هدایت شده از گـسـتࢪده نـاࢪنـگـی🍊
"﷽"
ا؎زیباتࢪ
ازیاس سپید
بگذاࢪباچشمانِ ٺُو
این زندگےدࢪخاطࢪم
شیࢪین ٺࢪازࢪؤیاشود^_^
#اللھم_عجل_لولیڪ_الفرج🌱
ّبہ ڪانال یاســـِـمَن بپیوندید
https://eitaa.com/joinchat/1726021726C9827133a96
هدایت شده از گـسـتࢪده نـاࢪنـگـی🍊
دونفرعضوبشن رندشن🌱🌸
http://eitaa.com/YASEMAN31
http://eitaa.com/YASEMAN31
.
#رفیقخـاص 💚
.
.
رفیقشهیدیعنی:😇
ٺـوے اوجِ نا امیدے..،🌱🕊
🍂یڪ پارٺے بین ٺو و خـدا بشھ🍂
|^و جـورے دستٺ رو بگیرھ🌟
ڪھ متوجه نشی (:💚
.
.
#خآصیٺرفیق♥🌿
مثلاًچیمیشہ
الانبهـمونخبربدن
آقامشـهدِتونردیفہ!
مهمـونِامامرضایین:))
آخچہشیرینہحتےفکرکردنبهش..:)
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
#چالش☄
دوستداشتیدکدامشیءبیجاندر
حرممطهر#امامرضاعلیهالسلام
باشید...!؟
درناشناسجواببدید.↓↓
https://harfeto.timefriend.net/464676878
••🦋••
به کوی توهرجاکه پامیگذارم ،
همان جادل خویش جامیگذارم ،
مبادابرانی که باصدامید ؛
قدم درحریم شمامیگذارم🕊'
دلتنگتیمآقا💔
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
#چالش☄ دوستداشتیدکدامشیءبیجاندر حرممطهر#امامرضاعلیهالسلام باشید...!؟ درناشناسجواببدید.↓↓
#شماگفتین(:
_ضریح مبارکشون که خیلی نزدیکه شایدم پنجره فولا...
+بسیزیبا💔😔
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
#چالش☄ دوستداشتیدکدامشیءبیجاندر حرممطهر#امامرضاعلیهالسلام باشید...!؟ درناشناسجواببدید.↓↓
#شماگفتین(:
_دوست داشتم پر دست خادمان ارباب باشم
+هعی..💔🚶🏻♀
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۴۲
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
......
مجید، پریشان حال خرابم، متحیر مانده بود که یک دستم را از حلقه تنگ محبتش جدا کردم تا با فشار کف دستم، درد کمرم را آرام کنم و زیر لب زمزمه کردم:" چیزی نیس، خوبم." و همانطور که دست چپم در میان انگشتانش بود، با قدم هایی کم رمق به سمت خانه به راه افتادیم که مجید به انتهای کوچه خیره شد و حیرت زده خبر داد:" اینا که دم خونه ما وایسادن!" و تازه با این کلام مجید بود که نگاه کردم و دیدم اتومبیلی که لحظاتی قبل وحشیانه از کنارمان گذشته بود، درست مقابل در خانه ما توقف کرده و چند نفری که سوارش بودند، وارد خانه شدند و در را پشت سرشان بستند. صورتم هنوز از درد شدیدی که در کمرم پیچیده بود، در هم کشیده و نفس هایم از ترسی که در دلم دویده بود، همچنان بریده بالا می آمد و با همان حال پرسیدم:" اینا کی بودن؟" و مجید همانطور که همگام با قدم های کوتاهم می آمد، جواب داد:" شاید از فامیلاتون بودن." گرچه در تاریکی کم نور انتهای کوچه، چهره هایشان را به درستی ندیده بودم، اما گمان نمی کردم از اقوام باشند که بلاخره مجید با حرکت کلید، در خانه را باز کرد و همین که قدم به حیاط گذاشتیم، با دیدن چهره های چند مرد غریبه، کنجکاویمان بیشتر شد. سه مرد ناشناس روی تخت کنار حیاط لَم داده و یکی دیگر هم کنار نوریه به دیوار تکیه زده و هیاهوی حرف های داغشان، خلوت حیاط را پُر کرده بود. پدر هم کنار تخت ایستاده و آنچنان گرم صحبت شده بود که حتی ورود ما را هم احساس نکرد. قدم سُست کردم تا مجید پیش از من حرکت کند که از دیدن این همه مرد نامحرم در حیاط خانه مان، هیچ احساس خوشی نداشتم و حسابی معذب بودم. پیدا بود که از آشنایان نوریه هستند و با این حال نه آنها و نه نوریه به خودشان زحمتی ندادند تا به ما سلامی کنند که مجید زیر لب سلامی کرد و من از ترس توبیخ پدر هم که شده، به نوریه سلام کردم که پدر تازه نگاهش به ما افتاد و با خنده رو به مرد های غریبه کرد:" دختر و دامادم هستن." و بعد روی سخنش را به سمت مجید گرداند:" برادرهای نوریه خانم هستن." پس میهمانان ناخوانده ای که با آن رانندگی مستانه، خلوت پاک و عاشقانه من و مجید را به هم زده و تا سر حدّ مرگ، تن من و دل نازک جنینم را لرزانده بودند، برادران دختر مغروری بودند که جای مادرم را گرفته بود! با این وضعیت دیگر تمایلی به ماندن نداشتم و خواستم بروم که صدای مرد جوانی که کنار نوریه تکیه به دیوار زده بود، در گوشم نشست:" دخترتون رو قبلاً ملاقات کردیم." با شنیدن این جمله، بی اختیار نگاهم به صورتش افتاد و از سایه خنده شیطانی که روی چشمانش افتاده و بی شرمانه به صورتم زُل زده بود، تازه به یاد آوردم که این ها همان چهار مردی هستند که در ایام پس از فوت مادر، برای عرض تسلیت به در خانه آمده بودند و خوب به خاطرم مانده بود که رفتارشان چقدر گستاخانه و بی پروا بود.
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۴۳
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
.....
حالا با این صمیمیت مشمئزکننده، نه تنها مرا اذیت می کرد که خون غیرت مجید را هم به جوش آورده و دیدم با نگاهی که از خشمی مردانه آتش گرفته، به صورت استخوانی مرد جوان خیره شده و پلکی هم نمی زند که دیگر نتوانستم حضور سنگینشان را تحمل کنم و با یک عذرخواهی سرد و ساده، راهم را به سمت ساختمان ادامه دادم. با همه کمردردی که تا ساق پاهایم رعشه می کشید، به زحمت از پله ها بالا می رفتم که حالا تمام وجودم از ناراحتی آتش گرفته و دیگر حال آشفته لحظات قبلم را از یاد بُرده بودم که تازه می فهمیدم این جماعت چه موزیانه به خانواده ما نفوذ کرده و هنوز چند هفته از فوت مادر نگذشته، می خواستند راهی به خانه ما باز کنند. نمی فهمیدم در خانواده ما دنبال چه هستند که بر سر تجارت با پدر، قصه دوستی را آغاز کرده و بعد خواهر جوانشان را به عقد پدر پیر من درآورده اند که صدای کوبیده شدن در اتاق، مرا از اعماق افکار نابسامانم بیرون کشید. مجید با ابروهایی که زیر بار سنگین اخم تا روی چشمانش پایین کشیده شده و گونه هایی که از عصبانیت گل انداخته بود، قدم به اتاق گذاشت و شاید به قدری قلبش از غیظ و غضب پُر شده بود که حتی وضعیت مرا هم فراموش کرده و ندید چقدر ناتوان روی کاناپه افتاده ام که اینبار به غمخواری حالم پایین پایم زانو نزد و در عوض برای بازخواستم روی مبل مقابلم نشست و با صدایی که از شدت خشم خَش افتاده بود، پرسید:" این پسره تو رو کجا دیده؟"
مبالغه نبود اگر بگویم که تا آن لحظه، چشمانش را این همه عصبی ندیده بودم و به غیرت مردانه اش حق می دادم که اینچنین در برابرم یکه تازی کند که سکوتم طولانی شد و صورتش را برافروخته تر کرد:" الهه! میگم اینا تو رو کجا دیدن؟" نیم خیز شدم تا خودم را کمی جمع و جور کرده باشم و زیر لب پاسخ دادم:" یه بار اومده بودن درِ خونه..." و نگذاشت حرفم تمام شود که دوباره پرسید:" خُب تو رو کجا دیدن؟" لبخندی کمرنگ نشانش دادم تا هم فضا را آرام کرده و هم بر اضطراب خودم غلبه کنم و با صدایی آهسته جواب دادم:" من رفته بودم در رو باز کنم..."
که دوباره با عصبانیت به میان حرفم آمد:" مگه نوریه خودش نمی تونست در رو باز کنه که تو از طبقه بالا رفتی در رو باز کردی؟" در برابر پرسش های مکرر و قاطعانه اش کم آورده و باز تنم به لرزه افتاده بود. به سختی از جا بلند شده، تکیه ام را به پشتی کاناپه دادم و با صدایی که حالا بیش از دلم می لرزید، جواب دادم:" اون روز هنوز بابا با نوریه ازدواج نکرده بود..." و گفتن همین کلام کوتاه کافی بود تا سرانجام شیشه تَرک خورده صبرش بشکند و عقده ای را که در سینه پنهان کرده بود، بر سرم فریاد بکشد:" پس اینا اینجا چه غلطی می کردن؟!!!" نگاهش از خشم آتش گرفته
و به انتظار پاسخ من، به صورتم خیره مانده بود که لب های خشکِ از ترسم را تکانی دادم و گفتم:" همون هفته های اولی بود که مامان فوت کرده بود... اومده بودن به بابا تسلیت بگن... همین..." و نمی دانستم که آوردن نام آن روزها، اینچنین جگرش را آتش می زند که مردمک چشمان زیبایش زیر فشار خاطرات تلخش لرزید و با نفسهایی که بوی غم می داد، زمزمه کرد:" اون روزهایی که من حق نداشتم یه لحظه زنم رو ببینم، یه مُشت مردِ غریبه می اومدن با ناموس من حرف می زدن؟..." در مقابل بارش باران احساس عاشقانه اش، پرده چشم من هم پاره
شد.
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۴۴
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
.......
قطرات اشکی که برای ریختن بی تابی می کردند، روی صورتم جاری شدند و همانطور که از زیر شیشه خیس چشمانم، نگاهش می کردم، مظلومانه پرسیدم:" تو به من شک داری مجید؟" و با این سؤال معصومانه من، مثل اینکه صحنه نگاه گناه آلود و چشمان ناپاک برادر نوریه، برایش تکرار شده باشد، بار دیگر خون غیرت در صورت گندمگونش پاشید و فریادش در گلو شکست:" من به تو شک ندارم! به اون مرتیکه شک دارم که اونجوری بی حیا..." و شاید شرمش آمد حرکت شیطانی برادر نوریه را حتی به زبان آورد که پشتش را به مبل تکیه داد و هر آنچه بر دلش سنگینی می کرد با نفس بلندی بیرون داد و مثل اینکه تازه متوجه رنگ پریده و نفس بُریده ام شده باشد، سراسیمه از جا بلند شد و با گام های بلندش به سمت آشپزخانه رفت و لحظاتی نگذشته بود که با لیوان شربت قند و گلاب آمد و باز مثل گذشته کنارم روی کاناپه نشست. با محبت همیشگی اش، لیوان خنک شربت را به دستم داد و با دست دیگرش، انگشتان لرزانم را دور لیوان محکم گرفته بود تا از دستم نیفتد. با اینکه چیزی نمی گفت، از حرارت حضورش، گرمای محبت دلنشینش را حس می کردم که بلاخره سدّ سکوتش شکست و با کلام شیرینش زیر گوشم نجوا کرد:" ببخشید الهه جان! نمی خواستم اذیتت کنم، ببخشید سرِت داد زدم!" و حالا نوبت بغض قدیمی من بود که شکسته و سر قصه بی قراری ام را باز کند:" مجید! اون روزی که اینا اومدن درِ خونه، من منتظر تو بودم! فکر کردم تو اومدی دمِ در تا منو ببینی! من به خیال اینکه تو پشت در هستی، در رو باز کردم..."
و چند سرفه خیس به کمکم آمد تا راه گلویم از حجم بغض خالی شده و با چشمانی که همچنان بی دریغ می بارید، در برابر نگاه منتظر و مشتاقش ادامه دهم:" ولی تو پشت در نبودی! مجید! نمی دونی اون روز چقدر دلم می خواست پیشم بودی! اون روز حالم خیلی بد بود، دلم برای مامان تنگ شده بود، دلم می خواست پیشم باشی تا برات درد دل کنم!" حالا دیگر نگاهش از قله غیظ و غضب به زیر آمده و میان دشت عشق و اشتیاق، همچون شقایق به خون نشسته بود و تنها نگاهم می کرد تا باز هم برایش بگویم از روزهایی که بی رحمانه او را از خودم طرد می کردم و چقدر محتاج حضورش بودم! من هم پرده از اندرونی دلم کنار زده و بی پروا می گفتم از آنچه آن روز بر دل تنگ و تنهایم گذشت و مجید چه حالی پیدا کرده بود که پس از چند ماه، تازه راز بی قراری های آن روز برایش روشن شده و می فهمید چرا به یکباره بی تاب دیدنم شده بود که کارش را در پالایشگاه رها کرده و از عبدالله خواسته بود تا مرا به ساحل بیاورد. من هم که از زلال دلم آرزوی دیدارش را کرده بودم، ناخواسته و ندانسته به میهمانی اش دعوت شده بودم و یادآوری همین صحنه سرشار از احساس بس بود که کاسه صبرش سرریز شده و با بی قراری شکایت کند:" پس چرا اجازه ندادی باهات حرف بزنم؟ پس چرا رفتی؟"
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me