eitaa logo
نجمه
66 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
248 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
5.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دختری که بعد از بازدید از پایگاه پهپادی و دریایی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی دیدگاهش نسبت به بسیجی‌ها عوض شده 🆔https://eitaa.com/kamalibasirat
🍃🌹🍃 📌برای اینکه مکتب شهید سلیمانی را بشناسید باید به برگه های شناسنامه او نگاه کنید. 🔹مجموعه پوسترهای انتخاباتی 🍃 : پویشی برای همه مردم ایران 🆔https://eitaa.com/kamalibasirat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ای اهل حرم میر و علمدار خوش آمد سقای حسین سید و سالار خوش آمد 🔴 سالروز میلاد با سعـــادت حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام بر وجود نازنین امام عصر ارواحنا فداه و همه منتظران مبارک باد. 🆔 eitaa.com/kamalibasirat
بسم رب المهدی به نیت سلامتی فرج آقا امام زمان ۵شاخه گل صلوات ویک مرتبه آیه امن یجیب را قرائت میکنیم روایت دلدادگی قسمت ۹۴🎬: فرنگیس خود را به محل مورد نظر رسانید ، صدای رودخانه ای خروشان که بی مهابا به پیش میرفت در گوشش پیچید و نوای پرندگان همراه نسیمی که از بین درختان می وزید آهنگی آرامش بخش را بوجود آورده بود ، اما فرنگیس بی توجه به تمام این زیبایی ها ، خیره به تخته سنگ سفید و بزرگ وسط رودخانه ، در ذهنش گفته هایی را که می خواست بر زبان بیاورد ،مرور می کرد. بالاخره پس از گذشت لحظاتی ، صدای سم اسبی که شتابان می تاخت ، به گوش رسید و بی شک کسی جز بهادرخان نمی توانست باشد. فرنگیس سوار بر اسب ، لب رودخانه ایستاد و بهادرخان که انگار او اسب بوده و راه پیموده ، نفس زنان خود را به فرنگیس رسانید ، تعظیم بلند بالایی کرد و همانطور که سرش را بالا گرفت و گفت : سلام شاهزاده خانم زیبا ، تا پیغامتان به دستم رسید فی الفور خودم را رساندم ، بنده در خدمتگزاری حاضرم و وقتی مغموم و سرشکسته از نرسیدن به عشقم ، به این مکان پناه آوردم ، هرگز به مخیله ام خطور نمی کرد که دلبر پری رویم را اینچنین ملاقات کنم ، الان هم اصلاً باورم نمی شود ، فکر می کنم در خوابی بس شیرین به سر می برم... فرنگیس که حوصله اش از وراجی ها و تملق گویی بهادرخان سر رفته بود و نمی خواست او به سخنانش ادامه دهد ، به میان حرف بهادر دوید و گفت : نه جناب بهادرخان ، اینک نه خواب هستید بلکه هوشیارتر از همیشه اید ، به اینجا نخواندمتان که برایم نغمهٔ عاشقانه سر دهید که من بیزارم از هر عشقی از طرف جوان مکاری چون شما.... بهادرخان که تمام رؤیاهایش دود شده و از توهین فرنگیس به شدت عصبانی شده بود گفت : نمی دانم کدام حرفهایتان را باور کنم ؟ آن سخنان عاشقانهٔ کنار چشمه را، یا این حرفهای تندتان را....آن عروسی نیمه کاره و فرارتان را یا این.... فرنگیس که حالا کمی متوجه موضوع شده بود با فریاد به میان حرف بهادرخان پرید و گفت : ای مردک حیله باز ،فکر نکن که من از کارها و نقشه هایت بی خبرم ، تو آنچنان در نقش خود فرو رفته ای که یادت رفته ،نیت تو تاج و تخت خراسان است و فرنگیس هم این وسط یک وسیله است....حالا که دانستی من از ظاهر و باطنت خبردارم لطفا از نقش خودت بیرون بیا و گوش بگیر چه می گویم و با اشاره به آبهای خروشان که وحشیانه به پیش میرفتند ادامه داد: من اگر خودم را طعمهٔ این رودخانه کنم ، محال است وسیله ای برای بالا کشیدن شیادی چون تو شوم ، پس راه خودت را بگیر و دیگر نه تنها دور و بر من ، بلکه دور و بر قصر و قصرنشینان هم پیدایت نشود وگرنه..... بهادرخان که از خشم خون خودش را می خورد و کاملا متوجه بود دستش برای فرنگیس رو شده گفت : وگرنه چه؟؟ تو‌چه میدانی از قدرت بهادرخان ای ضعیفهٔ بینوا و با زدن این حرف شلاق دستش را بالا برد تا بر تن فرنگیس فرود آورد. فرنگیس که انتظار چنین جسارتی را نداشت ،اسب را چند قدم به عقب برد ،چون پشت سرش رودخانه بود نمی توانست بیشتر فاصله بگیرد. شلاق بر هوا رفت و محکم به گردن برفی ،اسب شاهزاده خانم خورد، اسب با این ضربهٔ ناگهانی ، رم کرد و ناگاه فرنگیس به پشت داخل رودخانه پرت شد. سرش به تخته سنگ مرمرین خورد و آن سنگ سفید با خون قرمز ، رنگ گرفت. بهادرخان که در واقع فقط قصد ترساندن فرنگیس را داشت ، با دستپاچگی از اسب به زیر آمد و می خواست هر طور شده فرنگیس را از آب بیرون بکشد. اما آب خروشان قوی تر از او بود تا بهادرخان به خود آمد ، جسم بیهوش فرنگیس ،فرسنگها از او فاصله گرفته بود و آب او را با خود برد... ادامه دارد.... 📝به قلم :ط_حسینی روایت دلدادگی قسمت ۹۵🎬: روح انگیز مانند مرغی سرکنده ، بی هدف طول و عرض سالن را می پیمود و زیر لب حرفهایی زمزمه می کرد که نامفهوم بود ،اما حرکاتش حاکی از فشار و استرس شدید روحی اش بود. درب سالن که باز شد ، روح انگیز با شتاب خود را به فرهاد رسانید و بدون اینکه اجازه دهد او سخنی بگوید ، یقهٔ پسرش را در دست گرفت و‌گفت : فرهاد، بگو ببینم تو از فرنگیس خبری داری؟ آخر او هم آدمیزاد است نه آب شده به زمین رفته و نه بال درآورده به آسمان برود ،چند روز است قصر را زیر رو کردم به هوای اینکه در گوشه ای پنهان شده تا هیجان و عصبانیت ما فروکش کند ، اما حالا که جزء به جزء قصر را گشتم ، مطمئنم نیست...اینجا نیست...و سپس بغضش ترکید و همانطور که یقهٔ فرهاد را رها می کرد مانند انسان مجنونی به دور خود گشت و با صدای بلند فریاد زد : فرنگیس..‌کجایی نازدانهٔ مادر ، خودت را نشان بده ....به خدا هیچ خطری تهدیدت نمی کند ، گوربابای مشاور و پسرش ، گور بابای مردم پرحرف.....من تو را می خواهم ....بیا مادر....و سپس همانطور که اشک از چهار گوشهٔ چشمانش جاری شده بود رو به فرهاد کرد و گفت : پسرم ، من میترسم...از دیروز ولوله ای در جانم افتاده...میترسم برای فرنگیس اتفاق بدی