شباۍجمعه؛
دیگہفقطبوۍکربلانمیده . . . !
بوۍفرودگاهِبغدادممیده(:"💔🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بہوقٺپرواز🕊✨
•1:20'•
کاشکمےدنیا
بہعقببرمیگشتواینبار
مسیرشما
بہفرودگاهبغدادنمیخورد...💔
『 @porofail_me 』
#صاحبنا💚
مَن دائـماً برای تـو اسبـابِ زحمتم
پایِ گنــاهـِ من
تو فقـط ایســــتاده ای !
#یا_مولا_نا_یا_صاحب_الزمان
#منو_به_حال_من_رها_نکن 💛
#ظهرانتظار 🌤
#اللھمعجللولیڪالفرج 🌱
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
#...💔✨
آخرشبسردماسحرمیگردد
مهدۍ'عج'بہمیانشیعہبرمیگردد...🌱
#جمعہ
『 @porofail_me 』
خدایا
ماخستہشدیم
بسکہغیرشماخواستیم
یکاریکندلمونفقطِفقطشماروبخواد...
خداماروتنهانزارقربونتبرم...💔
『 @porofail_me 』
#معرفیکتاب😍
#پیشنهادمطالعه😍
بخش اول زندگی او،🙃
بخش تاریک و خاکستری آن است🚶🏻♀🖤
او در یافت آباد تهران؛
قهوه خانه دار بوده، ☕️
و زندگی او سرشار از مواردی است،🚶🏻♀
که این جور آدم ها با آن درگیر هستند😶
از درگیری و دعواهای هر روزه😤
تا به رخ کشیدن آمار 📊
قلیانهای قهوه خانه اش🙄
○◇○◇○◇○◇
○◇○◇○◇○◇
اما بخش دوم زندگی او،🙂
عنایتی است که به او می شود✨
و مسیر زندگی اش عوض می شود🤷🏻♀😍
و مهر حر مدافعان حرم😭😍
بر پیشانی او نقش می بندد و
او گر چه تک پسر خانواده است👦🏻 :)
و قرار نیست که آنها
به سوریه اعزام شوند، ✈️🌪
ولی عنایت بی بی او را 😭🧡
به سوریه می کشاند و
می شود مدافع حرم💔🥀:)
مجید قصه ما گرچه
ناراحت خالکوبی های
بر بازوهای خویش است😕😕
اما سرنوشتش این طور می شود ؛
تا در خانطومان از بدنش
هیچی برنگردد تا نه نشانی
از خودش باشد نه خالکوبی هایش:)🍃
قصه مجید بربری، ❤️
قصه ای از جنس شاهرخ ضرغام حر انقلاب است...🕊:)🦋🌱
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
#...💔✨
🕊|عادتـــــ ڪࢪدھ ایم ..!
بھ پایانِ #جمعه های
بدونِ تـــــو...
❤️✨ @porofail_me
💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_بیست_و_هفتم
🌷🍃🌷🍃
....
این آرزو به سرعتی شبیه باد های ساحلی از قلبم گذشت و به همان سرعت دریای دلم را طوفانی کرد. جاری شدن این اندیشه در ذهنم، سخت شگفت زده ام کرده بود، به گونه ای که برای لحظاتی احساس کردم با خودم غریبه شده ام! خیره به قرص رو به غروب خورشید، در حال خودم بودم که عبدالله پیشنهاد داد:" الهه جان یواش یواش برگردیم که برای نماز به مسجد برسیم." با خرف عبدالله، نگاهی به مسیرمان که داشت دریا و خورشید و ساحل را به هم پیوند می داد، انداختم و با اشاره به مسیری فرعی گفتم:" باشه، از همینجا برگردیم." و راه مان را کج کرده و از مسیر باریک ماسه ای به حاشیه خیابان اصلی رسیدیم. روی هر تیر چراغ برق، پرچمی سیاه نصب شده و سر در بعضی از مغازه ها هم پارچه نوشته های سبز و مشکی آویخته شده بود که رو به عبدالله کرده و پرسیدم:" الآن چه ماهی هستیم؟" عبدالله همچنان که به پرچم ها نگاه می کرد ، پاسخ داد:" فکر کنم امشب شب اول محرمه." و بعد مثل این که چیزی به ذهنش رسیده باشد، ادامه داد:" این پرچم ها رو دیدم، یاد این همسایه شیعه مون مجید افتادم!" و در برابر نگاه منتظرم آغاز کرد:" چند شب پیش که داشتم می رفتم مسجد، سر خیابون مجید رو دیدم، داشت از سرکار بر می گشت. بهش گفتم دارم میرم مسجد ، تو هم میای؟ اونم خیلی راحت قبول کرد." با تعجب پرسیدم:" یعنی براش مهم نبود بیاد مسجد اهل سنت نماز بخونه؟!!!" و او پاسخ داد:" نه، خیلی راحت اومد مسجد و سر حوض وضو گرفت. حالا همه داشتن نگاش می کردن، ولی انگار اصلا براش مهم نبود. خیلی عادی وضو گرفت و اومد تو صف کنار من نشست." سپس نگاهم کرد و با هیجانی که از یادآوری آن شب به دلش افتاد بود، ادامه داد:" حالا من مونده بودم برای مهر می خواد چی کار کنه! بعد دیدم یه مهر کوچیک با یه جانماز سبز از جیبش در آورد و گذاشت رو زمین." از حالاتی که از آقای عادلی تعریف می کرد، عمیقا تعجب کرده بودم و عبدالله در حاله که خنده اش گرفته بود، همچنان می گفت:" اصلا عین خیالش نبود. حالا کنارش یه پیرمرد نشسته بود، چپ چپ نگاش می کرد. ولی مجید اصلا به روی خودش نمی آورد. من دیدم الانه که یه چیزی بهش بگه، فوری گفتم حاجی این همسایه ما از تهران اومده و این جا مهمونه! پیرمرده هم روش رو گرفت اونطرف و دیگه هیچی نگفت."
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
@porofail_me