🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_سوم
🌸🍃🌺🍃🌸
.....
از ترس اینکه مبادا عبدالله یا پدر مفاتیح را در دستانم ببینند، با عجله کتاب را در کشو گذاشتم و با گام هایی سریع از اتاق بیرون رفتم و در را گشودم که دیدم عبدالله است. بشقاب شیرینی در دستش بود و چشمانش گرچه زیر لایه های از اندوه، ولی به رویم لبخند می زد.
تعارفش کردم که با مهربانی پاسخ داد:" نه دیگه، موقع افطاره، مزاحم نمیشم!" سپس بشقاب را به دستم داد و عید را تبریک گفت که من در انتظار خبری خوش، پرسیدم:" عبدالله! از مامان خبری نداری؟" در برابر سؤالم مکثی کرد و با تعجب جواب داد:" نه، از بعد از ظهر که با هم رفته بودیم بیمارستان، دیگه ازش خبری ندارم." سپس با لحنی مشکوک پرسید:" مگه قراره خبری بشه؟" لبخندی زدم و گفتم:" نه، همینجوری پرسیدم." که سایه مجید در پیچ پله پیدا شد و توجه عبدالله را به خودش جلب کرد. به گرمی با هم دست داده و عید را تبریک گفتند که با بلند شدن صدای اذان مغرب، عبدالله خداحافظی کرد و رفت. مجید با صورتی که چون همیشه می خندید، وارد خانه شد. مثل هر شب عید دیگری، شیرینی خریده و با کلام دلنشینش عید را تبریک گفت. نماز مغرب را خواندیم و آخرین افطار ماه رمضان امسال را نه به حلاوت رطب و شیرینی که به اشتیاق شفای مادر، با شادی نوش جان کردیم.
شب عید فطر با عطر امیدی که به سلامتی مادرم پیدا کرده بودم و دغدغه خاطری که این روزها به یُمن توسل به خاندان پیامبر (ص) کمتر عذابم می داد، فرصت خوبی به دلم داده بود تا خلوتی زیبا و عاشقانه با مجید داشته باشم. قالیچه کوچکی در بالکن انداخته و در همان فضای کوچک که به نوعی حیاط خانه مان بود، به میهمانی شب گرم و زیبای بندر رفته بودیم. آسمان صاف و پر ستاره آخر شب، سقف این کلبه کوچک بود و منظره پیوند دریا و شهر و نخلستان، پیش رویمان خود نمایی می کرد. مجید همان طور که به نقطه ای نامعلوم در دل سیاهی پر رمز و راز شب نگاه می کرد، با صدایی آهسته گفت:" سال پیش این موقع تازه کارم درست شده بود و می خواستم بیام بندر."
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me