✍️ رمان #سپر_سرخ
#قسمت_سوم
💠 من و نورالهدی متعجب مانده بودیم و ابوزینب لحظاتی پیش از موکب برگشته و از ماجرا مطلع بود که صورت سبزه و مهربانش از خنده پُر شد و رو به ما خبر داد:«این خانم خبرنگار شبکه #العالمه. میخواست با #حاج_قاسم مصاحبه کنه، حاجی قبول نکرد! به جاش انگشترش رو داد به خادم موکب که بده به این خانم و از دلش دربیاره. حالا اینم انگشتر رو پس داده و میگه انگشتر نمیخوام، من به شبکه العالم قول مصاحبه با #سردار_سلیمانی رو دادم!»
و سوالی که در ذهن من بود، نورالهدی پرسید:«چرا مصاحبه نمیکنه؟» به سمت نورالهدی چرخید و در همه این سالها #حاج_قاسم را با تمام وجود حس کرده بود که با لحنی محکم جواب داد:«تو #حاج_قاسم رو نمیشناسی؟از هر چی که بخواد بزرگش کنه، فرار میکنه!»
💠 و هنوز کلامش به آخر نرسیده، اتومبیلی کنارمان توقف کرد و کسی صدا رساند:«دخترم میشه گریه نکنی؟حالا بگو چی بگم!»
نگاهم چرخید و باورم نمیشد #سردار_سلیمانی را میبینم که با متانت از ماشین پیاده شد و با لبخندی دلنشین به سمت خبرنگار رفت.
💠 خانم خبرنگار هم به آنچه میخواست رسیده بود که هیجان زده به طرف #سردار رفت و پاسخ داد:«هرچی درحق این مردم باید گفته بشه، بگید!»
#سردار_سلیمانی مقابلش رسیده بود، دوربین و پروژکتور آماده فیلمبرداری شدند و #حاج_قاسم شروع به مصاحبه کرد.
💠 در این سالها در #عراق و فلّوجه از #سردار_سلیمانی زیاد شنیده و آنچه میدیدم فراتر از همه آنها بود که یک ژنرال #نظامی با آنهمه قدرت و ابهت، دلِ دیدن اشک خبرنگاری را نداشت.
پس از صرف شام، ما در قسمت زنانه موکب، تکیه به دیوار خستگی این روز طولانی را در میکردیم و صدای صحبت مردها از آن طرف شنیده میشد که نورالهدی با دقت گوش کشید و زیرکانه حدس زد:«صدا #ابومهدی میاد!»
💠 ظاهراً #حاج_قاسم و #ابومهدی هم امشب مهمان همین موکب بودند و دلم میخواست بیشتر صدای #حاج_قاسم را بشنوم که شنیدم جوانی #ایرانی به سختی #عربی صحبت میکند و ظاهراً خطابش به ابومهدی بود:«حاجی یکی از #تهران زنگ زده میگه شنیدیم #حشد_الشعبی با تانکهاشون تا #خوزستان اومدن و #شادگان رو هم گرفتن!»
همهمه آرام خنده در سمت مردان پیچید و لحن نرم #ابومهدی در گوشم نشست:«بگو اگه جز لودر و بیل مکانیکی چیزی همراه ما دیدن، غنیمت بگیرن، آهنش رو بفروشن خرج سیل زدهها بکنن!»
💠 از شوخی شیرین ابومهدی، خنده مردها در فضای موکب پیچید و نورالهدی طوری به خنده افتاد که با دست مقابل دهانش را گرفت تا صدای خندیدنش به گوش نامحرمان نرسد و من دلخور پرسیدم:«یعنی چی؟»
نورالهدی از خنده سرخ شده بود، نفسی گرفت و با همان خنده پاسخم را داد:«از وقتی #حشد_الشعبی برا کمک اومده خوزستان، بعضیا شایعه کردن که ما اومدیم اینجا سرکوب ایرانیها!»
💠 و حکایت به همینجا ختم نمیشد که کمکم رنگ خنده از صورتش رفت، دردی در نگاهش پیدا شد و انگار قلب صدایش شکست:«حتی ابوزینب عصری میگفت بعضیا توئیت زدن که چرا #عراقیهایی که جوونای ما رو کشتن باید بیان کمک سیلزدههامون!»
از سنگینی حرفهایی که از زبان نورالهدی میشنیدم خستگی امروز مثل آواری روی دلم خراب شد و صدای نورالهدی غرق غم بود:«آخه مگه #شهدای ایرانی تو جنگ رو ما کشتیم؟ اصلاً انگار نه انگار که ما #شیعههای عراق خودمون بیشترین ظلم رو از #صدام دیدیدم! حتی تو جنگ ایران و عراق، صدام جوونای ما رو به جرم حمایت از #ایران اعدام میکرد!»
💠 و دیگر فرصت نشد بیشتر شرح این شایعه را بدهد که دوباره طنین کلام #ابومهدی در فضا پیچید:«زمان #داعش ملت ایران خالصانه و بیتوقع کمک ملت عراق کردن!الانم که تو کشور شما سیل اومده ما احساس وظیفه کردیم برا جبران قسمت کوچیکی از محبتهاتون بیایم کمک.»
صدای تشکر میزبانان ایرانی میان صحبتهای #ابومهدی شنیده میشد و او همچنان با مهربانی و آرامش میگفت:«البته ما فقط وسایل مهندسی اوردیم برا کمک به جلوگیری از پیشرفت سیل.گروه بهداری هم اوردیم برا اینکه مریضیهای بومی ما با منطقه شما یجوره! از طرفی پزشک و پرستار ما عرب زبانه و راحتتر با مردم عربزبان #شادگان و #سوسنگرد ارتباط برقرار میکنه!»
💠 تلخی طعنههای فضای مجازی با شیرینی کلام #ابومهدی کمتر میشد و دلم میخواست باز هم بگوید که لحن محجوب #حاج_قاسم به دلم نشست:«ما با اینهمه نیرو درست نیس مزاحم صاحبخونه باشیم، پس عزیزان حرکت!»
شاید دل دریایی او هم از تیرهایی که به سمت رفقای عراقیاش هدف گرفته بودند، شکسته و میخواست با #ابومهدی خلوت کند که به نیت بازدید از مناطق سیل زده از موکب خارج شدند و من تا صبح از غصه قصه غریبانهای که شنیده بودم، خوابم نبرد...
#ادامه_دارد
#سپر_سرخ
#رادان
#حجاب_بالندگی
#تولیدی_عس_زنجان
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_سوم
💠 دلم میلرزید و نباید اجازه میدادم این لرزش را حس کند که با نگاهم در چشمانش فرو رفتم و محکم حرف زدم :«برا من فرقی نداره! بلاخره یه جایی باید ریشه این #دیکتاتوری خشک بشه، اگه تو فکر میکنی از #سوریه میشه شروع کرد، من آمادهام!»
برای چند لحظه نگاهم کرد و مطمئن نبود مرد این میدان باشم که با لحنی مبهم زیر پایم را کشید :«حاضری قید درس و دانشگاه رو بزنی و همین فردا بریم؟» شاید هم میخواست تحریکم کند و سرِ من سوداییتر از او بود که به مبل تکیه زدم، دستانم را دور بازوانم قفل کردم و به جای جواب، دستور دادم :«بلیط بگیر!»
💠 از اقتدار صدایم دست و پایش را گم کرد، مقابل پایم زانو زد و نمیدانست چه آشوبی در دلم برپا شده که مثل پسربچهها ذوق کرد :«نازنین! همه آرزوم این بود که تو این #مبارزه تو هم کنارم باشی!»
سقوط #بشّار_اسد به اندازه همنشینی با سعد برایم مهم نبود و نمیخواستم بفهمد بیشتر به بهای عشقش تن به این همراهی دادهام که همان اندک #عدالتخواهیام را عَلم کردم :«اگه قراره این خیزش آخر به ایران برسه، حاضرم تا تهِ دنیا باهات بیام!» و باورم نمیشد فاصله این ادعا با پروازمان از #تهران فقط چند روز باشد که ششم فروردین در فرودگاه #اردن بودیم.
💠 از فرودگاه اردن تا مرز #سوریه کمتر از صد کیلومتر راه بود و یک ساعت بعد به مرز سوریه رسیدیم. سعد گفته بود اهل استان #درعا است و خیال میکردم بههوای دیدار خانواده این مسیر را برای ورود به سوریه انتخاب کرده و نمیدانستم با سرعت به سمت میدان #جنگ پیش میرویم که ورودی شهر درعا با تجمع مردم روبرو شدیم.
من هنوز گیج این سفر ناگهانی و هجوم جمعیت بودم و سعد دقیقاً میدانست کجا آمده که با آرامش به موج مردم نگاه میکرد و میدیدم از #آشوب شهر لذت میبرد.
💠 در انتهای کوچهای خاکی و خلوت مقابل خانهای رسیدیدم و خیال کردم به خانه پدرش آمدهایم که از ماشین پیاده شدیم، کرایه را حساب کرد و با خونسردی توضیح داد :«امروز رو اینجا میمونیم تا ببینم چی میشه!»
در و دیوار سیمانی این خانه قدیمی در شلوغی شهری که انگار زیر و رو شده بود، دلم را میلرزاند و میخواستم همچنان محکم باشم که آهسته پرسیدم :«خب چرا نمیریم خونه خودتون؟»
💠 بیتوجه به حرفم در زد و من نمیخواستم وارد این خانه شوم که دستش را کشیدم و #اعتراض کردم :«اینجا کجاس منو اوردی؟» به سرعت سرش را به سمتم چرخاند، با نگاه سنگینش به صورتم سیلی زد تا ساکت شوم و من نمیتوانستم اینهمه خودسریاش را تحمل کنم که از کوره در رفتم :«اگه نمیخوای بری خونه بابات، برو یه هتل بگیر! من اینجا نمیام!»
نمیخواست دستش را به رویم بلند کند که با کوبیدن چمدان روی زمین، خشمش را خالی کرد و فریاد کشید :«تو نمیفهمی کجا اومدی؟ هر روز تو این شهر دارن یه جا رو آتیش میزنن و آدم میکُشن! کدوم هتل بریم که خیالم راحت باشه تو صدمه نمیبینی؟»
💠 بین اینهمه پرخاشگری، جمله آخر بوی #محبت میداد که رام احساسش ساکت شدم و فهمیده بود در این شهر غریبی میکنم که با هر دو دستش شانههایم را گرفت و به نرمی نجوا کرد :«نازنین! بذار کاری که صلاح میدونم انجام بدم! من دوستت دارم، نمیخوام صدمه ببینی!» و هنوز #عاشقانهاش به آخر نرسیده، در خانه باز شد.
مردی جوان با صورتی آفتاب سوخته و پیراهنی بلند که بلندیِ بیش از حد قدش را بیقوارهتر میکرد. شال و پیراهنی #عربی پوشیده بودم تا در چشم مردم منطقه طبیعی باشم و باز طوری خیره نگاهم کرد که سعد فهمید و نگاهش را سمت خودش کشید :«با ولید هماهنگ شده!»
💠 پس از یک سال زندگی با سعد، زبان عربی را تقریباً میفهمیدم و نمیفهمیدم چرا هنوز #محرمش نیستم که باید مقصد سفر و خانه مورد نظر و حتی نام رابط را در گفتگوی او با بقیه بشنوم.
سعد دستش را به سمتش دراز کرد و او هنوز حضور این زن غیرسوری آزارش میداد که دوباره با خط نگاه تیزش صورتم را هدف گرفت و به عربی پرسید :«#ایرانی هستی؟»
💠 از خشونت خوابیده در صدایش، زبانم بند آمد و سعد با خندهای ظاهرسازی کرد :«من که همه چی رو برا ولید گفتم!» و ایرانی بودن برای این مرد جرم بزرگی بود که دوباره بازخواستم کرد :«حتماً #رافضی هستی، نه؟»
و اینبار چکاچک کلماتش مثل تیزی #شمشیر پرده گوشم را پاره کرد و اصلاً نفهمیدم چه میگوید که دوباره سعد با همان ظاهر آرام پادرمیانی کرد :«اگه رافضی بود که من عقدش نمیکردم!»...
#ادامه_دارد
#دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_سوم
#تولیدی_عس_زنجان
✅🇮🇷🌹زندگی نامه حاج احمد متوسلیان
3⃣قسمت سوم
پس از آن به همراه گروهی از رزمندگان از جمله معاون خود (شهید محمد توسلی) برای فتح سنندج راهی این شهر شد.
ستون تحت فرماندهی او از سمت راست شهر، حلقه محاصره ضدانقلاب را در هم شکست و به همراه سرداران رشیدی چون محمد بروجردی و اصغر وصالی، سنندج را آزاد نمود و کمر تجزیهطلبان را شکست.
در زمستان سال 1358 به او ماموریت داده شد تا جاده پاوه - کرمانشاه را که در تصرف ضدانقلاب بود، آزاد کند. عملیات با فرماندهی او و همکاری سپاه پاوه شروع و با موفقیت کامل به انجام رسید. وی چندی بعد با حکم شهید بروجردی، به فرماندهی سپاه پاوه منصوب شد.
اوایل خرداد 1359 ماموریت آزادسازی شهرستان مریوان که در تصرف گروهکهای محارب بود، به وی محول شد. وی پس از ورود به شهر و سازماندهی نیروها، با یورشی سهمگین و برقآسا توانست شهر مریوان و مناطق اطراف آن را آزاد کند.
از همین زمان بود که مسئولیت فرماندهی سپاه مریوان به عهده وی گذاشته شد و بلافاصله به اتفاق شهدای بزرگواری چون حاج عباس کریمی، سید محمدرضا دستواره، رضا چراغی، حسین قوجهای، حسین زمانی، محسن نورانی و علیرضا ناهیدی به پاکسازی مواضع مزدوران استکبار اعم از کومله، دمکرات و رزگاری پرداخت.
پس از حذف باند بنیصدر از دستگاه اجرایی کشور - در دی ماه 1360 عملیات محمدرسولالله(ص) از دو محور مریوان و پاوه روی منطقه خرمال توسط احمد متوسلیان و شهید حاج همت رهبری شد که در این محور، رزمندگان اسلام به مرزهای بینالمللی رسیدند. این عملیات در حقیقت سنگ بنای تاسیس تیپ 27 حضرت رسول(ص) به شمار میرود.
احمد متوسلیان در سال 1360 پس از بازگشت از مراسم حج، ماموریت یافت تا رزم بیامان خود را در جبهههای جنوب ادامه دهد. او از طرف فرماندهی کل سپاه مامور شد با بکارگیری برادران سپاه مریوان و پاوه تیپ محمدرسولالله(ص) - که بعدها به لشکر تبدیل شد - را تشکیل دهد و فرماندهی تیپ مذکور را نیز خود به عهده گیرد.
چندی بعد زمینه اجرای عملیات بیتالمقدس در دستور کار یگانهای رزمی قرار گرفت. متوسلیان علاوه بر مسئولیت خطیر فرماندهی تیپ، در تمامی ماموریتهای شناسایی شرکت داشت و با نفوذ به قلب مواضع دشمن از نزدیک راهکارهای مناسب عملیات را شناسایی میکرد.
در شب دهم اردیبهشت ماه سال 1361 عملیات بیتالمقدس آغاز شد و رزمندگان اسلام به فرماندهی احمد متوسلیان از دو محور به مواضع دشمن یورش بردند. نقطه آغاز عملیات، منطقه دارخوین به سمت جاده اهواز - خرمشهر بود که با عبور نیروها از ورود متلاطم کارون به سمت دژ مارد جهتدهی شده بود.
#زندگینامه_حاج_احمد_متوسلیان
#قسمت_سوم
#پلیس_ترازانقلاب
#ادامه_دارد
#تولیدی_عس_کردستان
✅🌹زندگی نامه شهید مهدی باکری🌹
3⃣قسمت سوم پس از پیروزی انقلاب اسلامی
پس از پیروزی انقلاب اسلامی، هنگامی که در تلاش برای تأسیس نهاد سپاه پاسداران در ارومیه بود به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ایران در آمد.
شهید مهدی باکری در آنجا نقش فعالانه ای در تشکیلات و قدرت نهاد ایفا کرد.
پس از آن، ضرورتاً به دادستانی دادگاه انقلاب ارومیه منصوب شد و سپس ضمن خدمت سربازی اش به مدت ۹ ماه به عنوان شهردار ارومیه معرفی گردید و خدمات ارزنده ای به یادگار گذاشت.
ازدواج شهید مهدی باکری با شروع جنگ مصادف شد و جهیزیه همسر وی به اسلحه و نارنجک تبدیل شد.
دو روز بعد از عقدشان، مهدی باکری به جبهه رفت و سپس به مدت دو ماه با مسئولیت و خدمات ارزنده ای به جهاد استان و مردم، به شهر و منطقه نظامی اعزام گردید.
شهید مهدی باکری به عنوان فرمانده عملیات ارتش ارومیه تلاش های گسترده ای برای برقراری امنیت و دستگیری مزدوران شرق و غرب در آنجا انجام داد.
با وجود مسئولیت های مختلف شبانه روزی، پس از شروع جنگ، وظیفه جهادی خود را در مقابل متجاوزان کافر بعثی و میهن اسلامی خویش در جبهه ها انجام نمود.
#زندگی_نامه_شهید_مهدی_باکری
#ترویج_فرهنگ_ایثار_و_شهادت
#قسمت_سوم
#ادامه_دارد
#پلیس_ترازانقلاب
#تولیدی_عس_کردستان
✅🌹زندگی نامه شهید مهدی باکری🌹
3⃣قسمت سوم پس از پیروزی انقلاب اسلامی
پس از پیروزی انقلاب اسلامی، هنگامی که در تلاش برای تأسیس نهاد سپاه پاسداران در ارومیه بود به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ایران در آمد.
شهید مهدی باکری در آنجا نقش فعالانه ای در تشکیلات و قدرت نهاد ایفا کرد.
پس از آن، ضرورتاً به دادستانی دادگاه انقلاب ارومیه منصوب شد و سپس ضمن خدمت سربازی اش به مدت ۹ ماه به عنوان شهردار ارومیه معرفی گردید و خدمات ارزنده ای به یادگار گذاشت.
ازدواج شهید مهدی باکری با شروع جنگ مصادف شد و جهیزیه همسر وی به اسلحه و نارنجک تبدیل شد.
دو روز بعد از عقدشان، مهدی باکری به جبهه رفت و سپس به مدت دو ماه با مسئولیت و خدمات ارزنده ای به جهاد استان و مردم، به شهر و منطقه نظامی اعزام گردید.
شهید مهدی باکری به عنوان فرمانده عملیات ارتش ارومیه تلاش های گسترده ای برای برقراری امنیت و دستگیری مزدوران شرق و غرب در آنجا انجام داد.
با وجود مسئولیت های مختلف شبانه روزی، پس از شروع جنگ، وظیفه جهادی خود را در مقابل متجاوزان کافر بعثی و میهن اسلامی خویش در جبهه ها انجام نمود.
#زندگی_نامه_شهید_مهدی_باکری
#ترویج_فرهنگ_ایثار_و_شهادت
#قسمت_سوم
#ادامه_دارد
#پلیس_ترازانقلاب
#تولیدی_عس_کردستان
✅🌹زندگینامه شهید بروجردی🌹
3⃣قسمت سوم
پس از تصویب طرح تشکیل سازمان پیشمرگان کرد مسلمان، مسئولیت این کار از طرف شهید مظلوم آیتالله بهشتی و حجتالاسلام والمسلمین هاشمی رفسنجانی به وی سپرده شد.
وی در کردستان تمام حرکات ضدانقلاب را به عنوان فرمانده عملیات زیر نظر داشت. در جریانات پاوه، درگیری سنندج و حوادث دردناک شهرهای کردستان همواره یکهتاز مقابله با ضدانقلاب بود و شهرها یکی پس از دیگری با دلاوریهای محمد بروجردی و یارانش آزاد شد.
او که در این مدت با تشکیل یک ستاد عملیاتی در شمالغرب، فرماندهی پاسداران و بسیجیانی را که به کردستان میرفتند برعهده گرفته بود، موفق شد تا اکثر مناطق آلوده را پاکسازی کند.
محمد بروجردی پس از شهادت شهید کاظمی و شهید گنجیزاده مستقیماً فرماندهی عملیات بسیار سخت و صعبالعبور مسیر پیرانشهر و سردشت را به عهده گرفت و شجاعانه در کنار رزمندگان اسلام لرزه بر اندام ضدانقلابیون انداخت.
#ترویج_فرهنگ_ایثار_و_شهادت
#زندگی_نامه_شهید_بروجردی
#دفاع_مقدس
#پلیس_ترازانقلاب
#قسمت_سوم
#ادامه_دارد
#تولیدی_عس_کردستان
✅🌹زندگینامه شهید حسن طهرانی مقدم🌹
🇸🇩کسی که میخواست اسرائیل را نابود کند 🇸🇩
قسمت سوم🇮🇷🇮🇷
👈تا شهریور ۱۳۵۹ که کشور در آستانه هجوم رژیم بعث عراق قرار گرفت، حداکثر توان رزمی سپاه، تعداد معدودی گردانهای رزمی بود که با روشهای چریکی و غیر کلاسیک، درگیر مبارزه با اشرار وضد انقلابیون مسلح در کردستان شدند.
سنگینترین سلاحی که در آن دوران در اختیار سپاه بود، تعدادی خمپارهانداز و آرپیجی و تیربار بود، در حالی که در همین وضعیت، ضد انقلابیون در کردستان، حتی به توپخانه نیز مجهز بودندشاید آمار کل سلاحهای سپاه در آن مقطع از چند هزار تفنگ G۳، کلت، آر پیجی و دهها قبضه خمپارهانداز تجاوز نمیکرد.
💠اعلام رسمی قصد ترور شهید تهرانیمقدم در رادیوی منافقین
👈محمد طهرانیمقدم (برادر شهید) درباره تهدید کردن شهید حاج حسن طهرانیمقدم از سوی منافقین میگوید: «بردارم چند بار از جانب گروهک تروریستی منافقین تهدید شد به دلیل آنکه موشکی به مقر منافقین در داخل خاک عراق زد. همان شب رادیو منافقین اعلام کرد این مقدم را ما میزنیم. زمانی که ترور شهید صیاد شیرازی را طراحی کردند، همزمان طرح ترور حاج حسن آقای مقدم را نیز در دستور کار داشتند و میخواستند هر دوی آنها را ترور کنند که یک گروه از آنها دستگیر شدند».
#ترویج_فرهنگ_ایثار_و_شهادت
#زندگینامه_شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#پدر_موشکی_ایران
#پلیس_ترازانقلاب
#قسمت_سوم
#تولیدی_عس_کردستان
✅زندگینامه شهید محمد علی دولت آبادی اولین شهید پلیس۱۱۰
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹
عشق به سیدالشهدا علیه السلام آنچنان در قلب و روح شهید محمدعلی دولت آبادی ریشه دوانده بود که کمتر شبی بود که چه تنها وچه با دوستان به یکی از هیئت های هفتگی نرود و برای حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام سینه زنی و عزاداری نکند.
کمی قبل از استخدام در نیروی انتظامی بود که شهید دولت آبادی با همراهی تنی چند از دوستان همفکر،هیئت زوارالحسین علیه السلام را پایه گذاری نمود.
شهید دولت آبادی پارکینک منزل استیجاری خود رابه کمک دوستانش با منقش نمودن به پرجم و پارچه نوشت،به هیئت تبدیل نموده وجلسات هفتگی هیئت زوارالحسین علیه السلام را در یکشنبه شب هر هفته برپا نموده وبه عزاداری و زنده نگه داشتن واقعه عاشورا مبادرت می ورزیدند.
پس از شهادت شهید دولت آبادی ، با همت خانواده معظم شهیدمحمدعلی دولت آبادی و دوستان شهید پس از اخذ مجوز از سازمان تبلیغات اسلامی شمالغرب تهران ،هیئت زوارالحسین به طور پیگیر جلسات خود را برگزارنموده و با نقل مکان منزل جدید خانواده شهید ، مکان هیئت، حسینیه شهید دولت آبادی نام گذاری گردید و همانند قبل جلسات هیئت زوارالحسین علیه السلام یکشنبه شب هر هفته برگزار می گردد.
دوستان شهید دولت آبادی در هیئت همیشه یاد وخاطره او را گرامی داشته و به مناسبت های مختلف مراسم یادبود این شهید گرانقدررا برگزار می نمایند.
#شهادت
#شهید_محمدعلی_دولت_آبادی
#اولین_شهیدپلیس۱۱۰
#تولیدی_عس_کردستان
#شهرستان_سنندج
#قسمت_سوم
🇮🇷روابط عمومی پلیس🇮🇷
🆔@police_ardebil