eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
34.2هزار عکس
15.9هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ماکان جواب هر دو را داد و رفت توی اتاقش. بوی ادکلنش مثل خطی دنبالش راه افتاده بود و بعد از رفتنش هم از خودش ردی به جا گذاشته بود. مهتاب نفس عمیقی کشید و گفت: "چه عطر تندی می زنه آدم خفه میششه." خانم دیبا بالاخره کاغذ مورد نظر را پیدا کرد و در حالی که نفس عمیقی می کشید کاغذ را به دست او داد. _بیا برات یادداشت کردم. مهتاب هم کاغذ را گرفت و نگاهش کرد و با دیدن مشخصات کارت ویزیت هایی که می بایست طراحی کند زیر لب غر زد: بازم کارت ویزیت. طراحی کارت خیلی وقتش را نمی گرفت. دوتا کارت برای طراحی داشت. یکی برای یک مرکز روان پزشکی بود و دیگری هم یک فروگاه لوازم التحریر. پشت میز نشست و مشغول شد. چند دقیقه بعد آقای حیدری با چایی رسید و لیوان پری را مقابل مهتاب گذاشت. مهتاب خجالت زده تشکر کرد و آقای حیدری هم با لبخند اتاق را ترک کرد. مهتاب حوصله اش سر رفته بود. دلش کار جدی تری می خواشت کاری که کمی خلاقیت داشته باشد. جعبه بیسکوئیت کوچکی را از کیفش بیرون کشید و مشغول خوردن با چایش شد. همیشه برای کارش از طرح های آماده و اینترنتی الهام می گرفت. ولی ان روز تصمیم گرفت کل کار را خودش طراحی کند و برای روی کارت ها خودش طرح بزند. ماکان هنوزنیم ساعت نبود که پشت میزی نشسته بود که موبایلش زنگ خورد. سوری خانم بود. _سلام مامان. چی شده اول صبحی؟ _ماکان باید بری طلا فروشی اقای موسوی دو تا سکه بگیری. من کلا از ذهنم رفت دیروز قرار بود برم بگیرم فراموش کردم. ماکان بی حوصله به صندلی اش تکیه داد و گفت: _مامان الان می گی من کلی کار دارم امروز. _ماکان من چاره ندارم به خدا نمی رسم. مامان قربونت بره یادت نره پسرم. دیگر بیشتر از این در برابر مادرش نمی توانست مقاومت کند. نفسش را بیرون داد و گفت: 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 _باشه. زنگ می زنم می گم شاگردش بیاره شرکت . چون خودم نمی رسم برم. _باشه تو فقط اینا رو برسون دست ما هر جور خودت راحتی. _چشم مامان جان خیالت راحت. _عصرم زود بیا نمی تونیم خیلی معطلت بشیم. _چشم. امر دیگه. _همین دیگه خداحافظ _خداحافط. موبایلش را قطع کرد و از توی لیست شماره ها شماره مغازه طلا فروشی اقای موسوی را پیدا کرد. صاحب مغازه دوست صمیمی پدرشان بود که معمولا همه خرید هایشان را از ان می کردند. خود موسوی جواب داد و ماکان درخواستش را گفت و قرار شد تا یکی دو ساعت دیگر به دستش برسد. هنوز تلفنش را نگذاشته بود که کسی به در زد زیر لب نالید:" لعنتی امروز از اول صبح مثل اینکه قراره برامون برسه. " بی حوصله گفت: _بله؟ خام دیبا در اتاق را باز کرد و گفت: _ببخشید جناب اقبال خانم معینی اومدن. می تون بیان تو؟ ماکان زیر لب گفت: شهرزاد؟ این اینجا چکار می کنه؟ بعد به خانم دیبا نگاه کرد و گفت: _بگو بیاد تو. خانم دیبا در را بست و ماکان کمی روی میزش را مرتب کرد و به صندلی اش تکیه داد و به در خیره شده. شهرزاد با تقه کوچکی به در وارد اتاق شد. و به گرمی سلام کرد. ماکان مثل یک اسکنر فوق پیش رفته سر تا پای او را با یک نگاه برانداز کرد. شهرزاد واقعا زیبا و خواستنی بود. ناخوداگاه لبخند قشنگی روی چهره اش امد. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 _اول صبحی چه سورپرایزی شدم. خوش اومدی. شهرزاد یکی از آن خنده ای بی نظیرش را تحویل ماکان داد که باعث شد لبخند ماکان عریض تر شود. ماکان با دست به مبل اشاره کرد و گفت: -بفرما بشین. شهرزاد مقابل ماکان نشست و به نرمی پای راستش را روی دیگری انداخت. پالتوی پائیزه مشکلی اش که روی کمر کاملل چسبیده بود اندامش را بهتز و بیشتر نشان می داد. شال ضخیم سفیدی هم سرش انداخته بود. موهایش از یک طرف کمی بیرون ریخته بود و مقداری از گردنش هم پیدا بود. آرایش ملیح و زیبایی هم چهره اش را پوشانده بود. ماکان با لذت تابلوی مقابلش را براندازد کرد و البته شهرزاد سخاوتمندانه این اجازه را به ماکان داد. ماکان با همان لبخد گفت: -چی می خوری بگم بیارن. شهرزاد دستش را با حالت زیبایی بالا آورد و گفت: -ممنون چیزی نمی خورم. -تعارف نکنی ها. -نه ماکان من که با تو تعرف ندارم. ماکان توی دلش گفت: معلومه خیلی زود پسر خاله شدی. ولی بلند گفت: -می دونم. شهرزاد نگاهی به ساعت بند طلایی ظریفش انداخت و گفت: -گفتم قبل از رفتن سر کار بیام سفارشمو بدم و برم. فردا جمعه اس از شنبه هم دارم با بچه ها می ریم دوبی تو این فصل هواش عالیه یکی دو هفته ای نیستم. گفتم این کار و راه بندازم خیالم راحت بشه. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگ عظم البلا ... همخوانی شهدا ... 🕙سـاعـت عـاشقـے ⚜اکثرو الدعا بتعجيل الفرج فان ذلک فرجکم⚜ سلام و درود بر شهدا و امام شهیدان افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهداےِبجنورد دلتنگ شهادت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚 با چه رویی بنویسم که بیا آقا جان شرم دارم خجلم من زِ شما آقا جان چه کریمانه به یاد همه‌ی ما هستی آه از غفلت روز و شب ما آقا جان 🌤اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ https://eitaa.com/piyroo
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم . https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚠️ فرشتہ‌هااز‌خـُداوند‌پرسیدن... خدایاتوکہ‌بشررااینقدردوست‌دارۍ چراغـم‌را‌آفریدۍ ...!؟ خداگفت: غم‌را‌بہ‌خاطرخودم‌آفریدم ؛ چون‌مخلۅقاتم‌تا‌غمگیـن‌نشوندبہ‌یاد‌خالقشان‌نمۍافتند...! بہ‌خودمون‌بیایم:) خدا https://eitaa.com/piyroo
🦋 خوشحالم که از بین تمام موجوداتــــــ انسان آفریده شده ام و از بین انسان ها دخــتــر و چه چیز بهتر از اینکه☝️ من از بین تمام دخترها حجابم را دارم و از بین حجاب ها چادرم را https://eitaa.com/piyroo
🌿پاک بودن در این جامعه، بسیار سخت‌تر از زمان‌های قبل است و هر چه به ظهور امام زمان (عج) نزدیک‌تر می‌شویم فتنه‌ها بیشتر می‌شود و شیطان قوی‌تر می‌شود. خیلی دلم می‌خواهد یک بار قبل و یک بار بعد از ظهور امام زمان (عج) شهید شوم. اگر به آرزوم رسیدم و شهید شدم که الحمدالله. اگر لایق نشدم، حتما مصلحت خداوند چیز دیگری بوده است. 🌷 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۳۰ دی‌ماه ، در حادثه پلاسکو ، گرامی باد . 🕊🥀 ساختمان روز پنجشنبه #۳۰دی ۱۳۹۵ دچار حریق و ریزش شد که در این حادثه ۱۶ تن از به درجه رفیع نائل آمدند و بیش از ۲۳۰ نفر مصدوم شدند. حادثه پلاسکو و عملیات امداد و نجات و آواربرداری آن حدود ۹ روز طول کشید و سرانجام در 8 بهمن عملیات آواربرداری پایان یافت. https://eitaa.com/piyroo
توی سوریه بعد از عملیاتی در حال برگشت بودیم که توی راه چون بیابان بود یه خار هایی داشت که به قول خودمون یه شاخه داشت و سرش یه خار گرد مانند بود ما میرفتیم با پوتین میزدیم زیر ایناو اینا پرت میشد تو هوا هی این کارو کردیم تا اینکه سید ابراهیم اومد و اروم تو گوشم با همون لهجه ی شیرینی که داشت گفت: ابوعلی جان اینا موجود زنده هستن همین کارارو میکنی که شهید نمیشی دیگه💔 راوی : رفیق سید ابراهیم ؛ شهید مرتضی عطایی 🌷 🌷 https://eitaa.com/piyroo
🌸سلام بر تمامی همسنگران 💐عزیزانی که امروز گلزار شهدای شهرشون رفتن عکسی از 🌹قبور مطهر شهدا ارسال نمایند به آی دی خادم کانال @shahiid61 تا در کانال قرار بگیرد منتظر تصاویر شما عزیزان هستیم.التماس دعا https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا