سال 97 مثل هر اربعین راه افتادم سمت مرز با این تفاوت که پاسم گم شده بود😔 و ویزا هم نگرفته بودم و فقط 4 روز تا اربعین مونده بود وقت برا گرفتن پاس نبود به مرز چزابه رفتم
از ساعت 7 صبح تا 3 بعدازظهر با هزار التماس و گریه از چهار تا گیت رد شدم🌺 ساعت سه رسیدم تو سالن اصلی برای مهر پاس ، تا غروب هرکاری کردم نزاشتن 😢رفتم بیرون و چشمم افتاد به اطراف و سیم خاردارها یه لحظه یاد قدیم افتادم سرم و بلند کردم یام افتاد به پرچم یا زهرا با گریه گفتم بی بی جان به حق مادراي شهدا همونايي که الان هنوز چشم انتظارن که از گوشه و کنار این خاکها یه پلاک از بچه هاشون پیدا بشه خودت منو رد کن برم😭
هنوز داشتم گریه میکردم دیدم یکی زد رو شونم برگشتم دیدم یه ستوان دوم ارتشی بود
گفت من شما رو می شناسم الان ردت میکنم برو😊ولی اون ور اگه بهت گیر بدن با خودته
گفتم از کجا منو میشناسی
گفت شما رو با گروه سرداران بی پلاک دیدم که برا سرکشی به روستای ما اومدید پیش مادرم
من برادر شهیدم
تازه فهمیدم مادر سادات به احترام مادر شهید راه رو برام باز کرده 😔😢
بخدا دلچسب ترین اربعینی که پیاده روی رفتم همون بود
التماس دعا
البته برادر آقامهدی هم۴سال بعدازشهادت ایشون به شهادت رسیدندهردو درماه رمضان پرکشیدند...
شهیدمهدی یاغی🌹شهیدلبنانی
اسم جهادی:کرار🌹
تاریخ تولد:۱/۱/۱۳۶۸🌹
محل تولد:بعلبک _لبنان🌹
تاریخ شهادت:۹/۵/۱۳۹۲
من به رفقام گفتم هروقت دلتون گرفت یا دوست داشتید دور همی داشته باشید بیاید سز مزار من پیش من ..
نیاز نیست حتما قران بخونید ..
بیاید با من حرف بزنید ..من صداتون رو میشنوم..
یه خاطره ی قشنگ هم از روزهای شهادتش:
شهید مهدی شب بیست و یکم ماه رمضان شهید شد..
دو شب قبل شهادتش یعنی شب نوزدهم به رفیقش میگه میای امشب باهم شهید بشیم..
رفیقش میگه نه بهتره شب بیست و یکم شهید بشیم..قشنگتره..
شب شهادت امیر المومنین مهدی یاغی لحظه ی افطار قبل از روزه ش رو باز کنه به دیدار خدا رفت...
یکی از جوانان مدافع حرم جوانی 21 ساله به نام «حمزه علی یاسین » بود. او در تاریخ هفتم بهمن ماه سال 1372 ( 27 ژانویه 1994 ) در شهر "مونترال" کانادا در خانواده ای لبنانی الاصل چشم به جهان گشود.
وی پس از آنکه حرم ها و اماکن مقدس شیعی در کشور سوریه مورد تهدید گروه های تروریستی تکفیری قرار گرفت؛ به عنوان مدافع حرم عازم این کشور شد.
این جوان کانادایی با شجاعت در مقابل تروریست ها ایستاد و همانگوه که درس آزادگی را از سید و سالار شهیدان آموخته بود زیر بار ذلت نرفت. سرانجام در روز جمعه سوم مرداد 1393 ( 25 جولای 2014 ) حمزه علی یاسین پس از نبردی نابرابر به مقام رفیع شهادت نایل آمد.
نویسنده: میم ی
منبع : ملازمان حرم 313 (molazemaneharam313.blog.ir)
سلام. ببخشید . یه نفر از دوستام چند شب پیش بر اثر تصادف رفتند توی( کما ) اگر امکان داره اگر براتون زحمتی نیست. توی کانال به اعضای کانال بگید دعا کنند. ان شاء الله که خوب بشه.
نام و نام خانوادگی: مهدی صابری
تاریخ تولد: ۱۳۶۸/۱/۱۴
تاریخ شهادت: ۱۳۹۳/۱۲/۱۳
سمت: فرمانده گردان حضرت علیاکبر (ع) از تیپ فاطمیون
مهدی صابری یکی از شهدای افغانستانی مدافع حرم است. بیست و چهار پنج سال بیشتر نداشت اما فرمانده توانای گروهان حضرت علیاکبر (ع) نیروی مخصوص تیپ فاطمیون بود، تیپی که امروز تبدیل به لشکر شده است. در ماجرای گرفتن «تل قرین» که اهمیت فوقالعادهای در از بین بردن کمربند حائل رژیم صهیونیستی در بلندیهای جولان داشت، اواخر سال ۹۳ به شهادت رسید.
شهید صابری، یکتنه هر کاری انجام میداد به قول معروف همه فن حریف بود، از آشپزی در هیئت گرفته تا کارهای امدادی، فنی، مخابراتی و اقدامات تخصصی عملیاتی. همیشه سنگ تمام میگذاشت. برایش فرقی نداشت کجا کار میکند، با کدام تیم شریک است یا کاری که میکند چه چیزی است. هرجایی که بود بهترین بود. بعد از شهادت او، سنگینی جای خالیاش روی دوش خیلیها حس شد. اینها را پدر شهید «مهدی صابری» میگوید.
همه او را به یک دلبستگی خاص میشناختند؛ آن هم حُبّ حضرت علیاکبر (ع) بود. هر جا که به نام علیاکبر (ع) مزین بود مهدی صابری هم یکگوشه آن مشغول بود. فرقی نداشت هیئت محلیشان باشد یا گروهان مخصوص تیپ فاطمیون. برای همین وصیتش را بعد از بسمالله با «یا علیاکبر ِ لیلا» آغاز کرد. رفته بود که برای ایام فاطمیه برگردد، همین هم شد. روز شهادت حضرت زهرا (س) خبر شهادتش را آوردند. پیکر مطهر این شهید و سه تن دیگر از شهدای لشکر فاطمیون همزمان با ایام شهادت حضرت فاطمه زهرا (س) با حضور مردم شهر مقدس قم تشییع و در قطعه شهدای مدافعان حرم بهشت معصومه (س) به خاک
سلام و صبح بخیر
انشاالله طاعات و عبادات همه مقبول خداوند ّ
روز پنجشنبه ای در پاییز 91 طبق معمول هر هفته ساعت 7 صبح رسیم گلزار شهدا و شروع کردم آماده کردن وسایل ایستگاه صلواتی و تو همین حال و احوال که هنوز گلزار خلوت بود و کسی اون اطراف نبود شروع کردم با صدای بلند با شهدا حرف زدن ، انگار همشون اونجا بودن ، اول سلام و احوالپرسی کردم و بعد گفتم راستی اینهمه هر هفته ما میاییم اینجا و به عشق شما خدمت زائراتون رو میکنیم اصلا حواستون به ما هست ? هیچ شده یه عنایتی هم به ما کنید و نظري ? اصلا این تلاش ما رو قبول میکنید یا داریم فقط خودمون رو خسته میکنیم ? يدفعه دیدم یه جوون خیلی خوش سیما اومد نزدیکم و گفت اخوی : به نظرت عنایت از خادمی زائراي شهدا بالاتر? بعدشم تو که گلایه میکنی شده چیزی بخوای و بهت ندن? تا اومدم چیزی بگم سرش رو انداخت پایین و رفت ، اونروز خیلی تو خودم بودم ، تقریبا همه چی آماده شده بود و ساعت نزدیک 11 بود که یه مادر شهید اومد سراغ منو گفت دیشب خواب دیدم پسرم این عبا رو انداخت رو شوته هات این آخرین یادگار شهيدمنه با این عبا چه شبا که تا صبح مشغول نماز و عبادت که نبود
منم اینو آوردم برا شما
گریه ميکردم و نمی تونستم حرفی بزنم ، دمدماي غروب تو شلوغی قطعه شهدای گمنام یه خواهری اومد سراغ منو گفت الان با بچه های کاروان راهیان رسیدیم و مستقیم اومدیم اینجا و گفت مقداری از خاک قتلگاه فکه برا خادماي اینجا آورده و میخواست من تقسیم کنم بین بچه ها و باز گریه امون منو برید ، دیگه ساعت تقریبا 10 بود و بچه ها وسایل رو جمع کرده بودن داشتیم آماده رفتن میشدیم که یه ماشین اومد کنارم و یه پیرمرد پیاده شد و اول صورتم و بوسید بعد یه زنبیل بهم داد و گفت این آخرین یادگار فرزند شهيدمه خیلی ازش مراقبت کن و قبل اینکه چیزی بگم سوار شد و رفت وقتی بازش کردم دیدم لباس خاکی پاره و خون آلود شهیده
اونشب تا نیمه های شب تو گلزار موندم از شهدا عذرخواهی میکردم
تازه فهمیده بودم اگه چیزی در ظاهر بهمون عنایت نمیشه مقصر نخواستن ماها است نه این شهدای عزیز
التماس دعا
مدیران و ادمینهای کانال ها
تشریف بیارن اینجا😍👇
https://eitaa.com/joinchat/758972455Cc137653cf5