🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_هشتاد_و_یکم
🌸🍃🌺🍃🌸
.....
بلکه بر احساس دلتنگی خودم سرپوش بگذارم که شیطنت را از صدایم خواند و تمنا کرد:" بخدا من همینجوری هم قدر تو رو می دونم الهه جان! احتیاجی به این کارهای سخت نیس!" و صدای خنده شاد و شیرین مان سکوت صبحگاهی محله را شکست. به قدری غرق دریای حرف و خنده و خاطره شده بودیم که طول مسیر خانه تا ساحل را حس نکردیم تا زمانی که نسیم معطر دریا به صورت مان دست کشید و سخاوتمندانه سلام کرد. صدای مرغان دریایی، آرامش دریا را می درید و خلوت صبح ساحل را پر می کرد. روی نیمکتی نشستم و مجید برای خرید آش بندری به سمت مغازه آن سوی بلوار ساحلی رفت. احساس می کردم خلیج فارس هم ملیح تر از هر زمان دیگری به رویم لبخند می زند و حس خوش زندگی را به یادم می آورد. انگار دریا هم با همه عظمتش از همراهی عاشقانه من و مجید به وجد آمده و بیش از روزهای دیگر موج می زد. با چشمانی سرشار از شور زندگی، محو زیبایی بی نظیر دریا شده بودم که مجید بازگشت. کاسه را که به دستم داد، تشکر کردم و با خنده تذکر دادم:" مجید جان! آش بندری خیلی تنده! مطمئنی تحمل خوردنش رو داری؟" کنارم روی نیمکت نشست و با اطمینان پاسخ داد:" بله! تو این چند ماه چند بار صابون غذاهای بندری به تنم خورده!" سپس همچنان که با قاشق آش را هم می زد تا خنک شود، با شیطنتی عاشقانه ادامه داد:" دیگه هرچی سخت باشه، از تحمل دوری تو که سخت تر نیس!" به چشمانش نگاه کردم که در پرتو آفتاب، روشن تر از همیشه به نظر می آمد و البته عاشق تر! متوجه نگاه خیره ام شد که خندید و گفت:" باور کن راست میگم! آش بندری که هیچ، حاضرم هرکاری بکنم ولی دیگه شبی مثل دیشب برام تکرار نشه!" از لحن درمانده اش خندیدم و به روی خودم نیاوردم که من هم دیگر تحمل سپری کردن شبی مثل دیشب را ندارم. دلم می خواست که همچون او می توانستم بی پروا از احساساتم بگویم، از دلتنگی ها و بی قراری های دیشب، از اشتیاق و انتظار صبح، اما شاید این غرور زنانه ام بود که زبانم را بند می زد و تنها مشتاق شنیدن بود!
به خانه که رسیدیم، صدای آب و شست و شوی حیاط می آمد. در را که باز کردیم، مادر میان حیاط ایستاده و مشغول شستن حوض بود.
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me