🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_چهارم
🌺🍃🌸🍃🌺
.....
سپس به چشمان مشتاقم نگاهی کرد و با لبخندی که روی صورتش موج می زد، ادامه داد:" پارسال هیچ وقت فکر نمی کردم سال دیگه یه همچین شبی تو بالکن یه خونه قشنگ، کنار زنم نشسته باشم!" لحن لبریز احساسش، صورت مرا هم به خنده ای ملیح باز کرد و وسوسه ام کرد تا با شیطنتی زنانه بپرسم:" خُب حالا خوشحالی یا پشیمونی؟" از سؤال سرشار از شرارتم، خنده اش گرفت و با چشمانی که از شادی می درخشید، پاسخ داد:" الهه! زندگی با تو اونقدر لذت بخشه که من پشیمونم چرا زودتر نیومدم بندر!" و صدای خنده اش که روزها بود دیگر در خانه نپیچیده بود، بار دیگر فضای بالکن پُر کرد و دوباره آهنگ خوش زندگی را به یادم آورد، گرچه جای خالی مادر در چنین شبی، تهِ دلم را خالی می کرد و اجازه نمی داد با خیالی آسوده با شادی زندگی همگام شوم که به عمق چشمان مهربان مجیدم نگاه کردم و با لحنی لبریز امید و آرزو پرسیدم:" مجید! مامانم خوب میشه، مگه نه؟" و شنیدن همین جمله کوتاه از زبان من کافی بود تا خنده از روی صورتش محو شده و با چشمانی که به ورطه اضطراب افتاده بود، برای لحظاتی تنها نگاهم کند. پیش چشمان منتظرم، نفس بلندی کشید که اوج نگرانی اش را از لرزش قفسه سینه اش حس کردم و بلاخره با لحنی که پیوند لطیفی از بیم و امید بود، جواب داد:" الهه جان! همه چی دست خداست!" سپس آفتاب امید در آسمان چشمانش درخشید و با مهربانی دلداری ام داد:" الهه! من مطمئنم خدا اینهمه گریه های تو رو بی جواب نمی ذاره!" و با این کلامش، دلم را حواله به تقدیر الهی کرد که باز اشک پای چشمانم زانو زد. من هم اعتقاد داشتم که همه امور عالم به اراده پروردگارم بستگی دارد و خوب می دانستم که حال مادرم نه تنها تفاوتی نکرده که همچنان
چراغ زندگی اش کم سوتر می شود، ولی به اجابت گریه ها و ضجه های شب های امامزاده آنقدر دل بسته بودم که دیگر نمی توانستم امیدم را از دست بدهم. اشکم را پاک کردم و با سکوت پر شکوهم، اوج ایمانم به کرامت اولیای الهی را به نمایش گذاشتم که مجید خرسند از دل صبور و روح آرامم، لبخندی زد و گفت:" الهه جان! .....
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me