eitaa logo
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
164 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
761 ویدیو
15 فایل
حس‌#حسین‌را‌هرڪس‌در‌وجودش‌ندارد‌ هیچ‌ندارد..(؛" ڪل‌الارض‌ڪربلا‌ ‌ڪل‌یوم‌عاشورا‌ یعنی ‌‌باید‌در‌هر‌زمانی‌، هرمڪانی‌، هر‌لحظه‌اے ‌یاور#‌مهدے‌ باشی حرفے❣💭 سخنے🗣 انتقادے بود💥 در خدمتم🤝🏻 ناشناسمونه https://harfeto.timefriend.net/464676878
مشاهده در ایتا
دانلود
بِسمِ نآمَتـ ڪِھ اِعجاز میڪُنَد... بســمِ ••🍃 (عج)♥️
ڪشتےشکستہ‌ایم‌کہ‌ بےتاب مانده‌ایم آشفتہ در تلاطم گرداب مانده ایم رحمےکن اےاجل، کہ‌طواف‌حرم‌ڪنیم در حسرٺ زیارٺ مانده ایم ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
🌱🌸 ⚡️اولۍرا رَدڪردیــم! دومی،یقه ی‌نَفْــسِ مان راگرفت! براۍاینڪه‌دومی،دست‌ازسرمان بردارد،به‌سومی‌مبتلاشدیم. و.... ▪️لڪه‌رویِ‌لکه،تلنبارشــد، تا دیدیم،حالِ‌خوبمان،ازدست رفت! ؛یڪۍپس‌از دیگری،ریشه‌ۍ ستون‌های‌آرامشت رامۍشڪند... به‌خودت‌مۍآیی ومی‌بینی؛ درست شبیه‌دومیـــنو ، هر چه‌راڪه عُمـرۍساخته ای،فرو ریخته! ✨ امیرِڪلام،قرنها پیش،گوشه‌ی دفتری، برایت یادگاری نوشت،تا این روزها مرورش‌ڪنی ؛ بنده ای،مــزه ی‌ایمان را نمۍچشد؛ مگرآنڪه‌دروغ راهنگام شوخۍوجدی ترڪ‌ڪند! 💞هنربزرگۍست اگر؛ من وتو،دروغ‌تڪانۍڪنیم ! آنهم دردنیایۍڪه‌دروغ،یقه‌ۍظاهِرُ السَّلام ها را هم‌گرفته است ❗️ بسم الله...این ما واین هم روزِجدیدِ خدا! ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
8.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ღ حضرت عشقღ •ا‌ز‌چشمای‌گریونمــ💔• 🎤 ❤ ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
11.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
... گفتی من حال و هواتُ میخرم خوب یادمه... سرتُ بالا بگیر ای پسرم:) خوب یادمه.... ❤️ ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
دلمون‌تنگه‌امروز😭😔
• . ‹ حَرَمت؛قبله‌ےدلهاست مرا؛هم‌دریاب :)🌱 › - جانانٰ‌حسین✨❤️ ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
~🕊 شھید شدن اتفاقے نیست اینطور نیست ڪہ بگویے:گلولہ اے خورد و مُرد.. شهــــید... رضایت نامہ دارد... و رضایت نامہ اش را اول حسین(ع) و علمدارش امضا میڪنند... بعد مُھر حضرت زهـــــرا(س)میخورد... شهـــید... قبل از همہ چیز دنیایش را بہ قربانگاه برده... او زیر نگاه مستقیم خدا زندگے ڪرده... شھادت اتفاقے نیست... سعادتے ست ڪہ نصیب هرڪسے نمیشود.. باید شهیدان‍‍ہ زندگے ڪنے تا شهیدان‍‍ہ بمیرے... ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
■○□● هرڪہ‌بہ‌هرجارسدازڪرم‌زینب‌اسټ بوۍخوش‌ڪربلاازحرم‌زینب‌اسټ طۍزمان‌هانرفټ‌یڪ‌اثرازپرچمش ملڪ‌سیلمان‌ڪہ‌نیسټ‌،این‌علم‌زینب‌اسټ ♥️ حضرټ‌زینب‌سلام‌اللہ‌علیھا ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 .... و عطیه با گفتن" الحمدالله! خوبم!" پاسخ مادر را داد که من پرسیدم:" عطیه جان! زمان زایمانت مشخص شده؟" عطیه کمی چادرش را از دور کمرش آزاد کرد و جواب داد:" دکتر برا ماه دیگه وقت داده!" مادر دستانش را به سمت آسمان گشود و از ته دل دعا کرد:" ان شاء الله به سلامتی و دل خوشی!" که محمد رو به من کرد و پرسید:" آقا مجید کجاس؟ سر کاره؟" همچنان که از جا بلند می شدم تا برای مهیا کردن اسباب پذیرایی به آشپزخانه بروم، جواب دادم:" آره، معمولا بعد اذان مغرب میاد خونه!" و خواستم وارد ساختمان شوم که سفارش محمد مرا در پاشنه در نگه داشت:" الهه جان! زحمت نکش!" سپس صدایش را آهسته کرد و با شیطنت ادامه داد:" حالا که می خوای زحمت بکشی برای من شربت بیار!" خندیدم و با گفتن "چشم!" به آشپزخانه رفتم. در چهار لیوان پایه دار،شربت آلبالو ریختم و با سینی شربت به حیاط بازگشتم که دیدم موضوع بحث مادر و محمد، گلایه از تصمیم جدید پدر و شکایت از خودسری های او شده است. سینی شربت را روی تخت گذاشتم و تعارف کردم. محند همچنان که دست دراز می کرد تا لیوان شربت را بردارد، جواب گله های مادر را هم داد:" مامان جون! دیگه غصه نخور بابا کار خودش رو کرده! امروز هم طرف اومد انبار و قرارداد رو امضا کرد. شما هم بیخودی خودت رو حرص نده!" چشمان مادر از غصه پر شد و محمد با دلخوری ادامه داد:" من و ابراهیم هم خیلی خیلی باهاش بحث کردیم که آخه کی میاد با همچین مبلغ بالایی همه محصول رو پیش خرید کنه؟ هی گفتیم نکنه ریگی به کفشش باشه، ولی به گوشش نرفت که نرفت!" مادر آه بلندی کشید و عطیه مثل این که حسابی دلش برای مادر سوخته باشد، با معصومیتی کودکانه رو به مادر کرد:" مامان! خیلی لاغر شدی!" و مادر هم که هیچگاه دوست نداشت اندوهش بر ملا شود، لبخندی زد و گفت:" عوضش تو حسابی رو اومدی! معلومه که پسر تو دامنته!" و با این حرف روی همه غم هایش سرپوش گذاشت. شاید من که هر روز مادر را می دیدم لاغری اش به چشمم نمی آمد، اما برای عطیه که مدتی می شد مادر را ندید بود، این تغییر کاملا محسوس بود. سایه آفتاب کوتاه شده و در حال غروب بود که محمد و عطیه رفتند. ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 .... مادر را تا اتاق همراهی کردم و گفتم:" مامان! اگه کاری نداری من برم که الان یواش یواش مجید میاد." و مادر همچنان که آستین هایش را برای وضو بالا می زد، جواب داد:" نه مادرجون! کاری ندارم! برو به کارت برس!" و من با دلی که پیش غصه های مادر جا مانده بود، به خانه خودمان بازگشتم. برنج را دم کرده بودم که در اتاق با صدای کوتاهی باز شد. از آشپزخانه سرک کشیدم و مجید را مقابل چشمانم دیدم، با جعبه شیرینی که در دستانش جا خوش کرده و چشمانی که همچون همیشه به من می خندید. حالا این همان فرصتی بود که از صبح خیالش را در سر پرورانده و برای رسیدنش لحظه شماری کرده بودم. از آشپزخانه خارج شدم و جواب سلامش را با روی خوش دادم. می دانستم به مناسبت امشب شیرینی می خرد و خودم را برایش آماده کرده بودم که جعبه را از دستش گرفتم و با لبخندی شیرین شروع کردم:" عید شما هم مبارک باشه!" نگاهش از تعجب به صورتم خیره ماند و گفت:" من که حرفی نزدم!" به آرامی خندیدم و همچنان که جعبه را روی اپن می گذاشتم، گفتم:" ولی من می دونپ امشب شب تولد امام علی (ع) !" از حرفی که از دهان من شنیده بود، تعجبش بیشتر شد. کیفش را کنار چوب لباسی روی زمین گذاشت و من در برابر سکوت پر از شک و تردیدش، ادامه دادم:" مگه تو برای همین شیرینب نگرفتی؟ خب منم از شادی تو شادم! تازه امام علی (ع) خلیفه همه مسلمون هاست!" از دیدن نگاه مات و مبهوتش خنده ام گرفت و پرسیدم:" مجید جان! چرا منو اینجوری نگاه می کنی؟" و با این سوال من، مثل این که تازه به خودش آمده باشد، لبخندی زد و پاسخ داد:" همینجوری..." درنگ نکردم و جمله ای را که از صبح چندین بار با خودم زمزمه کرده بودم، به زبام آوردم:" مجید جان! من به امام تو علاقه دارم، چون معتقدم ایشون یکی از خلفای پیامبر (ص) هستن! پس چرا تو به بقیه خلفا علاقه ای نداری؟" سوالم آنقدر بی مقدمه و غیر منتظره بود که برای چند لحظه فقط نگاهم کرد. از رنگ چشمانش فهمیدم که گرچه معنای حرفم را خوب فهمیده، ولی نمی داند چه نقشه ای در سر دارم که روی مبل نشست و با نگاه مشکوکش وادارم کرد تا ادامه دهم:" منظورم اینه که چرا تو خلفای دیگه رو قبول نداری؟" ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me