🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_صد_و_بیست_و_چهارم
🌸🍃🌺🍃🌸
.....
با کف دستم پرده اشک را از صورتم کنار زدم و با صدایی که از شدت گریه بریده بالا می آمد، پاسخ این همه نگرانی اش را به یک کلمه دادم:" مامانم..." و او بلافاصله پرسید:" مامانت چی؟" با نگاه غمبارم به چشمانش پناه بردم و ناله زدم:" مجید مامانم... مامانم سرطان داره... مجید مامانم داره از دستم میره..." و باز هجوم گریه گلویم را پر کرد.
مثل این که دستانش بی حس شده باشد، بازوانم را رها کرد و نگرانب روی صورتش خشکید. با چشمانی که از بهتی غمگین شده بود، تنها نگاهم می کرد و دیگر هیچ نمی گفت و حالا دریای درد دل من به تلاطم افتاده بود:" مجید مامانم این مدت خیلی درد کشید. ولی هیچ کس به فکرش نبود... خیلی دیر به دادش رسیدیم... خیلی دیر... دکتر گفته باید زودتر میبردیمش..." هر آنچه در این مدت از درد ها و غصه های مادر در دلم ریخته بودم، همه را با اشک و ناله بازگو می کردم و مجید با چشمانی که از غصه می سوخت، تنها نگاهم می کرد و انگار می خواست همه دردهای دلم را به جان بخرد تا قدری قرار بگیرم. ساعتی به شکوه های مظلومانه من و شنیدن های صبورانه او گذشت تا سرانجام طوفان گلایه ها و سیلاب اشک هایم آرام گرفت و نه این که نخواهم که دیگر توان سخن گفتن و اشکی برای گریستن نداشتم. به حالت نیمه هوش همانجا روی قالیچه پای تخت دراز کشیدم که مجید با سرانگشتش قطره اشکی را که روی گونه اش جاری شده بود، پاک کرد و با صدایی گرفته گفت:" الهه جان... پاشو روی تخت بخواب." و با گفتن این جمله دست زیر شانه و سرم گرفت و کمکم کرد تا بدن سستم را از زمین کندم و روی تخت دراز کشیدم و خودش از اتاق بیرون رفت. غیبتش چندان طولانی نشد که با یک لیوان شربت به اتاق بازگشت. کنارم لب تخت نشست و آهسته صدایم کرد:" الهه جان! رنگت پریده، یه کم از این شربت بخوره." ولی قفلی که به دهانم خورده بود، به این سادگی ها باز نمی شد که باز اشک از گوشه چشمان پف کرده ام جاری شد و با گریه پرسیدم:" مجید! حال مامانم خوبه میشه؟"
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me