eitaa logo
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
164 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
761 ویدیو
15 فایل
حس‌#حسین‌را‌هرڪس‌در‌وجودش‌ندارد‌ هیچ‌ندارد..(؛" ڪل‌الارض‌ڪربلا‌ ‌ڪل‌یوم‌عاشورا‌ یعنی ‌‌باید‌در‌هر‌زمانی‌، هرمڪانی‌، هر‌لحظه‌اے ‌یاور#‌مهدے‌ باشی حرفے❣💭 سخنے🗣 انتقادے بود💥 در خدمتم🤝🏻 ناشناسمونه https://harfeto.timefriend.net/464676878
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 ﷽ 🌸 🌺🍃🌸🍃🌺 .... سفره را پیچیده و داخل کابینت گذاشتم و خوب فهمید حوصله گردش و تفریح ندارم که باز اصرار کرد:" الهه جان! چند وقته از خونه بیرون نرفتی؟ اصلاً من دوست دارم که یخورده با هم قدم بزنیم." سپس به چشمان بی رنگم خیره شد و التماس کرد:" الهه! روی داداشت رو زمین ننداز! خواهش می کنم بیا یه سر بریم ساحل." و حالت صدایش آنقدر پُر مهر و محبت بود که نتوانستم مقاومت کنم و با همه بی حوصلگی، پذیرفتم که همراهی‌اش کنم. پیاده روی مسیر خانه تا ساحل، فرصت خوبی برای دل مهربان او بود تا تسلایم بدهد و ناگزیرم کند که برایش از دلتنگی‌ هایم بگویم و به خیال خودش دلم را سبک کند و نمی دانست که حجم سنگین غمِ مانده بر قلبم، به این سادگی‌ها از بین نمی‌رود. طول خیابان منتهی به ساحل را با قدم هایی کوتاه طی می کردیم و من برایش از خوابی که دیده بودم می گفتم که اشک در چشمانش نشست و با حسرتی که در لحنش پیدا بود، گفت:" خوش بحالت! منم خیلی دلم می‌خواد خواب مامانو ببینم. ولی تا حالا ندیدم." سپس به نیم رخ صورت غرق اندوهم، نگاهی کرد و با این‌که خودش پاسخ سؤالش را می دانست، پرسید:" دلت برای مامان خیلی تنگ شده؟" و بدون آنکه معطل جواب من شود، به افق بالای سر خلیج فارس چشم انداخت و زیر لب زمزمه کرد:" من که دلم خیلی براش تنگ شده!" از آهنگ آکنده به اندوه صدایش، پرده چشمم به لرزه افتاد و باز قطرات اشک روی صورتم غلطید که از طنین نفس‌های خیسم به سمتم رو گرداند. با دیدن چشمان گریانم، لحظاتی مکث کرد و بعد مثل این‌ که نتواند احساس عمیق قلبش را پنهان کند، به صدا در آمد:" پس می‌دونی دلتنگی چقدر سخته!" از اشاره مبهمش، جا خوردم که خودش با لحنی نرمتر ادامه داد:" الهه! می‌دونی دل مجید چقدر برات تنگ شده؟ تو اصلاً می دونی داری با مجید چی کار می کنی؟" و همین که نام مجید را شنیدم، حس تلخ بی‌توجهی این چند روزش در دلم جان گرفت و بی‌اعتنا به خبری که عبدالله از حالش می‌داد، پوزخندی نشانش دادم و گفتم:" اگه دلش تنگ شده بود، این چند روزه یه سراغی از من می گرفت..." ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ...... که کلامم را قطع کرد و با ناراحتی جواب داد:" الهه! تو که از هیچی خبر نداری، چرا قضاوت می کنی؟ گوشی ات که خاموشه، تلفن خونه رو که جواب نمیدی، شب هم که میشه پاتو تو حیاط نمی ذاری، مبادا چشمت به چشم مجید بیفته! بابا هم که جواب سلام مجید رو نمیده، چه برسه به این‌که اجازه بده بیاد تو خونه!" و بعد مثل این‌که نگاه مشتاق مجید پیش چشمانش جان گرفته باشد، نفس بلندی کشید و گفت:" مجید هر روز با من تماس می گیره. هر روز اول صبح زنگ می زنه و حال تو رو از من می پرسه. حتی چند بار اومده مدرسه و مفصل باهام حرف زده." و در برابر چشمانم که به اشتیاق شنیدن شرح عاشقی های مجید به وجد آمده بود، لبخندی زد و ادامه داد:" الهه! باور کن که مجید تو این مدت حتی یه لحظه هم فراموشت نکرده! هر شب آخر شب از همون طبقه بالا اس ام اس میده و ازم می پرسه که الهه چطوره؟ حالش بهتره؟ آروم شده؟ خوابش برده؟" سپس چین به پیشانی انداخت و با صدایی گرفته اعتراف کرد:" اگه من این چند روزه بهت چیزی نگفتم، بخاطر اینه که هر بار که اسم مجید رو میارم، حالت بدتر میشه. ولی تا کِی می خوای مجید رو طرد کنی؟ تا کِی می خوای با این رفتار سردت عذابش بدی؟ خواهر من! باور کن مجید اگه حالش بدتر از تو نباشه، بهتر نیس!" و حالا نرمی ماسه های زیر قدم هایمان، آوای آرام امواج خلیج فارس و رایحه آشنای دریا هم به ماجرای شیدایی مجید اضافه شده و بعد از روزها حالم را خوش می کرد که نگاهم کرد و گفت:" همین بعدازظهری بهم زنگ زده بود. حالش اصلاً خوب نبود. به روی خودش نمی اُورد، ولی از صداش معلوم بود که خیلی به هم ریخته!" از تصور حال خراب مجیدم، دلم لرزید و پایم از ادامه راه سُست شد که به اولین نیمکتی که رسیدم، نشستم و عبدالله همان‌طور که رو به من، پشت به دریا ایستاده بود، مثل این‌که پژواک پریشانی مجید در گوشش تداعی شده باشد، خیره نگاهم کرد و گفت:ر خیلی نگران حالت شده بود. هر چی می گفتم الهه حالش خوبه، قبول نمی کرد. می خواست هرجوری شده باهات حرف بزنه، می خواست خودش از حالت با خبر بشه..." و تازه متوجه احساس غریبی شدم که با نفسی که میان سینه ام بند آمده بود، پرسیدم:" مجید چه ساعتی بهت زنگ زد؟" ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
‌`اللهـم‌ارزقنـااتـوبـة‌نصـوحـاًقبـل‌المـوت🌿'']]
میخـــوای‌درس‌بخونی‌بدون‌تنبلی؟! هی‌زیرلب‌بگو -وارزقنــی‌اجْتهـــادالمجْتهــدین... ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 با این غم پُر حاشیہ خو میگیرم مجبورم اگر ڪہ از تو رو میگیرم یڪ گوشہ حسن بہ حال من مےگرید تا با ڪمڪ فضہ وضو میگیرم...😔 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
هدایت شده از  راجعون
[[••‌,,,! . هـرچھ ‌گشتـیم نبـود ‌اهل‌ دلے ڪھ بـدانـد غـم‌ما🚶🏾‍♂..!! [[ @ʀᴀᴊᴇᴜɴ ¦راجعوـنـ ]]
🌸 ﷽ 🌸 ۲۰۰ 🌺🍃🌸🍃🌺 ...... در برابر سؤال ناگهانی ام، فکری کرد و با تعجب پاسخ داد:" حدود ساعت سه. چطور مگه؟" و چطور می توانستم باور کنم درست در همان لحظاتی که من در کنج غربت خانه، از مصیبت مرگ مادر و اوج تنهایی ام ضجه می زدم و از منتهای بی کسی به در و دیوار خانه پناه می بردم، دل او هم بی قرارِ حال آشفته ام، پَر پَر می زده و بی تاب الهه اش شده بوده که دیگر در هاله ای از هیجانی شیرین حرف های عبدالله را می شنیدم:" هر چی می گفتم به الهه یه مدت مهلت بده، دیگه زیر بار نمی رفت. می گفت دیگه نمی تونه تحمل کنه و باید هر جوری شده تو رو ببینه!" نگاهم را از پهلوی عبدالله به پهنه دریا دوخته و خیالم پیش مجید بود و همان طور که چشمم به درخشش سطح صیقلی آب زیر تابش آفتاب بود، از هجوم احساس دلتنگی ام برای مجید، قلبم به درد آمد و تصویر زیبای ساحل خلیج فارس، پیش نگاهم مات شد تا بفهمم که چشمانم به هوای مجید، هوای باریدن کرده که عبدالله خم شد و زیر گوشم زمزمه کرد:" الهه جان! مجید اومده تو رو ببینه!" باورم نمی شد چه می گوید که لبخندی زد و در برابر چشمان متحیرم، ادامه داد:" ازم خواست بیارمت اینجا تا باهات حرف بزنه!" و با اشاره نگاهش، ناگزیرم کرد که سرم را بچرخانم و ببینم با چند متر فاصله، مجید پشت نیمکت ایستاده و فقط نگاهم می کند و همان نگاه غریبانه و عاشقانه اش بود که قلبم را به آتش کشید و عبدالله خواهش کرد:" الهه! اجازه بده باهات حرف بزنه!" همان طور که محو قامت غمزده و شانه های شکسته اش بودم، دیدم که قدم های بی رمقش را روی ماسه های ساحل می کشد و به سمتم می آید که دیگر نتوانستم تحمل کنم، به سمت عبدالله برگشتم و به قد ایستادم که عبدالله التماسم کرد:" الهه! باهاش حرف بزن!" و تنها خدا می دانست که چه غم غریبی به سینه ام چنگ انداخته که نمی دانستم پس از هفته ها باید چه بگویم و از کدام سرِ قصه، ماجرای دلتنگی ام را شرح دهم! نه می خواستم بار دیگر به تازیانه های گلایه و شِکوه عذابش دهم و نه می توانستم از دلم که برایش سخت تنگ شده بود، چیزی بگویم و باز میان برزخی از عشق و کینه حیران شدم که بی اعتنا به اصرار های عبدالله برای ماندن، راهم را کج کردم و....... ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸 ۲۰۱ 🌸🍃🌺🍃🌸 ..... و از کنار مجید که دیگر به چند قدمی ام رسیده بود، گذشتم و چقدر این گذشتن سخت بود که پس از روزها بار دیگر گرمای عشقش را از نزدیک احساس می کردم و شنیدم که با حرارتی عاشقانه صدایم زد:" الهه..." ای کاش می توانستم لحظه ای کنارش بمانم و برایش بگویم که تا لحظه ای که خبر مرگ مادر را شنیدم، کتاب مفاتیح از دستانم جدا نشد و مادرم چه راحت از من جدا شد و این همان جراحت عمیقی بود که بر دلم مانده و اجازه نمی داد که حتی در این لحظات پاک عاشقی، پاسخ نفس های بریده و جان بر لب آمده اش را بدهم. دستش را به سمتم دراز کرد تا مانع رفتنم شود و من برای لمس احساسش هنوز آماده نبودم که گوشه چادرم را از میان انگشتانش کشیدم و با قدم هایی لرزان که چندان هم مشتاق رفتن نبودند، از معرکه عشقش گریختم که عبدالله خودش را به کنارم رساند، دستم را کشید و آهسته تشر زد:" الهه! همینجا تمومش کن! بسه دیگه!" ردّ نگاهم از چهره منتظر عبدالله عبور کرد و به صورت در هم شکسته مجید ختم شد و دیدم سرخی چشمانش که در برابر بارش اشک هایش مردانه مقاومت می کرد، چقدر شبیه سینه خلیج فارس در این لحظات دلتنگ غروب شده و باز هم دلِ سنگ از مصیبتم، پیش نگاه دریایی اش زانو نزد و همچون همیشه حرف قلبم را خواند و فهمید که هنوز توان همراهی اش را ندارم که قدمی را که به سمتم برداشته بود، پس کشید و با سکوت ساده و صادقانه اش، رخصت رفتن داد که گویی به همین مقدار قلبش قدری قرار گرفته و آتشی که ساعاتی پیش از پس فاصله ای طولانی و در پی ناله های بی کسی ام به جانش افتاده بود، خاکستر شده و آرام گرفته بود که دیگر تقاضای ماندن نکرد و من چه سخت از نگاه زیبایش دل کَندم و رفتم. ‌ ☆ ☆ ☆ سینی چای را که مقابل پدر گرفتم، بدون آنکه رشته کلامش را لحظه ای از دست بدهد، یک فنجان برداشت و همچنان به تعریف پُر شور و هیجانش برای عبدالله ادامه می داد:" می گفت تا الان بیست درصد برج تکمیل شده و تا یه سال دیگه آماده میشه." ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸 ۲۰۲ 🌺🍃🌸🍃🌺 ...... سپس چشمان گود رفته اش از شادی درخشید و با لحنی پیروزمندانه ادامه داد:" هر سال این موقع باید با کارگر و انباردار و بازاری سر و کله می زدم که چندرغاز سود بکنم یا نکنم! حالا امسال هنوز هیچی نشده کلی سود کردم و پولم چند برابر شده! می گفت وقتی برج تکمیل شه، سرمایه ام ده برابر میشه!می گفت الان پول تو قطر ریخته، فقط باید زرنگ باشی و عُرضه داشته باشی جمع کنی!" و در مقابل سکوت سنگین من و عبدالله، سری جنباند و با صدایی گرفته گفت:" خدا بیامرزه مادرتون رو! بیخودی چقدر حرص می خورد. حالا کجاس که ببینه چه معامله پُر سودی کردم!" از این‌که با این حالت از مادر یاد کرد، دلم شکست و دیدم که ابروان عبدالله هم در هم کشیده شد و در جواب سرمستی پدر که از معامله پرمنفعتش حسابی سر کِیف آمده بود، چیزی نگفت. فنجان های خالی را جمع کردم و به آشپزخانه رفتم که بیش از این حوصله شنیدن حرف های پدر را نداشتم. چهل روز از رفتن مادر گذشته بود و هر چند من و عبدالله همچنان غمگین و مصیبت زده بودیم، ولی پدر مثل این که هرگز مادرم در زندگیاش نبوده باشد، هر روز سرِ حال تر از روز گذشته به خانه می آمد. فنجان ها را شستم و به بهانه استراحت به اتاقم رفتم که بعد از روزها نگاهم در آیینه به صورت افسرده ام افتاد. هنوز سیاهی پای چشمانم از بین نرفته و رنگ غم از صفحه صورتم پاک نشده بود که اندوه از دست دادن مادر به این سادگی ها از دلم رفتنی نبود. همانجا کنار دیوار روی زمین نشستم و بنا به عادت این مدت، مشغول قرائت قرآن برای هدیه به روح مادر شدم که همدم این روزهای تنهایی و غریبی ام، کلام خدا بود و دلجویی های عبدالله و چقدر جای مجید در این روزهای بی کسی ام خالی بود که گرچه آتش کینه و تنفرش در دلم سرد شده بود، اما هنوز دلم صاف نشده و آمادگی دیدارش را نداشتم و شاید هر چه این دوری بیشتر به درازا می کشید، همراهی دوباره اش برایم سخت تر می شد. من در طول چند ماه زندگی مشترک‌مان با تمام وجودم تلاش کرده بودم که او را به سمت مذهب اهل تسنن بکشانم و توفیقی نمی یافتم و او به بهانه شفای مادرم، چه راحت مرا به سویی بُرد که همچون یک شیعه دست به دعا و توسل زده و به دامن پیشوایان تشیع دست نیاز دراز کنم و این همان عقده تلخی بود که در دلم مانده و آزارم می داد. ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
هدایت شده از MESBAHYAZDI.IR
چراغ راه.pdf
2.93M
📌 | وصیت‌نامه حضرت آیت الله مصباح یزدی که لحظاتی دیگر در مراسم بزرگداشت هفتمین روز ارتحال ایشان قرائت خواهد شد. 🏴 @mesbahyazdi_ir
•🕌🍃• صبحگاهان‌ڪہ‌خیالٺ‌بہ‌سـرم‌مۍ‌آید دسٺ‌بـر‌سینہ‌دلــم‌سمٺ‌حـرم‌مۍ‌آید بعـد‌هر‌ذڪر‌سلامۍ‌ڪہ‌بہ‌تو‌میگویم عطـر‌سیب‌اسٺ‌ڪہ‌از‌دورو‌برم‌مۍ‌آید..♥️ 🌱 ✨ ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me