■ #شهیدانه🌱❤️
____
بار اولے کہ میخواست برود سوریه
آیہ قرآن گرفتم برایش
قرآن را بوسید و باز کرد
ترجمه آیہ را برام خواند
ولے بار آخرے کہ میخواست برود،
وقتے قرآن را باز کرد آیه راترجمه نکرد!
گفتم:سعید چرا ترجمہ نمیکنے؟!🤔
رو به من کرد وگفت:
اگہ ترجمہ آیہ رو بهتون بگم
ناراحت نمی شین؟!🙂
گفتم:نه
گفت:آیہشهادت اومده و
من بہ آرزوم مےرسم♥️
نقل از مادرِ #شهیدسعیدبیاضےزاده
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me 😷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#مقاممعظمرهبری
🌸 اهمیت بوسیدن دست مادر و تاثیر آن در جامعه
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
آنقدر پوشاندی،
ڪہ باورمان شد
عیبی نداریم...
#ستار_العیوب
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#امامخمینے
🌸 چرا تمام آرزوهای مادر در بچه خلاصه میشود؟
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
.
.
؋یسبوڪ⇦آخرینبازدید10دقیقہقبل
تلگرام⇦آخرینبازدید:8دقیقہقبل..
اینــستاگرام⇦اکثراً آنلاین!!⏳
.
قرآن⇦آخرین بازدیـــد :
رمضان سال گذشتــــ ــہ!🚶🏾♂
.
«اَلَم یـَانِ لِلَذیـنَ اَمَنُوا اَن تَخشَعَ
قُلوبُهُم لِذِڪرِ اللَه؟!..»
"آیا هنوز وقتآننرسیدهاسٺ؛ کھ
دل هاے مومنان، براے خدا ؛ خاشع
گردد...؟!🌚🌱|<
#آیه_گراف💈
#بهخودمونبیایم ''
.
.♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
♥️☘••
#رزقشبانمون🌙🌱
ازمحضرعلامهحسنزادهآملیپرسیدند:
-ماازڪجابدانیمدرڪداممقام
ومنزلمعنویهستیم؟!
+عزیزانمن!نمیگویمچهداریدوچهندارید!
اگرمیلبهشبزندهدارۍوسحرخیزی
راداریدهمهچیزدارید،
♥️←خداشمارادعوتڪردهو
مهمانیآرهستید.
ڪمالنفسبهایناستڪهعاشق
شبو #سحر وخلوتباملڪوتنظام
هستےاست.
ڪهوقتیشبمیشودودغدغهدرتوایجاد
میشودوبهانهگیریمیڪنےوهواۍ
خداپیدامیڪنےبهسرتمیزندازرختخواب
فرارڪنے!
نمازشبو #تهجد فقطهمانیازدهرڪعت
نیست،بلڪهازسرشبباید
ایندغدغهدرتوایجادشود..!
🌸←قدرخودترابدان!
هراتفاقیڪهمیافتددرامورمعنوۍ
برایهمیننفسےمیافتدڪهمیلبهشبدارد!
#نمازشببخونیمــــ🙃
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
🌿•امام رضا قربون ڪبوترات
یھ نگاهی هم بڪن بھ زیر پات💔
#امام_رضا
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۵۷
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
......
پشت چشمان ریز و مشکی نوریه، خنده ای موزیانه پنهان شده و همان طور که پهلوی پدر، به پشتی کاناپه تکیه زده بود، ابرو در هم کشید و دنبال حرف پدر را گرفت:" همه چی گرون شده! خُب اجاره خونه هم رفته بالا دیگه!" نمی فهمیدم برای پدرم با این همه درآمد، این مبلغ اندک چه ارزشی دارد جز این که می خواهد به این بهانه ما را از این خانه بیرون کند، ولی مجید از دلبستگی ام به این خانه خبر داشت، دست پدر را خوانده و نقشه پشت پرده نوریه را به وضوح دیده بود که با متانت همیشگی اش جواب داد:" باشه، مشکلی نیس." دیدم صورت سبزه نوریه از غیظ پُر شد و خنده روی ماسید که رشته هایش پنبه شده و آرزوی تسلطش بر این خانه بر باد رفته بود. حالا در این حجم سنگین سکوت، طنین نوحه عزاداری شام شهادت امام رضا (ع) که سوار بر دسته های عزاداری از خیابان اصلی می گذشت و نغمه شورانگیزش تا عمق خانه نوریه وهابی می رسید، کافی بود تا چشمان کشیده و پُر غوغای مجید را به ساحل آرامشی عمیق و شیرین برساند. مثل این که در این کنج غربت، نوای نوازشی آشنا به گوش دلش رسیده باشد، نقش غم از صورتش محو شد و در عوض وجود نوریه را به آتش کشید که از جایش پرید و با قدم هایی که از عصبانیت روی زمین می کوبید، به سمت پنجره های قدی اتاق پذیرایی رفت و درست مثل همان شب عاشورا، پنجره ها را به ضرب بست و با صدایی بلند اعتراضش را اعلام می کرد:" باز این رافضی های کافر ریختن تو خیابون!" چشمم به مجید افتاد و دیدم که با نگاه شکوهمندش، نوریه و تعصبات جاهلانه اش را تحقیر می کند و در عوض، پدر برای خوش خدمتی به نوریه، همه اعتقادات اهل سنت را زیر پا نهاد و مثل یک وهابی افراطی، زبان به توهین و تکفیر شیعیانی که برادران مسلمان ما بودند ، دراز کرد:" خاک تو سرشون! اینا که اصلاً مسلمون نیستن!" شیرین تر کردن مذاق نوریه، کلماتش را شورتر می کرد:" خدا لعنتشون کنه! اینا یه مشت کافرن که اصلاً خدا رو قبول ندارن!" مات و متحیر مانده بودم که پدر اهل سنتم با پشتوانه شصت سال زندگی در سایه مکتب سنت و جماعت، چطور در عرض دو ماه، تبدیل به یک وهابی افراطی شده که به راحتی دسته ای از امت اسلامی را لعن و نفرین می کند! مجید با همه خون غیرتی که در رگ هایش می جوشید، مقابل پدر قد کشید و شاید رنگ پریده و نگاه لرزان از ترسم، نگذاشت به هتاکی های پدر پاسخی بدهد. از کنار نوریه که در بهت قیام غیرتمندانه مجید، خشکش زده بود، گذشت و لابد التماس های بی صدایم را شنید که در پاشنه در توقف کوتاهی کرد و با خداحافظی سردی از اتاق بیرون رفت.
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۵۸
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
.......
پدر دسته مبل را زیر انگشتان درشت و استخوانی اش، فشار می داد تا آتش خشمش را خاموش کند و حتماً در اندیشه آرام کردن معشوقه اش دست و پا می زد که چشم از نوریه بر نمی داشت. آنچنان سردردی به جانم افتاده و قلبم طوری به تپش افتاده بود که توان فکر کردن هم از دست داده و حتی نمی توانستم از روی مبل تکانی بخورم که نوریه مقابلم نشست و با لحنی بی ادبانه پرسید:" شوهرت چِش شد؟!!!" نگاه ملتمسم به دنبال کمکی پدر را نشانه رفت و در برابر چشمان بی رحمش که می خواست هر آنچه از مجید عقده کرده بود، بر سرم خالی کند، جواب نوریه را با درماندگی دادم:" نمی دونم، فکر کنم حالش خوب نیس." و پدر مثل اینکه فکری به ذهنش رسیده باشد، نوریه را مخاطب قرار داد:" من فهمیدم چِش شد!" و چوننگاه نوریه به سمتش چرخید، صورتش را غرق چین و چروک کرد و با حالتی کلافه توضیح داد:" از بس که گداست! برای چندرغاز که رفت رو اجاره خونه، ببین چی کار می کنه!" بهانه پدر گرچه به ظاهر نوریه را متقاعد کرد و صورتش را به نیشخندی به روی من گشود، ولی دلم را در هم شکست که مجید از روی اعتقادی قلبی و عشقی آسمانی چنین کرد و پدر برای خوشایند نوریه، دنیای مجید را بهانه کرد که من هم نتوانستم سر جایم دوام بیاورم و با عذرخواهی کوتاهی، اتاق را ترک کردم. در تاریکی راهرو، با حالی آشفته و قلبی شکسته پله ها را بالا می رفتم که از خانه پدر وهابی ام بیرون زده و می ترسیدم در خانه شوهر شیعه ام هم دیگر جایی نداشته باشم. اگر مجید هم مثل من از اهل سنت بود، رفتار امشب پدر و نوریه این همه برایش گران تمام نمی شد و اگر شیعیان با این همه هیاهو، بساط عزاداری بر پا نمی کردند، این وهابیون افراطی مجال طعنه و توهین پیدا نمی کردند و حال من اینقدر پریشان نبود که به خوبی می دانستم این حجم از غصه و اضطراب تا چه اندازه کودک عزیزم را آزار می دهد. با نفسی که بخاطر بالا آمدن از همین چند پله به شماره افتاده بود، در اتاق را باز کردم و قدم به خانه گذاشتم. از باد خنکی که از سمت اتاق پذیرایی می وزید، متوجه حضور مجید در بالکن شدم و به سمتش رفتم. کف بالکن نشسته بود و همان طور که پشتش را به دیوار سرد و سیمانی بالکن تکیه داده بود، نگاهش به سیاهی شب بود و گوشش به نوای حزینی که هنوز از دور شنیده می شد. حضورم را حس کرد، سرش را به سمتم چرخاند و مثل این که نداند چه بگوید، تنها نگاهم کرد و چه نگاه سنگینی که نتوانستم سنگینی اش را بر روی چشمانم تحمل کنم که چشم از چشمش برداشتم و همانجا کنارش روی زمین نشستم.
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me