🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_دوم
🌺🍃🌸🍃🌺
.....
صدای به هم خوردن در حیاط که به گوشم رسید، مطمئن شدم مجید از خانه بیرون رفته و تازه در آن لحظه بود که چشم هایم به مصیبت مرگ مادرم به عزا نشست و سیلاب اشکم جاری شد. عطیه و لعیا پای تختم کِز کرده بودند و محمد و عبدالله در گوشه ای به نظاره ناله های بی مادری ام نشسته و بی صدا گریه می کردند. سرم را میان دستانم گرفته بودم و از اعماق وجودم ضجه می زدم که دیگر مادری در خانه نبود و نمی ترسیدم که ناله های دردناکم به گوشش برسد. لعیا کنارم روی تخت نشست و آغوش خواهرانه اش را برای گریه های بی امانم باز کرد تا غصه جای خالی مادر را میان دستانش زار بزنم و عطیه دستان
تنها و بی یاورم را میان دستان مهربانش گرفته بود تا کمتر احساس بی کسی کنم.
پدر پیراهن مشکی اش را از کمد بیرون کشید و ابراهیم هم به بیمارستان رفت تا باور کنم که مادر رفته و دیگر به خانه باز نمی گردد. چقدر به سلامتی مادرم دل بسته بودم و حالا چه راحت باید لباس عزایش را به تن می کردم. باز روی تخت افتادم و سرم را در بالشتی فرو می کردم که از باران اشک های خونینم خیس شده و از لحظه ای که خبر مرگ مادر را شنیده بودم، پناه گریه هایم شده بود. از بیرون اتاق صدای افرادی را که برای عرض تسلیت به خانه پدر آمده بودند، می شنیدم و قدرت تکان خوردن نداشتم. همه برای پذیرایی از اتاق بیرون رفته و من روی تخت خواب اتاق زمان دختری ام خزیده و از این همه بی کسی ام ناله می زدم. پدر که هیچگاه همدم تنهایی هایم نبود، ابراهیم و محمد هم کمتر با من رابطه داشتند و عبدالله هم که گوش شنوای حرف های دلم بود، بیش از تدارک مراسم نمی رسید.
لعیا و عطیه هم با همه مهربانی نمی توانستند مرهم زخم های دلم باشند، هرچند آن ها هم تمام مدت مشغول پذیرایی از میهمانان بودند و کمتر به سراغم می آمدند و تنها محبوب دل و مونس مویه های غریبانه قلبم، حالا به شعله تنفری تبدیل شده بود که هر لحظه از آتش خشمش می سوختم که چقدر مرا به شفای مادر امید داد و چقدر دلم را به بازگشت مادر به خانه خوش کرد و من چه راحت خبر مرگ مادر را در میان این همه امیدواری شنیدم و او فقط گریه کرد!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me