اگر حس چشایی نیست کار چشم، پس از چیست
که من تا دیدم آن بت را یقین کردم که شیرین است
#معنی
روایت هستش که یه جمعی از بزرگان و اکابر شیعه پا میشن میرسن خدمت حضرت امیر که از اسرار خدا اون عجیبهاش رو به ما نشون بده.
حضرت میفرمان شما قابلیت تحملش رو ندارید، کافر میشید.
بعد دوباره میگن که نه، ما شک نداریم که تو صاحب اسراری.
بالاخره، حضرت هفتاد نفر رو از اون جمع انتخاب میکنن و با هم میرن بیرون از کوفه.
حضرت دو رکعت نماز میخونن و بعد کلماتی رو بر زبان مبارک جاری میکنن و بعد میفرمان که نگاه کنید.
نگاه میکنند و میبینند که درختها و میوهها و... تا براشون بهشت و جهنم روشن میشه.
اون خوب خوباشون میگن که این سحره و وقتی برمیگردن همه کافر شدن به جز دو نفر:))))