🔸️﷽🔸️
⚡#سه_دقيقه_در_قيامت(۵۵)
⭐گروه فرهنگي شهيد ابراهيم هادی
💢۲۴_بازگشت ص ۷۹
🔹️...دقايقي بعد، دو خانم پرستار وارد سالن شدند تا مرا به بخش منتقل كنند. آنها مي خواستند تخت چرخ دار مرا با آسانسور منتقل كنند.
❖ @pmsh313 ❖
🔹️همين كه از دور آمدند، از مشاهده چهره ي يكي از آنان واقعاً وحشت كردم. من او را مانند يك گرگ مي ديدم كه به من نزديك مي شد!
🔹️مرا به بخش منتقل كردند. برادر و برخي از دوستانم بالاي سرم بودند. يكي دو نفر از آشنايان به ديدنم آمده بودند.
🔹️يك باره از ديدن#چهره_باطني آنها وحشت كردم. بدنم لرزيد. به يكي از همراهانم گفتم: بگو فلاني و فلاني برگردند. تحمل هيچ كس را ندارم.
🔹️احساس مي كردم كه باطن بيشتر افراد برايم نمايان است. باطن اعمال و رفتار و...
❖ @pmsh313 ❖
🔹️به غذايي كه برايم مي آوردند نگاه نمي كردم. مي ترسيدم باطن غذا را ببينم. اما از زور گرسنگي مجبور بودم بخورم.
🔹️دوست نداشتم هيچ كس را نگاه كنم. برخي از دوستان و بستگان آمده بودند تا من تنها نباشم، اما نمي دانستند كه وجود آنها مرا بيشتر تنها مي كرد!
❖ @pmsh313 ❖
🔹️بعداز ظهر تلاش كردم تا روي خودم را به سمت ديوار برگردانم. مي خواستم هيچ كس را نبينم.
🔹️اما يك باره رنگ از چهره ام پريد! من صداي#تسبيح_خدا را از در و ديوار مي شنيدم.
🔹️دو سه نفري كه همراه من بودند، به توصيه پزشك اصرار مي كردند كه من چشمانم را باز كنم. اما نمي دانستند كه من از ديدن چهره اطرافيان ترس دارم و براي همين چشمانم را باز نمي كنم.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓
❖ @pmsh313 ❖
┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛