افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
طرفهممیرهمجلسامامحسین(علیهالسلام)سه تادستمالخیسمیکنه؛همازاونوربا خواهرانمذهبیقرارمیذا
مثل رجایی حرف میزنی
مثل دشمن عمل میکنی...!
چه وضعشه ؟! 😑
باش یکم 🤭¡¡¡
#بدون_تعارف🚫
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
روی همهی صفحات دفترش
نوشته بود ↓
او میبیند!
بـاٰ این کار میخواست هیچوقت
خدا را فراموش نکند ...
#شهیدھزینبڪمایے🕊
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
گلزار شهدای شهر چغادک استان بوشهر
ارسالی کاربران کانال
پنج شنبه های شهدایی
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
2.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞اگر خدا دوست داشت شهیدمون کنه آماده ایم
🔺و اگر دوست داشت زنده بمونیم و جوهر ما رو تا آخر به کار بگیره، بازم آماده ایم
🔹باید تکلیف الهیمون رو همیشه انجام بدیم...
🔸به روایت شهید مهدی زین الدین🕊
#عند_ربهم_یرزقون
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
مزار مطهر شهید مدافع حرم شهید فیروز حمیدی زاده _بجنورد
پنج شنبه های شهدایی
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🕊🌷بسم رب الشهدا والصدیقین🌷🕊
#سالروز_شهادت_بزرگ_مرد_کوچک، شیر بچه خرمشهر، #شهید_بهنام_محمدی 🌷🕊به سال ۵۶ است. شروع جنگ تحمیلی وی ۱۳ سال بیشتر نداشت و در شناسایی مواضع دشمن بعثی به نیروهای خودی بسیار عالی عمل میکرد و به علت سن کم بعثیها هم بهش شک نمیکردند. همچنین شهادت شهید مدافع حرم #شهید_هادی_شجاع🌷🕊 به سال ۹۴ است از او با عنوان #وهب زمان یاد شده، چرا که ۱۰ روز بعد از عقد به سوریه اعزام و ۱۳ روز بعد در همانجا به شهادت رسید. از آن ۱۰ روز هم فقط ۴ روز در منزل کنار نوعروسش بود و بقیه را در ماموریت به سر برد.
#پوریا...
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_صلوات 💐
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
#لحظہاےباشهدا🕊
دکتر بهش گفته بود: به اندازه یک دموبازدم
با مُردن فاصله داشتی!
مصطفی جواب داد:
شما به اندازه یک دموبازدم میبینید
اونی که باید شهادت را میداد،
یک کوه گناه دیده!
#شهید_مصطفی_صدرزاده🌿
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_463
-منتظر تلافی تیکه هایی که به من انداختی باش.
ارشیا هم همانطور ارام گفت:
-حواست باشه هنوز چند روزی تا عروسی مونده ها کار ی نکن به طرز ناگهانی به هم بخوره.
ترنج بلند شد که ارشیا آرام گفت:
-کجا؟
-می رم چادرم و عوض کنم.
ارشیا لبخند زد و گفت:
-زود بیا.
ترنج هم لبخند زد. اگر هم می خواست دیگر نمی توانست از ارشیا دور باشد سه سال مگر کم بود که حالا هم
بخواهد از او دوری کند.
سریع به اتاقش رفت و لباس عوض کرد. بعد هم وضو گرفت و دو رکعت نماز خواند خدا
بالاخره مزد صبرش را داده بود.
بی معرفتی بود یک تشکر کوچک از او نمی کرد.
چادر سفیدش را سرش کرد و از پله پائین رفت. مهرناز خانم با دیدن او کل کشید و باعث شد ترنج رنگ صورتش ارغوانی شود.
ارشیا به مادرش آرام گفت:
-مامان بسه این کارا چیه؟
مهرناز خانم گفت:
-بذار پدر بشی اونوقت می فهمی پسر داماد کردن چه حسی داره. قربون عروس نازم برم.
ترنج خیلی آرام و خانمانه وارد جمع شد. ماکان داشت از جمع پذیرائی می کرد.
سبد میوه را گذاشت روی میز و نشست روی مبل و با لب و لوچه ای آویزان گفت:
-آقا قبول نیست ما جا موندیم.
بعد رو به سوری خانم که داشت می خندید گفت:
-مامان باید برا من همین فردا زن بگیری. من این حرفا حالیم نیست.
مسعود هم خنده کنان گفت:
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_464
-چی شد؟ چی شد؟ تو که دیروز یه حرفای دیگه ای می زدی
ماکان با چشم های گرد شده گفت:
-دیروز؟ من غلط بکنم بابا. حافظه تون خرابه ها. این حرفا مال پارسال بود. من چیم از این ارشیا کمتره که نباید زن
بگیرم همون که گفتم.
بعد رو به مهرناز خانم کرد و گفت:
-مهرناز خانم از اون دخترایی که برای ارشیا تو آب نمک خوابوندی هر کدوم و که شما بگین من همین امشب می
گیرم.
مهرناز خانم در حالی که همراه جمع می خندید گفت:
-چشم عزیزم همین فردا شب قرار می ذارم بریم خواستگاری.
عماد گفت:
-ماکان اشتباه من و ارشیا رو تکرار نکن برادر من.
آتنا مشتی به بازوی عماد کوبید و حرصی ساختگی را توی صدایش ریخت :
-کدوم اشتباه؟
ارشیا نگاه پر شوقی به ترنج انداخت و گفت:
-من که اصلا پشیمون نیستم تازه سر عقل اومدم.
ماکان رو به عماد گفت:
-خیلی بی معرفتی از این ارشیا یاد بگیر.
عماد بازویش را گرفت و گفت:
-این هنوز داغه نمی فهمه چه بلایی سرش اومده دو روز دیگه می بینمش.
اتنا مشت دیگری به بازوی عماد زد و بعد رو به پدرش گفت:
-بابا جون من پشیمون شدم. عروسی رو به هم بزنین.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻