🌹 درباره اش چنين بشارت داده اند
امام صادق عليه السلام: خداوند حرمي دارد كه مكه است. پيامبر حرمي دارد و آن مدينه است و حضرت علي عليه السلام حرمي دارد و آن كوفه است. قم، كوفه كوچك است كه از هشت درب بهشت، سه درب آن به قم باز مي شود. زني از فرزندان من در قم از دنيا مي رود كه اسمش فاطمه، دختر موسي عليه السلام است و به شفاعت او، همة شيعيان من وارد بهشت مي شوند.
امام رضا عليه السلام: «هركس معصومه را در قم زيارت كند، مانند كسي است كه مرا زيارت كرده است».
امام جواد عليه السلام: «كسي كه عمه ام را در قم زيارت كند، پاداش او بهشت است».
هرچند هميشه رو به مردم بوده است
بانو وسط آينه ها گم بوده است
در دفتر شعر روزگار ثبت شده است
بانو، غزل مقدس قم بوده است
🔸 یک آیه، یک نکته 9️⃣2️⃣
✳️ اطاعت از خداوند، هماهنگی با حرکت آفرینش
یک وظیفه [بشر]، عبارت است از عبودیت و اطاعت خداوند. چون عالَم، مالک و صاحب و آفریننده و مدبر دارد و ما هم جزو اجزاء این عالَمیم؛ لذا بشر موظف است اطاعت کند. این اطاعت بشر، به معنای هماهنگ شدن او با حرکت کلی عالم است؛ چون همه عالم، «یسبّح له ما فی السموات و الأرض»؛ «قالتا اتینا طائعین». آسمان و زمین و ذرات عالم، دعوت و امر الهی را اجابت می کنند و بر اساس قوانینی که خدای متعال در آفرینش مقرّر کرده است، حرکت می کنند. انسان اگر بر طبق قوانین و وظایف شرعی و دینی که دین به او آموخته است، عمل کند، هماهنگ با این حرکت آفرینش حرکت کرده؛ لذا پیشرفتش آسانتر است؛ تعارض و تصادم و اصطکاکش با عالم، کمتر است؛ به سعادت و صلاح و فلاح خودش و دنیا هم نزدیکتر است. البته عبودیت خدا با معنای وسیع و کامل آن، مورد نظر است؛ چون گفتیم توحید، هم اعتقاد به وجود خداست؛ هم نفی الوهیّت و عظمت متعلق به بت ها و سنگ ها و چوب های خودساخته و انسان های مدعى خدایی و انسان هایی که اسم خدایی کردن هم نمی آورند؛ اما می خواهند عمل خدایی کنند. پس در عمل، دو وظیفه وجود دارد: یکی اطاعت از خدای متعال و عبودیت پروردگار عالم و دوم، سرپیچی از اطاعت «انداد الله»؛ هر آن چیزی که می خواهد در قبال حکمروایی خدا، بر انسان، حکمروایی کند. ذهن انسان، فوراً به سمت این قدرت های مادی و استکباری می رود. البته اینها مصادیقش هستند؛ اما یک مصداق بسیار نزدیکتر دارد و آن، هوای نفس ماست. شرط توحید، سرپیچی کردن و عدم اطاعت از هوای نفس است.
◀️ بیانات در دیدار کارگزاران نظام، 1379/9/12
⭕️ پایی که جا ماند
🔸 یادداشت های روزانه سیدناصر حسینی پور از زندان های مخفی عراق
🔺قسمت هشتم/ 8️⃣
دیگر نه گلولهای مانده بود و نه رمقی. سالار بهم گفت :
چه کارت کنم، عقب که نمیتونم ببرمت ؟!
- میدونم کاری ازت بر نمیآد همه جارو عراقیها گرفتن.
- همین جوری که نمیتونم بزارمت برم.
- الان عراقیها سر میرسن، نری اسیر میشی.
- تو با این وضعیت چی به روزت میآد؟!
- گلوله ندارم، جَدم رو که دارم.
- وجدانم قبول نمیکنه ولت کنم.
صدای عراقیها را از پشت سنگر میشنیدم. صدای هلهه و شادی عراقیها هر لحظه بیشتر میشد.
به سالار گفتم : اینجا نمون، تو را به جدم قسم زود از اینجا برو !
سالار خودش میدانست که راهی جز رفتن ندارد. سالار کنار نیزار می رفت و برمیگشت. نگاهم میکرد، دو دل و مردد بود که بماند یا برود. این نرفتن او خیلی حرصم میداد. خودش را که از میان نیزارها به درون آبراه انداخت، نفس راحتی کشیدم!
تنها نبودم، شهدا کنارم بودند. نمیدانم چرا با بودن کنار شهدا آنهمه احساس آرامش داشتم!
صدای فرماندهای که از پشت خط با بیسیم ما را صدا میزد و کسی نبود جوابش را بدهد، شنيده میشد. بعضی از صحبتهای او توی بیسیم در ذهنم مانده :
«چرا جواب نمیدی، حرف بزن قاسم، تو جاده چی شده ؟! قاسم، قاسم، طالب! بعد با صدای بغضآلودی از پشت بیسیم میگفت : یعنی همه شهید شدن... کسی صدای منو میشنوه...خاک بر سر ما که زندهایم. برگردیم بگیم همه شهید شدند و ما زنده برگشتیم...قاسم... !»
لحظات آخر فقط صدای گریهاش را از پشت بیسیم شنیدم و دیگر آن ارتباط یکطرفه قطع شد.
باید به خودم میقبولاندم دارم اسیر میشوم. سعی کردم همان لحظه، از تمام دلبستگیهایم دل بکنم. دل بریدن از خانواده و تعلقات دنیایی سخت بود. نگاهم بالای سنگر و جاده بود ببینم کی سر میرسند. لباسهایم خونآلود و خاکی بود. از بس لباسهایم خونی بود که رنگ تیره گرفته و مثل چوب خشک شده بود.
شدت درد کلافهام کرده بود و انتظار اینکه بالاخر چه خواهد شد، عذابم میداد. از تشنگی نا نداشتم، دهانم خشک شده بود، نم دهانم را به زور قورت میدادم. از بس تشنه بودم سعی کردم از آبراه کناری آب بخورم. درد پایم را تحمل کردم و سینهخیز خودم را روی زمین کشیدم، پای مجروحم که از ساق به هیچ استخوانی وصل نبود، دنبالم کشیده میشد. کلاه آهنی یکی از شهدا را از لابهلای نیها توی آب جزیره فرو بردم، دستم به آب نرسید. با سختی دور گرفتم و برگشتم.
عراقیها چند متری پشت سنگر روبهرویم بودند. چشمانم روبهرو را میپاییدند. دو دستم را از پشت روی زمین قرار دادم تا تکیهگاهم باشند.چشمم به نوک سنگر بود که ناگهان سه، چهار نظامی عراقی از سنگر بالا آمدند . .
◀️ ادامه دارد . . .
✳️ بهشتي به روايتي ديگر
◀️ فاطمه خوش نما
🔺يکشنبه است، هفتم تيرماه 1360. اين جا سالن اجتماعات مرکزي دفتر حزب جمهوري اسلامي است. يک نفر سخنراني مي کند؛ «ما نبايد اجازه دهيم استعمارگران براي ما مهره سازي کنند و سرنوشت مردم ما را به بازي بگيرند و...».
ناگهان صداي انفجاري مهيب، سالن مرکزي دفتر حزب جمهوري اسلامي را مي لرزاند و چند ثانيه بعد، از آن ساختمان بزرگ، جز تلي از خاک، چيزي نمي ماند. اينها آخرين جملات مرد بود؛ مردي که خود را شيفته خدمت مي دانست و خار چشم دشمنان اسلام بود.
🔺زندگي اش را که بگردي و زير و روکني، چيزهاي زيادي پيدا خواهي کرد؛ چيزهاي کشف شدني؛ چيزهاي نادر و کمياب. چيزهايي که ارزش گفتن و ماندن و خواندن را دارند و تو کيف مي کني و تو حظ مي بري از اين که چگونه انساني اين چنين به قله هاي بلند سعادت و سرفرازي و مسلماني رسيده است و تو دلت مي گيرد؛ غم باد مي کني و آه سردي مي-کشي که باز هم چگونه انساني اين چنين که خودش به تنهايي ملتي بود، حالا جز چسباندن نامش بر سر در يک دانشگاه و آخرش هم يک صبح تا غروب 7 تير هر سال، سهمي از اين مکان و اين زمان ندارد.
گفتم که اگر بگردي و زير و روکني، چيزهاي زيادي پيدا خواهي کرد. خيلي هامان خيلي هايش را خوانده ايم و شنيده ايم؛ اما بيشترمان خيلي هايش را نمي دانيم يا نگفته اند برايمان يا نمي خواهند بگويند. عيب کار از کجاست؟ الله اعلم.
ما مي دانيم بهشتي يار غار امام بود و از امام خيلي حرف شنوي داشت؛ برايمان گفته اند؛ اما نگفتند که وقتي به محضر امام مشرف مي شد، چگونه و با چه کلماتي سلام مي کرد.
شهيد بهشتي وقتي وارد اتاق امام مي شد، مي گفت: السلام عليک يابن رسول الله. از اولين لحظه حضورش تا لحظه اي که از خدمت امام مرخص مي شد، دو زانو مي نشست. هميشه مراقب لحظه خداحافظي بود که حتي آني به امام پشت نکند.
هميشه مي گفت: «وجود مبارک پيامبر صلي الله عليه وآله و حضرت علي عليه السلام و ائمه و امام زمان(عج) طوري که همگان بتوانند آنها را زيارت کنند، ديده نمي شوند؛ از اين رو، امام خميني، وجود عيني امام زمان است و هرچه بگويد، ما بايد بدون چون و چرا برخود لازم و واجب بدانيم و از فرمانش، اطاعت کنيم؛ تا بدين وسيله، خداوند بر ما منت بگذارد و ما را در کارها موفق بدارد».
اينها را شهيد بهشتي مي گفت؛ نه فقط مي گفت، بلکه عقيده داشت و عمل هم مي کرد.
🔺سر يک کلمه، کشور ريخت به هم. بازرگان استعفاي دسته جمعي دولت را اعلام کرد و خواستار انحلال مجلس خبرگان قانون اساسي شدند.
6 شهريور 58 بود و مجلس، مجلس خبرگان قانون اساسي، در حال تدوين قانون اساسي بود. بهشتي کلمه «امامت» را در قانون اساسي گذاشت. بهشتي آمد و اصل پنجم را مطرح کرد که ولي فقيه نائب امام زمان و امام امت اسلامي است.
سال 59 از يکي از استادان يهودي آلمان پرسيدند: «استاد. چرا رسانه هاي شما نمي گويند «امام خميني»؟ خنده اي کرد و گفت: آخر ما بعضي چيزها را متوجه شديم و بعد کيفش را باز کرد و يک کتاب درآورد؛ ترجمه آلماني کتاب «ولايت فقيه» امام بود. گفت: آقاي خميني، يک تئوري جهاني دارد: وقتي ما بگوييم «امام»، ايشان بين کشورهاي دنيا شاخص مي شود؛ چون کلمه «امام»، قابل ترجمه نيست؛ ولي وقتي بگوييم «رهبر»، اين کلمه در فرهنگ غرب، بار منفي دارد و ديگر ما ايشان را کنار استالين و موسيليني و هيتلر قرار مي دهيم. کلمه رهبر، به نفع ما و کلمه «امام»، به نفع آقاي خميني است. از طرف ديگر، اگر ايشان يک جايگاه ديني دارد، به ايشان مي گوييم «آيه الله»؛ اما امام بار معنوي دارد. يک رسانه شرقي و غربي پيدا نمي کنيد گفته باشد «امام خميني».
اينها را هر کس نمي فهميد؛ اما بهشتي فهميده بود و براي همين بود که تمام قد، پشت امام ايستاد و شده بود خار چشم دشمنان اسلام.
براي همين مي گفت: «عزت و عظمت ملت ايران در تأسيس نظام مقدس جمهوري اسلامي با رهبري ولايت مطلقه فقيه، در جهان به ثبت رسيد و اين اصل خدشه ناپذير، يکي از اصول مهم و سرنوشت ساز قانون اساسي کشور است» و براي همين، راست قامت مي ايستاد و فرياد مي زد:
«ولي فقيه، عمود خيمه دين و رهبر جامعه مسلمين و حاکم حکومت اسلامي است. تا روزي که ولي فقيه بر کشور ما حکم فرما باشد، ما از هيچ قدرتي نمي هراسيم و روز به روز، بر اقتدار اين کشور و بر عزت اين مردم، افزوده خواهد شد» و براي همين ها بود که اصرار داشت بگويد: «امام خميني».
#به_کانال_نشریه_دانشجویی_پرسمان_بپیوندید
https://eitaa.com/porsemanmag/824
⭕️ پایی که جا ماند
🔸 یادداشت های روزانه سیدناصر حسینی پور از زندان های مخفی عراق
🔺قسمت نهم/ 9️⃣
سه، چهار نظامی عراقی از سنگر بالا آمدند . . .
از نگاهشان فهمیدم از این طرف سنگر، یعنی جایی که من بودم، میترسیدند. چند نارنجک در فاصلهی ده، دوازده متریام پرتاب کردند. ترکش یکی از نارنجکها به دست راستم خورد.
یکی از آنها چشمش به من افتاد، تیربارش را به طرفم نشانه رفت و با صدای بلند گفت : لاتتحرک! تکان نخور! نگاهم به نگاهش بود که ادامه داد: ارفع یدیک، دستهاتو ببر بالا! دستهایم را بالا بردم با صدای بلند گفت: ارمی سلاحک، سلاحتو بنذاز.
دیگر نظامی کنارش پرچم عراق را روی نوک سنگر به زمین کوبید. تصویری از اولین نظامی عراقی که اسیرم کرد، در ذهنم نقش بسته است، آدم لاغراندام با چشمان ریز و صورت سبزه که لباس پلنگی پوشیده بود و خال سیاهی روی پیشانیاش بود.
وقتی دستهایم را بالای سرم بردم، سختترین لحظه برای هر سربازی در هر گوشهای از جهان است. در آن لحظه بدجوری پیش خودم و عراقیها شکستم.
به دلیل خونریزی، عطش و شدت گرمای سوزان ضعف شدیدی پیدا کرده بودم. شرجی هوا اذیتم میکرد. تنگی نفس و خفگی بهم دست داده بود. پشهها و مورچهها دور زخم پایم جمع شده بودند و خونم را میمکیدند. دیگر در هیچ نقطهای صدای تیراندازی به گوش نمیرسید.
یکی از عراقیها نزدیکم شد و با اسلحه به سینهام کوبید. از پشت به زمین افتادم. همهی حواسم به پایم بود که ضربه نبیند. یکیشان دستم را با سیم تلفن صحرایی از پشت بست. سی، چهل نظامی دور تا دورم ایستاده بودند. آنها ساعت مچی، انگشتر، تسبیح، پول، و سایل شخصی شهدا را برمیداشتند. دو نفرشان سر تقسیم وسایل شهدا دعوایشان شده بود. تعدادی از آنها وسایل شهدا را که برمیداشتند، به جنازه مطهرشان گلوله میزدند.
سرم گیج میرفت. ضعف شدیدی داشتم. یکی از آنها که جثهی لاغر و قد نسبتا کوتاهی داشت، گلنگدن کشید و در حالی که به طرفم نشانه رفته بود، گفت: اقتلک؟ بکشمت؟!
ترجیح دادم نگاهم به طرف نیزارهای جزیره باشد تا چشمم به صورتشان نیفتد. موهایم را میکشیدند تا بهشان نگاه کنم.
آرنجم از ضربه پوتین یکی از عراقیها بدجوری درد میکرد. یکیشان به طرفم اسلحه کشید. فکر کردم جدی جدی قصد کُشتنم را دارد. به عربی فحش میداد. چشمانم را به انتظار تیر خلاص بستم و شهادتین را گفتم.
◀️ ادامه دارد . . .
🔰 کرونا تمام نشده؛ همه باید مراقبت کنند
🔻رهبر انقلاب: بعضیها خیال میکنند که مسئله کرونا تمام شد. نه تمام نشده است. وقتی شما که مسئول دولتی هستید در یک اجتماع مردمی ماسک نمیزند جوانی هم که در خیابان راه میرود تشویق میشود ماسک نزند. بعد از آنی که تلفاتمان دو رقمی شده بود و به حدود سی و چندتا رسیده بود حالا رسیده به صد و سی و چندتا. هم مردم و هم مسئولین مراقبت کنند. ۹۹/۴/۷
🏷 رهبر انقلاب در ارتباط تصویری با همایش سراسری #قوه_قضائیه
🔰 پایی که جا ماند
🔸 یادداشت های روزانه سیدناصر حسینی پور از زندان های مخفی عراق
🔺قسمت دهم/ 0️⃣1️⃣
چشمانم را به انتظار تیر خلاص او بستم و شهادتین را گفتم. فکر میکنم متوجه شده بود که از مرگ نمیترسم. به رنجها، دردها و تحقیرهای اسارت که فکر میکردم، دلی به زنده ماندن نداشتم.
در حالی که سرم پایین بود، کنارم نشست، موهایم را گرفت و سرم را بالا آورد، چنان به صورتم زُل زده بود، احساس کردم اولین بار است ایرانی میبیند. چند نظامی جدید آمدند. یکی از آنها با پوتین به صورتم خاک پاشید، چشمانم پُر از خاک شد. دلم میخواست دستهایم باز بود تا چشمهایم را بمالم.
ساعت مچیام توجه یکی از نظامیان را جلب کرد. سیم تلفن صحرایی را از دستم باز کرد، نفس راحتی کشیدم.از بس دستهایم را محکم بسته بودند، جای سیمها روی دستم کبود شده بود.
نظامیای که جوانتر بود، دستم را گرفت تا ساعتم را درآورد. با اشاره دستم بهش فهماندم که درش میآورم و بهت میدهم ! دستش به طرفم دراز بود تا ساعتم را بگیرد. ساعت را که درآوردم، انداختمش توی آب!
بعد از شهادت برادرم تصمیم گرفته بودم ساعت او را برای یادگاری نگه دارم ! برایم سخت بود ساعت مچی برادر شهیدم روی دست کسانی باشد که قاتلان او بودند.
برایم مهم نبود به خاطر این کارم چه برخوردی با من میکند.اینکار آنقدر او را عصبانی کرد که با لگد به چانهام کوبید و با قنداق اسلحهاش به کتفم زد.
آن لحظه، در خیالم به برادرم فکر میکردم که بهم میگفت : ناصر! ساعت من دست عراقیها چه میکنه ؟!
یکی از نظامیها دوباره دست هایم را بست ! یکی از نظامیان کنارم ایستاد و گفت :«سب الخمینی؛ به خمینی فحش بده!» دیگر نظامی همراهش لوله اسلحهاش را روی پیشانیام گذاشت و این حرف افسر را تکرار کرد.
ستوان ازینکه حاضر نبودم به امام توهین کنم، عصبانی شده بود. یکیشان کمپوت و دیگری پوست میوهاش را به طرفم پرت کرد. یکی از نظامیها با لگد به پهلویم کوبید، نفسم گرفت!
خدا خدا میکردم به پایم نزنند. نظامی دیگری زیر چانهام را گرفت، سرم را بالا آورد، کشیدهی محکمی زد! یکی از آنها که آدم چاق و هیکلی بود، با پوتین به پای مجروحم کوبید.از شدت درد فریادم بلند شد.
تشنگی امانم را بریده بود. از شدت ضعف روی طرف راست بدنم در کانال دراز کشیدم.
دو نظامی که یکی از آنها سرگرد بود کنارم ایستادند. سرگرد به قیافه و زخمهایم خیره شد و گفت : «عطشان، تشنهای؟!»
گفتم: «نعم، بله.» با اشارهاش، سربازی از فانسقهاش قمقمهاش را در آورد و به سرگرد داد. سرگرد درِ قمقمه را باز کرد، مقدار کمی آب ریخت روی سرم، طوری که سردی آب را حس کردم. نگاهم به دستش بود که آب قمقمه را در مقابل زبان عطشزدهام به زمین ریخت !
◀️ ادامه دارد . . .
🔰 دژ محکم خدا
⁉️ گویا حدیث سلسلة الذهب واقعه ای بسیار مهم از حوادث و اتفاقات گزارش شده در مسیر خراسان است. ماجرا چیست؟
ورود امام به نیشابور و بیان حدیث سلسلة الذهب مهم ترین واقعه ماندگار این سفر است. در مسیر سفر خراسان، حضرت رضا(علیه السلام) با عبور از شهرهای مختلف، به نیشابور رسیدند و با استقبال باشکوه مردم آن شهر روبه رو شدند؛ به گونه ای که دانشمند اهل سنت، حاکم نیشابوری شافعی، می نویسد: «به هنگام استقبال از امام، گروهی گریان و زار بودند و عده ای خود را به خاک می ساییدند و برخی نیز پای اشتر امام را می بوسیدند.»
گزارش حاکم نیشابوری در تاریخ نیشابور، خواندنی است. او می نویسد: «وقتی حضرت رضا(علیه السلام) وارد نیشابور شد، سوار بر قاطری خاکستری رنگ بود. در بین راه، دو پیشوای حافظ حدیث پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم)، ابوزرعه و محمدبن اسلم طوسی، مهار استر آن جناب را گرفته و عرض کردند: آقای ما! ای پیشوایی که فرزند ائمه طاهرینی! ای بازمانده نژاد پسندیده! تو را به حق اجداد ارجمندت قسم می دهیم سایبان مهد را یک طرف فرما تا جمال مبارک شما را ببینیم و حدیثی از اجداد خود بیان کن که یادبودی برای ما باشد.
امام استر را نگه داشت و سایبان را کناری زد. چشم جمعیت به جمال انورش روشن شد. گیسوان مبارکش شبیه گیسوان پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) بود. تمام طبقات ایستاده محو در تماشای رخسار مبارکش بودند. بعضی با مشاهده آن جناب، فریادی از شادی کشیدند. عده ای واله گونه اشک شوق می ریختند از این موهبت [و] هر کدام به طریقی ابراز احساسات می کردند. بعضی از شوق، گریبان چاک می زدند و خویش را در خاک می انداختند و لجام استر را می بوسیدند. [برخی نیز] گردن برافراشته تا آن جناب را مشاهده کنند. تا ظهر به طول انجامید. در این موقع، نویسندگان و قضات فریاد کشیدند: مردم گوش کنید و حفظ نمایید. فرزند پیامبر را نیازارید [و] ساکت باشید. ۲۴هزار قلمدان خارج شد، غیر از کسانی که دوات به کار بردند.»
آن گاه امام رضا(علیه السلام) که در عَماری (کجاوه) نشسته بودند، سر بیرون آورده و فرمودند:
«از پدرم، موسی بن جعفر شنیدم که گفت: از پدرم جعفر بن محمد شنیدم که گفت: از پدرم محمد بن علی شنیدم که گفت: از پدرم علی بن الحسین شنیدم که گفت: از پدرم حسین بن علی شنیدم که گفت: از پدرم امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب شنیدم که گفت: از پیامبر شنیدم که گفت: از خدای عزوجل شنیدم که گفت: «لااله الّا اللّه حصنی، فمن دخل حصنی أمن من عذابی؛ لا اله الا اللّه دژ محکم من است؛ پس هرکس به دژ من درآید، از عذاب من ایمن خواهد بود».
اسحاق بن راهویه گوید: «چون کاروان به راه افتاد، امام فریاد زدند: بشروطها و أنا من شروطها؛ (با وجود شرط های آن و من از شرط های آنم.)» مقصود این است که اقرار به کلمه توحید هنگامی سبب نجات است که جامعه به دست حاکم الهی اداره شود و حکومت به حق باشد تا مردم بتوانند به حقیقت توحید برسند؛ زیرا حقیقت توحید، پرستش خدای یگانه است بدون هیچ شریکی. این حدیث به سلسلة الذهب (زنجیر طلا) معروف است؛ زیرا رجال سند آن تا حضرت جبرئیل، همه از معصومان(علیهم السلام) هستند؛ همچنین از احادیث قدسی نیز محسوب می شود؛ چون گوینده آن ذات اقدس الهی است.
🔰 پایی که جا ماند
🔸 یادداشت های روزانه سیدناصر حسینی پور از زندان های مخفی عراق
🔺قسمت یازدهم/ 1️⃣1️⃣
سرگرد سلاح کمری اش را به طرفم نشانه رفت و گفت: «اجم، اگله الموت للخمینی، گوسفند بی شاخ! بگو مرگ بر خمینی!»
سرگرد با تکرار واحد، اثنین، ثلاث،(یک، دو، سه) برای اینکه به امام توهین کنم، برایم مهلت تعیین کرد. وقتی گلنگدن را کشید، احساس کردم تعادل روحی ندارد. ناگهان شلیک کرد! در یک لحظه جاخوردم، میتوانستم تصور کنم می خواهد مرا بکشد، اما چون هر دو پایم مجروح بود، تصور نمیکردم به پای مجروحم شلیک کند! دو گلوله به هر دو پایم شلیک کرد ! در عین ناباوری خیره نگاهش کردم. می خواستم قیافهاش را برای همیشه به ذهن بسپارم.
سرگرد دوباره تکرار کرد : «سِب الخمینی؛ به خمینی فحش بده» دیگر حرفهایش برایم اهمیتی نداشت. چند دقیقه بعد جای سوزش و درد گلولهها شروع شد. کلافه و عصبی شدم، میخواستم داد بکشم، اما احساس کردم کسی گلویم را گرفته و صدایم در نمیآید !
دردآورترین صحنه زمانی بود که عراقیها با ماشینهای خودمان جنازهها را زیر میگرفتند! با دیدن این صحنه آنچه از عاشورا در روضهها شنیده بودم برایم مجسم میشد. در عاشورا یزیدیان با اسب بر جنازهها تاختند و اینجا بعثیها با ماشینها و تانک تی۷۲ !
هر عراقی که مرا با آن جراحت در میان جنازهها میدید، تفاوت من با دیگر جنازهها را تشخیص نمیداد! عراقیها مشغول پاکسازی جاده بودند و به جنازه مطهر شهدا تیر خلاص میزدند. بعثیها شهدایی را که ریش داشتند از روی نیها و چولانها، توی آبراه جزیره میانداختند.
یکی از بعثیها که پرچم عراق دستش بود کنار یکی از شهدا که وسط جاده بود ایستاد، جنازه از پشت به زمین افتاده بود. نظامی سیاه سوختهی عراقی یک دفعه پرچم عراق را به پایین جناق سینهی شهید کوبید، طوری که چوب پرچم درون شکم شهید فرو رفت!
آرزو میکردم بمیرم و زنده نباشم ! همهی آنچه در جاده میدیدم، به عقده تبدیل شده بود. هیچ صحنهای به اندازه نصب پرچم عراق روی شکم این شهید زجرم نمیداد.
در اثر ضربهی پوتین یکی از نظامیان به صورتم، لختههای خون توی دهان و حلقم جمع شده بود. با تکرار صلاة از آنها خواستم اجازه دهند نماز ظهر و عصرم را بخوانم، همانجا تیمم کردم و اولین نماز اسارتم را خواندم. یاد ندارم در تمام طول عمرم نمازی به آن دلچسبی خوانده باشم ! احساس میکردم از همیشه به خدا نزدیکترم.
یک سرهنگ دوم آنجا حاضر شد. وضعیتم را که دید دستور داد مرا از آنجا ببرند. برانکاردی نبود مرا روی آن حمل کنند. وقتی از روی زمین بلندم کردند، برای اینکه درد کمتری را تحمل کنم، زیر لب قرآن میخواندم. پاشنهی پایم را توی دستهایم گرفتم و مرا سوار قایق کردند.
◀️ ادامه دارد . . .