت گذراند.شهید در نوجوانی مادرش را از دست داد و باکمال صبرگفت:(خدا داده است و حالا هم خدا گرفته است). در دوران انقلاب در مسجدصاحب الزمان(عج)فعالیت داشت و در دبیرستان شهید مصطفی خمینی مسئول انجمن اسلامی شد.
همزمان با آغاز جنگ به جبهه هویزه رفت و از آنجا راهی خرمشهر گردیدوبعد ازیک ماه، بعد از مراجعه به اهواز جهت شناسایی به جبهه فارسیات رفت.شهید عزیز ما یکبار بر اثر انفجار مین و اصابت ترکش به شدت از ناحیه شکم مجروح گردید و حتی برای درمان عازم اصفهان وتهران شد.پدر بزرگوار شهید،حاج اسداله نقل می کند:(روزی به او گفتم پسرم ،تو زیاد جبهه رفته ای و حتی مجروح هم شده ای بهتر است حداقل تابهبودی کامل به درست ادامه بدهی و به فعالیت پشت جبهه وفعالیت در بسیج بپردازی وبه این وسیله ازآب وخاک خود دفاع کنی ولی شهید درپاسخ من گفت:پدرمن چطور می توانم راحت باشم وآسوده بنشینم درحالی که دوستان و برادران من چندکیلومترآنطرف تر درجبهه ها یکی یکی شهید ومجروح می شوند.سپس درحالی که هنوز بخیه های ناحیه شکمش بهبودنیافته بود و برای جلوگیری از تماس پیراهن با زخم شکم،پیراهن را با دست می گرفت وعازم جبهه شد).از خصوصیات بارز شهید خواندن نماز اول وقت با آرامش وخشوع بود.قرآن زیادقرائت می نمود و ازتوهین وغیبت پرهیز می کرد و در تواضع و نمازشب و عشق به امام(ره) زبان زد بود.شهید شیرالی با هوش سرشار خود بزودی به عنوان فرمانده گروه شناسایی درجبهه ها و مناطق جنگی تردد می نمود.درسن 17سالگی و باوجود جثه ای کوچک همراه فرماندهان ارتش و سپاه درجلسات عملیاتی شرکت می نمود ونظرمی داد.سرانجام در عملیات طریق القدس به عنوان فرمانده گروه شناسایی گردان شهید بهرامی در کانالی مستقر بودند که بر اثر اصابت ترکش خمپاره به ناحیه سربیهوش شده و پس از چندی به فیض شهادت نائل آمد.ومعراج شهید در تاریخ 8/9/60 در جبهه سودانیه بود و مزارش دربهشت زهرای اهواز واقع می باشد.
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
#شهیدغلامرضاپیرزاده
شهیدغلامرضا پیرزاده در تاریخ نهم فروردین سال 1340 و در خانواده ای مذهبی دیده به جهان گشود.وی انسانی مهربان و صبور و بامحبت بود ودر دوران تحصیل،دانش آموزی ممتاز و پرکاربود و هرگزوقت خود را بیهوده تلف نمی کردو درکنار درسش،خطاطی، طراحی و نقاشی می کرد.علی الخصوص به مطالعه بسیار اهمیت می داد و اطرافیان خود را بسیاربه مطالعه سفارش می نمود.
شهید غلامرضا فعالیت های انقلابی خود را از دبیرستان شروع کرد.او پس ازجلب رضایت خانواده به همراه چند نفر از هم کلاسی هایش ازجمله شهید سعید درفشان و شهیدامیرطحان نژاد، وارد این میدان پرخطر گردید وبه تکثیر و توزیع اعلامیه های امام پرداخت.در این راه یک بار هم هنگام نصب اعلامیه روی دیوار توسط ساواک دستگیر شد ولی پس از مدتی ازچنگ آنان رهایی یافت.
غلامرضا خیلی سعی می کرد تا اعتقادات اطرافیان خود را نسبت به دین و خدا تقویت کند تا جایی که رشته ی دانشگاهی خود را جامعه شناسی انتخاب کرد تا بتواند جو دانشگاهی زمان خود را تغییر دهد، درحالی که رشته تحصیلی او ریاضی فیزیک بود وبه راحتی می توانست در زمینه مهندسی ادامه تحصیل دهد.
پس از انقلاب و شروع جنگ تحمیلی،خود را موظف به پیوستن به صفوف جهاد دانست و پس ازطی یک دوره ی آموزشی به سوی خرمشهر رهسپارگردید.پس از آن به شهر سوسنگرد اعزام شدو به یاری رزمندگان اسلام شتافت تا ازسقوط شهرجلوگیری کند. سوسنگرد درمحاصره ودر شرف سقوط بود اما غلامرضا وهمرزمانش با وجود کمی سلاح ومهمات،دست از کار وتلاش نکشیدند وتا آخرین نفس مقاومت کردند تا جایی که مبارزات آنان به جنگ تن به تن و خانه به خانه انجامید.
سرانجام غلامرضا پس از دو روز گرسنگی و تشنگی به آرزوی خود رسید وبه دیار باقی شتافت.
یادش گرامی وراهش پر رهرو باد.
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄