🔰 پایی که جا ماند
🔸 یادداشت های روزانه سیدناصر حسینی پور از زندان های مخفی عراق
🔺قسمت شانزدهم/ 6⃣1⃣
دو ساعتی به اذان صبح مانده بود. کمکم چشمانم سنگین شد و به خواب رفتم. نزدیک صبح بود که با صدای اذان یکی از اسرا بیدار شدم. با دندان، دستهای یکدیگر را باز کردیم. نماز صبحمان را بدون تیمم و مهر، نشسته توی راهروی توالت خواندیم!!
دژبانها اسرا را در دریفهای منظم نشاندند و برای بازجویی آماده کردند. عراقیها جسم نیمهجان اسیری را که به بازجو اطلاعات نمیداد، بیرون آوردند. بعضی از اسرا بر اثر شوک الکتریکی و ضربات باتوم بیهوش بودند. بچهها در بازجوییها با قدرت حرف میزدند. معتقد بودم در اسارت، یک اسیر هیچ سلاحی به جز زبان ندارد. کارکرد این سلاح در کربلا را زینب کبری سلام الله علیها به خوبی نشان داد.
بعد از سید محمد نوبت من شد. دو دژبان روی برانکارد قرارم دادند و به اتاق بازجویی بردند. وارد اتاق که شدم، چهار افسر عراقی پشت میز نشسته بودند. روی میز بازجوها، پارچ شربت پرتقال خودنمایی میکرد.
در طول بازجویی بیشتر حواسم به پارچ شربت بود، دلم میخواست تا آن پارچ شربت را سر بکشم. برداشتم این بود که گذاشتن شربت در مقابل دیدگان یک اسیر تشنه، آن هم در گرمای تیرماه عراق، بخشی از شکنجههای روحی آنها بود.
یکی از افرادی که برای بازجویی در اتاق حضور داشت یکی از اعضای گروهک منافقان بود که کار ترجمه را انجام میداد.
سرهنگ پرسید : «چند سال داری؟»
- شانزده سال !
- بسیجی هستی؟ داوطلب اومدی جبهه؟!
- بله، بسیجیام !
سربازجوی مسنتر پرسید : «چرا اومدی جبهه»؟
گفتم : خداوند در آیه صد و نود سوره بقره میفرماید که با کسانی که دست به خون میآلایند نبرد کنید و متجاوزگر نباشید که خدا تجاوزگران را دوست ندارد!
سرهنگ خیلی عصبانی شد و گفت : «آخوندها این حرفها رو یادتون دادند».
بعد از بگو مگوها سربازجو پرسید : «چه آرزویی داری، آرزو داری آزاد بشی؟» زیباترین حدیثی را که از تقویم جیبی سال ۱۳۶۶ حفظ بودم ، گفتم : «امیرالمومنین علی علیهالسلام میفرماید برترین توانگری و بینیازی به دل راه ندادن آرزوهاست؛ زیرا آرزو انسان را نیازمند میسازد». ساکت شدند و دست از سرم برداشتند. دو دژبانی که مرا آورده بودند، بیرون بردند.
حوالی ظهر، افسر عراقی به اتفاق یک ایرانی که از عُمال سازمان منافقان بود، وارد بازداشتگاه شد و اسم چهار نفر را خواند : « علیهاشمی، علیاصغر گرجیزاده، هوشنگ جووند و تقی ایمانی».
افسر گفت : این چهارنفر اگه بین شما هستن، بیان بیرون ! بچهها ساکت بودند، هر کس به بغل دستیاش نگاه میکرد.
بعدازظهر، افسر دیگری که آدم جدی و مرموزی به نظر میرسید سراغمان آمد و گفت : «اسرایی که خارج از پد خندق در جزیره مجنون اسیر شدن، دستان خود رو ببرن بالا». من و چند نفر از کسانی که خارج از پد خندق اسیر شده بودیم، دستهایمان را بالا گرفتیم. نمیدانستیم چرا عراقیها دنبال کسانیاند که خارج از پد اسیر شدهاند.
کنار دیوار ساختمان کناری به ردیف نشستیم. عکس صدام روی دیوار خودنمایی میکرد. صبح، بازجو اطلاعات نظامیام را ثبت کرده بودو تنها دروغی که دربازجویی صبح گفته بودم، رستهی نظامیام بود. اگر به عراقیها میگفتم، نیروی واحد اطلاعاتم، کارم ساخته بود.
◀️ ادامه دارد . . .
🔰 اينها يعني محدوديت...
⭕️به بهانه روز عفاف و حجاب
🔺زهرا مينايي
1️⃣ اين که نتواني موهايت را بريزي دورت و توي خيابان، وقتي باد مي آيد، بپيچد لايشان، اين که نتواني با کوله پشتي، تاپ بپوشي، اين که وقتي موهايت را رنگ مي کني، کسي نمي فهمد، اين که نتواني کلاه رنگارنگ سرت کني، اين که مدل موهايت را تعداد معدودي آدم مي بينند، اينها يعني محدوديت.
اين که در تابستان به خاطر آن همه پارچه اي که دورت ريخته، از گرما خفه مي شوي، اين که همين پارچه ها طوري توي دست و پايت است که توي بي آرتي يا مترو، نمي داني چادرت را جمع کني يا کيفت را بگيري يا خودت را، اين که توي باران مثل موش آب کشيده مي شوي و وزن لباس هايت چند برابر مي شود، اين يعني محدوديت.
2️⃣ اين که به خاطر درس خواندن، نتواني تلويزيون نگاه کني يا بروي سينما يا بنشيني با خانواده ات به حرف زدن، اين يعني محدوديت. اين که به خاطر حقوق ديگران، کلي توي صف بايستي و معطل شوي، يعني محدوديت. اين که براي اين که چاق نشوي و بعد هم سکته نکني و بميري، مجبوري کم غذا بخوري، يعني محدوديت.
اين که به خاطر اين که ديگران را آزار ندهي، مجبوري يک روز در ميان بروي حمام، يعني محدوديت. اين که مجبوري توي زندگي کار کني، تا يک لقمه نان دربياوري و وقتت به کارهاي طاقت فرسا مي گذرد، يعني محدوديت. اين که نتواني ماشينت را هر جا که مي خواهي پارک کني، يعني محدوديت.
3️⃣ اطراف ما پر است از محدوديت. اين، خاصيت زندگي اجتماعي است. رعايت حقوق ديگران، براي آدم ها محدوديت مي-آورد. در واقع، در جهان اجتماعي، قوانين ما را محدود مي کنند؛ تا هر کاري که مي خواهيم، نتوانيم انجام دهيم. هنجارها و ارزش ها هم به صورت نانوشته، همين مکانيزم را انجام مي دهند و ضمانت اجرايي همة اينها هم اجبار اجتماعي است.
اين قوانين از کجا مي آيند؟ در دنياي مدرن، قوانين را يک عده آدمي که بهشان مي گويند نمايندة مردم، مي نويسند. يک جورهاي غير مستقيمي – آنها ادعا دارند- مردم مي نويسند يا در واقع، اکثريت مردم؛ اما در دنياي پيشامدرن، قوانين را پادشاهان تعيين مي کردند و مردم هم معمولا از آنها پيروي مي کردند؛ چون اين، خاصيت زندگي اجتماعي است و اگر نمي خواستند از آنها پيروي کنند، مستلزم از دست دادن امنيتشان بود. هميشه داشتن امنيت، عنصر مهمي در تعيين شکل زندگي انتخابي مردم بوده است؛ اما زمان معصومين عليهم السلام - که طبيعتا الگوي زندگي اجتماعي کشور ماست - اين قوانين بر اساس قرآن و سخنان معصومين عليهم السلام تعيين مي شدند.
4️⃣ اما اين که محدوديت هاي دين را اين روزها خيلي رنگي تر از ديگر محدوديت ها مي بينيم، شايد به خاطر دنياي جديد باشد و گرنه، چرا کسي نمي گويد که من مي خواهم ماشينم را اين جا پارک کنم و اختيار ماشينم را دارم و به کسي هم ربطي ندارد و بعد همه بهش جواب مي دهند که اين قانون است و بايد رعايت شود. دنياي جديد، دنيايي است که در آن بر جدايي دين از حکومت و سکولاريسم، تاکيد مي شود. مفهومي در حوزة خصوصي و فردگرايي، تئوريزه مي شود و همة اينها فکر و ذهن ما را شکل مي دهد. گفتمان غالب، گفتماني است که رد يا قبول محدوديت هاي دين را به افراد مي سپارد و براي آن، هيچ اجبار اجتماعي تعيين نمي کند؛ گفتماني که انسان را ملزم به رعايت قوانين اجتماعي بشري مي کند؛ اما دربارة قوانين الهي، سکوت اختيار کرده است؛ گفتماني که ناخودآگاه از طريق فيلم ها و محصولات فرهنگي اش تبديل مي-شود به اسطوره هاي ذهن ما و موجب اين مي شود که محدوديت هاي دين را ببينيم و ازشان سوال کنيم. گفتمان غالب، بدون اين که بفهميم، پندارهاي خود را به ما منتقل کرده، هر روز در ما تعارض بيشتري نسبت به دين ايجاد مي کند. اين که جلوي آينه بايستيم و چهل و پنج دقيقه وقت، صرف کشيدن خط چشم کنيم، اين که لباس هايي چنان تنگ بپوشيم که قادر به درست نفس کشيدن نباشيم، اين که کفش هاي وحشتناک پاشنه بلند بپوشيم، اين که بدبختي ها و هزينة عمل زيبايي دماغ را بپذيريم، محدوديت محسوب نمي شود؛ چون گفتمان غالب براي ما اين امر را چيزي لذت بخش و مشروع تعريف کرده است؛ گفتماني که دين را تبديل به يک ابزار، براي حفظ انسجام اجتماعي مي کند و براي دين، آن موقعيتي را قائل نيست که در عصر پيامبرصلي الله عليه وآله وجود داشته است. اين مي شود که هر روز بيشتر از قبل، محدوديت هاي دين را مي بينيم و محدوديت هاي قوانين و ارزش هاي گفتمان هاي غالب را نمي بينيم.
#به_کانال_نشریه_دانشجویی_پرسمان_بپیوندید
https://eitaa.com/porsemanmag/824
🔴 کشف حجاب و قیام مسجد گوهرشاد 1️⃣
🔸 به مناسبت سالروز قیام مسجد گوهرشاد علیه قانون کشف ححاب رضاخان
🔻قانون رضاخاني: روسپيان بايد چادر سر کنند!
با اعلام قانون منع حجاب در 17 دی 1307ش. آيين نامه زير طي بخش نامه هايي به تمامي مراکز دولتي و غيردولتي ابلاغ شد:
1. اعطاي وام به کارمندان دولت جهت خريد لباس مناسب براي همسرانشان، به منظور حضور در جشن ها و ميهماني ها.
2. توبيخ و در مواردي اخراج کارمندان دولت، در صورت عدم حضور آنها و همسرانشان (بدون حجاب) در ضيافت ها.
3. بازداشت و مجازات مخالفان کشف حجاب.
4. ممانعت از ورود زنان باحجاب به فروشگاه ها، سينماها، گرمابه هاي عمومي، درمانگاه ها و يا ممانعت از سوارشدن آنها به درشکه و اتومبيل.
براي اهانت بيشتر به زنان چادري، روسپيان حق بي حجاب شدن نداشتند. مجله شهرباني نيز آماري از جرائم اعمال منافي را که در زير چادر انجام شده بود، ارائه داد. حکومت با اقدام به اين تبليغات، سعي مي کرد نماد عفت را به سمبل بي عفتي تبديل کند.
🔻جشن شيراز، مقدمه قيام مسجد گوهرشاد
برگزاري جشن هاي گرامي داشت بي حجابي در ماه هاي دي و بهمن 1314 در سراسر کشور، به ويژه در شيراز را مي توان مقدمه قيام مسجد گوهر شاد ناميد. چند ماه قبل از قيام مردم مشهد، برگزاري جشن شيراز با حضور علي اصغر حکمت، وزير معارف، در 13 فروردين 1314ش. مقدمه قيام مسجد گوهر شاد شد. در اين جشن پس از ايراد سخنرانيها، در پايان جشن، عده اي از دوشيزگان بر روي صحنه نمايان شدند و ناگهان نقاب از چهره برگرفتند و ارکستر، آهنگ رقص مينواخت و دختران به پاي کوبي پرداختند. روز بعد، اين خبر مانند بمبي در شهر پيچيد و عده اي از مردم در مسجد وکيل اجتماع کردند. در اولين اقدام، حسام الدين فال اسيري يکي از عالمان شيراز، به برگزاري چنين مراسمي اعتراض کرد و آن را از مظاهر بي ديني در جامعه ناميد... . اعتراض او باعث شد تا بلافاصله دستگير و زنداني شود.
🔻قيام مسجد گوهرشاد
پس از واقعه کشف حجاب در جشن شيراز و دستگيري و حبس آيت الله فال اسيري و بي حرمتي به وي، موجي از اعتراضات در کشور، به ويژه در حوزه هاي علميه قم، مشهد و تبريز به راه افتاد. در تبريز، دو مرجع عاليقدر، سيد ابوالحسن انگجي و ميرزا صادق آقا به تغيير لباس و کلاه شاپو، اعتراض کردند و به سمنان تبعيد شدند. «در مشهد هم که دستور تغيير لباس رسيده بود و خبر جشن شيراز و گرفتاري فال اسيري و تبعيد دو نفر از عالمان تبريز منعکس شده بود، غوغايي برپا شد و مراجع روحاني سخت ناراحت شدند و براي بحث و گفت وگو درباره تغيير لباس و سخت گيري هايي که در باره معممين شده بود، جلساتي تشکيل دادند. در اين جلسات که آيت الله حاج آقا حسين قمي و آيت الله سيد يونس اردبيلي و فرزند آخوند ملا محمد کاظم خراساني و جمعي ديگر از عالمان و مدرسان درجه اول مشهد شرکت داشتند، مسئله تغيير لباس مطرح شد و بيان شد که اين تغيير لباس، به برداشتن حجاب منتهي خواهد شد و بايد به شدت از آن جلوگيري شود.
تا اين زمان، برخي از عالمان معتقد بودند که کارهاي صورت گرفته، بدون اطلاع شاه بوده، وي مخالف اين اعمال ضد ديني است؛ اما علي اصغر حکمت طي نطقي در ميدان جلاليه تهران، با حضور رئيس الوزراء (ذکاء الملک)، به طور آشکار اعلام کرد که گمان مردم مبني بر عدم آگاهي رضاشاه از جشن شيراز و خود سرانه بودن اين حادثه، اشتباه محض است. در اين نطق، حکمت گفت که وقوع اين حادثه، مستقيماً به دستور شخص رضاشاه بوده است. اين اظهارت و وقوع اين حوادث در کشور، پس از درج در مطبوعات، در سطح شهر مشهد هم انتشار يافت. آيت الله سيد عبدالله شيرازي که در اين زمان در مشهد حضور داشت و از نزديک شاهد اين وقايع بود، مي گويد: چون روزنامه حاوي درج اين مطالب براي آيت الله قمي ارسال شد. ايشان پس از مطالعه اين اخبار و جريانات، گريه کرد و گفت: «خلاصه، اسلام فدايي مي خواهد و من حاضرم فدا شوم».
◀️ادامه دارد....
#به_کانال_نشریه_دانشجویی_پرسمان_بپیوندید
https://eitaa.com/porsemanmag/824
🔰 پایی که جا ماند
🔸 یادداشت های روزانه سیدناصر حسینی پور از زندان های مخفی عراق
🔺قسمت هفدهم/ 7️⃣1️⃣
کنار دیوار نشسته بودم. چند نفر افسر سراغمان آمدند. دو ایرانی همراهشان بودند. یکی از آنها اسیر و عربزبان بود. صورتش پُر بود از جوشهای چرکین. لباسهایش خاکی و شلخته بود. اسیر بود. بچهها را یکییکی از نظر گذراند، نمیدانستم دنبال چه بود. به من که رسید با بردن اسم «علی هاشمی (فرمانده سپاه ششم امام جعفرصادق علیهالسلام)، به افسر گفت : «سیدی!هذا، قربان! اینه!».
نفهمیدم منظورش از «سیدی!هذا» چه بود؟! همان لحظه دو دژبان مرا روی برانکارد گذاشتند و بردند. وارد اتاقی که شدم، جای قبلی نبود و بازجوها افراد جدیدی بودند.
سرهنگ بازجو پرسید:
«فرمانده سپاه ششم ایران را میشناسی؟!»
- فقط دو روز قبل از حمله شما به جزیره مجنون، اونو تو جاده خندق دیدم.
- اونو در حملهی روز بیست و پنجم ژوئیه تو جزیره مجنون دیدی؟!
- اونو تو روز حملهی شما ندیدم.
- دروغگوی مجوس، تو پیک علی هاشمی هستی؟
- نه، من پیک علی هاشمی نیستم !
بازجو عصبانی شد، چوبدستیاش را به صورتم پرت کرد.
- تو پیک علی هاشمی هستی، علی هاشمی کجا رفت ؟
افسر بازجو ادامه داد: «گفتند پیک علی هاشمی یه بچه پانزده، شانزده ساله بوده که تو پاش تیر خورده و اسیر شده».
عصبانیتر شد، از جایش بلند شد، به طرفم آمد، لگد محکمی به پهلویم زد، یک لگد هم به کتفم کوبید.
- چرا دروغ میگی، تو کدوم گردان بودی؟!
شک نداشتم جرم پیک علی هاشمی بودن، به مراتب سختتر و بدتر از نیروی اطلاعات بودن است. تصمیم گرفتم واقعیت را بگویم. بر خلاف میل باطنیام به او گفتم : «من پیک علیهاشمی نیستم، نیروی واحد اطلاعات و عملیاتم»!
بازجو با شنیدن نام اطلاعات و عملیات، شوکه شد. بازجو با تعجب پرسید : «واقعا تو جوجه بسیجیِ خمینی، تو اطلاعات کار میکردی»؟!
- بله
هیچوقت ناراحت نیستم که به خاطر علیهاشمی مجبور شدم هویت اصلی خودم را برملا کنم. اگر عراقیها علیهاشمی را گیر میآوردند، برای اولین بار، عالیترین و ارشدترین فرمانده نظامی سپاه را به اسارت گرفته بودند.
بازجو به دژبانها دستور داد مرا ببرند. همانجا مترجم ایرانی بهم گفت: «سرهنگ میگه، تو نمیخوای از علی هاشمی چیزی بگی. خودت خواستی که اذیب بشی، حالا برو چند ساعت خورشید رو نگاه کن!»
دو دژبان مرا به محوطه صبحگاه بردند. فکر میکنم ساعت حدود سه، سه و نیم عصر بود. شدت گرما تحمل ناپذیر بود، تشنگی کلافهام کرده بود، مجبور بودم به خورشید نگاه کنم. برای لحظهای که سرم را چرخاندم، دژبانی که مامور من بود، با کابل به سرم کوبید که خورشید را نگاه کنم.
چند سرباز آشپزخانه از همان فاصله سی، چهل متری درباره من از دژبان سوال کردند و او در جوابشان گفت:«هذا حرس الخمینی، پاسدار خمینیه».
سربازها در حالی که هرکدام چند تخم مرغ دستشان بود، به طرفم آمدند. تخممرغها را یکی پس از دیگری به طرفم پرت کردند. دستم بسته بود، سرم را پایین آوردم، تا به صورتم نخورد. وقتی تخممرغها را به طرفم می انداخت، با به کاربردن کلماتی چون مجوس، جیشالخمینی و . . خودش را تخلیه میکرد.
◀️ ادامه دارد . . .
🔴 کشف حجاب و قیام مسجد گوهرشاد 2️⃣
🔸 به مناسبت سالروز قیام مسجد گوهرشاد علیه قانون کشف ححاب رضاخان
🔻اشاره آيت الله حائري به رگ هاي گردنشان
مهم ترين مخالفت علما و مراجع قم با رژيم رضا شاه، در ماجراي كشف حجاب بروز يافت. مرحوم آيتالله حائري ضمن رعايت تمام جوانب قضايا و بدون اين که بهانه اي به دست رژيم طاغوت بدهد، از مسئله كشف حجاب اظهار نفرت نمود و چون احساس كرد اين نقشه شوم، جدّي است و كارگزاران رژيم به شدّت پي گير عملي ساختن آن، حتّي در شهر مذهبي قم هستند، به عنوان اعتراض، جلسات درس و بحث و نماز جماعت خود را تعطيل كرد و تنفّر خويش را از حوادث پيش آمده، اعلان کرد و چون عدّه اي از روحانيون و بازاريان نزد وي آمدند و در خصوص كشف حجاب و عوارض ناگوار آن مطالبي به عرض رسانيدند، آن مرجع عاليقدر به رگ هاي گلويش اشاره كرد و گفت: بايد تا پاي جان مقاومت نمود. من ايستاده ام؛ زيرا مسئله حجاب، از ضروريات دين است و بنا به نص قرآن، واجب شمرده ميشود.
🔻مهاجرت آيت الله حسين قمي به تهران
آيت الله حاج آقا حسين قمي براي مذاکره با رضاخان پيرامون مسائلي که به واسطه کشف حجاب پيش آمده بود، به تهران رفت. قبل از حرکت، از وي درباره نحوه عملکرد و اين که در ملاقات با شاه چه خواهد کرد، سؤال شد و وي در پاسخ گفت: «اول اصرار و التماس مي کنم که از برنامه هاي ضدديني و اسلامي خود دست بردارد و اگر موافقت نکرد، دست او را مي بوسم و اگر باز هم موافقت نکرد، خفه اش مي کنم». وي در تصميم خود قاطع بود؛ به طوري که قبل از عزيمت به تهران گفت: اگر جلوگيري از اين عمل خلاف مذهب، منجر به کشته شدن ده هزار نفر و خودم هم بشود، باز هم ارزش دارد.
🔻بهلول و پيشنهاد تحصن در مسجد گوهرشاد
پس از ورود مرحوم شيخ محمد تقي بهلول از فردوس به مشهد و اطلاع از هجرت و زنداني شدن آيت الله قمي، وي در اعتراض به شرايط پيش آمده، سخنراني کوتاهي کرده و به واسطه اين سخنراني، دست گير شد و پس از آزادي، وي در سخنراني ديگري، پيشنهاد تحصن در مسجد گوهرشاد را مطرح کرد و گفت: «... کار از کار گذشته و ما نبايد نرمي نشان دهيم. بايد پايمردي کرده، مقاومت کنيم يا حاج آقا حسين قمي را از زندان آزاد کرده و احکام اسلامي را جاري کنيم يا همه کشته شويم».
با وجود مذاکره بهلول با سران نظامي شهر مشهد و تلگراف عالمان مشهد به رضاخان و درخواست براي حفظ حرمت استان مقدس رضوي، نظاميان، صبح يکشنبه روز 21 تيرماه 1314ش. با يورش به متحصنين در حرم به سرکوب آنها پرداختند، پس از مدتي، مقاومت مردم در مقابل تجهيزات نيروهاي رژيم شکسته شد و آنها قتل و عام شدند. عمق جنايت رضاخاني به حدي بود که بر اساس مشاهدات يکي از حاضرين، تعداد کاميون هايي که مجروحين و کشته شدگان قيام مسجد گوهر شاد را خارج مي کردند، 56 کاميون ذکر شده است که در محله خشت مال ها و باغ خوني مشهد در گودالي ريخته شدند؛ در حالي که بعضي از آنها هنوز زنده بودند.
#به_کانال_نشریه_دانشجویی_پرسمان_بپیوندید
https://eitaa.com/porsemanmag/824
🔸 یک آیه، یک نکته 1️⃣3️⃣
✳️ ذکر خدا را از دل بیرون نکنید
اسلام در کنار رشد مادی جامعه، رشد معنوی هم ایجاد می کند. می گوید که باید به در خانه خدا بروید؛ «قل ما یعبؤا بکم ربی لولا دعاؤُکم». باید دعا کنید؛ «و قال ربکم ادعونی استجب لکم». باید دعا کنید تا از خدا جواب بشنوید. حیات انسان، جز در رابطه با خدا، معنا ندارد. حیات قلبی و روحی و معنوی انسان، جز در ارتباط با خدا، مفهوم پیدا نمی کند. به مجرّد اینکه کسی از خدا غفلت کند، قلب، زندگی خود را از دست می دهد و روح، میرا می شود. اگر دوباره ذکر و توجه به سراغش بیاید، جان می گیرد؛ و الاّ خواهد مرد. اگر رویکرد مجددش به خدا و معنویات، به طول انجامد، تبدیل به جماد خواهد شد. این را اسلام و آیات قرآن به ما می گوید. «ألم یان للذین آمنوا أن تخشع قلوبهم لذکراللَّه» و یا «الابذکراللَّه تطمئنّ القلوب». اینها در اسلام است؛ یعنی همان اسلامی که می گوید: «به سراغ کشف منابع طبیعی و ساختن این دنیا بروید؛ ابزار مادی را به دست بگیرید؛ ذهن را مجهز به علم کنید؛ دنیا را، طبیعت را، مادّه را و منابع را بشناسید و کشف کنید و پرورش دهید، چون از آن شماست»، یادآور می شود که «این همه را برای خدا بکنید؛ به یاد خدا باشید؛ ذکر خدا را از دل بیرون نکنید و همه این حرکات را به صورت عبادت انجام دهید». جمع بین تلاش و سازندگی مادی، با تلاش و سازندگی معنوی، یعنی همین.
◀️ بیانات در دیدار روحانیون، 1375/2/26
🔰 پایی که جا ماند
🔸 یادداشت های روزانه سیدناصر حسینی پور از زندان های مخفی عراق
🔺قسمت هجدهم/ 8⃣1⃣
ده دقیقهای، از برخورد سرباز آشپرخانه با من گذشت. یکی از همان کارکنان آشپرخانه که حدود پنجاه سالی داشت، کنارم حاضر شد. گالنی ده لیتری و پارچی آب دستش بود. فکر میکنم میخواست از دلم درآورد. از گالن توی پارچ آب میریخت و آن را روی سر و صورتم خالی میکرد. پیراهنم از سفیده و زردی تخممرغها کثیف شده بود.
به دستور ارشد دژبانها مرا روانه بازداشتگاه کردند. وارد بازداشتگاه که شدم نفهمیدم چطور خوابم برد. از بس هوا گرم بود، دم کرده بودیم. از بدنمان عرق سرازیر بود. تعدادی از اسرای سالم کنار مجروحان تا صبح نخوابیدند.در محوطه پادگان بدجوری بچهها را کابل باران کردند. باتومهایی دست دژبانها بود که برای اولین بار بود میدیدم. وقتی به کمربچهها میزدند، مثل فنر چندبار ضربه تکرار میشد. یکی از اسرا که یدالله زارعی نام داشت ترکش به سرش خورده بود و بخشی از استخوان جمجمهاش را برده بود. به همین دلیل طرف چپ بدنش فلج بود. بدنش که به رعشه میافتاد، ناراحت میشدم. بیشتر اوقات نمیتوانست لرزش دستش را کنترل کند. هنگام ضرب و شتم، یکی از بچههای مشهد که صادق نام داشت، بلند شد و پشت سر یدالله ایستاد. صادق ایثار به خرج داده بود، کف دو دستش را گذاشته بود روی سر یدالله، درست همان جایی که ترکش استخوانش را برده بود. مغر سرش هیچ پوششی نداشت. با کوچکترین ضربهای به سرش جان میداد.
بچهها را کتک مفصلی زدند. عراقیها میگفتند تا علی هاشمی خودش را معرفی نکند دست از سرتان برنمیداریم. یکی از افسران در میان اسرا دور میزد، افراد ریشدار را بیرون میکشید و با گاز انبر ریش آنها را میکند. فهمیدم عراقیها چقدر از اسرای ریشدار نفرت دارند.
احمد سعیدی که سمت راستم نشسته بود، رودهها و شکمش بعد از چند روز عفونت کرده بود. اسرا با پیراهنشان شکم او را بسته بودند اما ورم و عفونت شکمش روزبهروز بیشتر میشد.
بعضی از افسران که در محوطه پادگان قدم میزدند، سراغمان میآمدند و با ما بحث میکردند. یکی از آنها که سروان بود سراغمان آمد. روبهرویم که ایستاد، به زخمهایمان خوب نگاه کرد و گفت : « خمینی این بلا رو به روزتون آورده؟» به من که رسید، پوتینش را گذاشت روی پاشنهام و گفت: « لهش کنم؟». با پوتین پاشنه پایم را که فشار داد، درد شدیدی را تحمل کردم و سعی کردم جلوی نالهام را بگیرم.
منتظر بودیم ما را به بغداد ببرند. نمیدانستم بغداد بهتر است یا بدتر. نزدیک غروب بود، بچهها سوار اتوبوس شدند. با آن وضعیت جسمی، نمیتوانستم روی صندلی بنشینم.در راهروی اتوبوس دراز کشیدم. نگاه غمآلود اسرا یادم مانده، بعضی بچهها با دیدن وضعیتم گریه کردند.
اتوبوس که به طرف بغداد میرفت با خودم گفتم : «شاید دارم خواب میبینم و همه اینها کابوس است. مثل آدمی که خواب بدی میبیند و در عالم خواب به خودش میگوید از خواب که بیدار شوم، همه چیز تمام میشود!»
هرچقدر از استان میسان عراق دورتر میشدیم به کربلا نزدیکتر میشدیم. نزدیکیهای بغداد، یکی از دژبانها به بچهها گفت : « کربلا سبعین کم، کربلا هفتاد کیلومتر». نام کربلا که برده شد، بغض کهنه اسرا ترکید. گویی دجله از چشمها جوشید. صدای گریه اسرا بلند شد. بلند بلند زدم زیر گریه. امشب به بهانه آقا امام حسین علیهالسلام یک دل سیر برای دل خودم و آنچه بر من گذشته بود، گریه کردم. شک ندارم آقا امام حسین علیهالسلام هم دلش برای شهیدان جزیره مجنون میسوخت. جزیرهای که در یک نصف روز شاهد قساوتها و جنایتهای بیشماری از بعثیها بود. اوایل صبح به بغداد رسیدیم . .
◀️ ادامه دارد . . .
🔰 شیطان موفقیتهای دیگران را به رخ شما میکشد!
🔸استاد سید محمدمهدی میرباقری
«اگر انسان دنبال #تکلیف_خدا بگردد و آنجا که تکلیف میآید، بایستد و عمل کند، همهٔ رشدها را خداوند برای او رقم میزند. اما اگر با #تدبیر_خود دنبال رشد خودش باشد، به هیچکُجا نمیرسد.
خدای متعال، متناسب با شخص و ظرفیّتِ هرکس، زمینهٔ رشدی برای او فراهم کرده است و زمینهٔ رشدش، انجام تکلیفی است که متوجه اوست؛ برای مثال، انسانی که مادری مریض دارد، میفهمد که باید وقتش را برای او بگذارد؛ اما اگر برود کار دیگری انجام دهد، رشدش در آن کار نیست.
تمام تلاش #شیطان این است انسان را از آن #نقطهٔ_حرکت، به مسیر دیگری بکشاند. ممکن است نقطهٔ حرکتِ ما، با نقطهٔ حرکتِ فرد دیگر، متفاوت باشد؛ اما شیطان ما را فریب میدهد و میگوید: ببین که فلانی چطور به کمال رسید! تو هم همان مسیر را برو!
[مثلاً] رشد حضرت یوسف(ع) در یک امتحان خاصی است و رشد حضرت موسی(ع) در امتحان دیگری است. نمیشود که حضرت موسی رشد خودش را در امتحان حضرت یوسف دنبال کند. حضرت موسی باید از امتحان خودش موفق بیرون بیاید. رشد حضرت موسی در زندانرفتن نیست.»
🔸 یک آیه، یک نکته 2️⃣3️⃣
✳️ صادقانه پیمان بستند و پای این پیمان، ایستادند
در آیه شریفه: «ان الّذین یبایعونک انّما یبایعون اللَّه ید اللَّه فوق ایدیهم فمن نکث فانّما ینکث علی نفسه و من اوفی بما عاهد علیه اللَّه فسیؤتیه اجرا عظیما». خب این درس است دیگر؛ این درس واضحی است برای زندگی ما. «فمن نکث فانّما ینکث علی نفسه»؛ اگر قراردادی را که با پیغمبر گذاشتید، با اسلام گذاشتید، بیعتی را که با خدا کردید، به هم زدید، نقض عهد کردید، علیه خودتان کار کردید. شکستن بیعت خدا و پیغمبر، علیه ماست؛ علیه خدا و پیغمبر نیست. آنها ضرری نمی کنند. «و من اوفی بما عاهد علیه اللَّه فسیؤتیه اجرا عظیما»؛ اما اگر وفا کردیم به این قراردادی که با خدا و پیغمبر گذاشتیم، به نفع خودمان کار کردیم؛ پاداش عظیمی، خود ما از خدای متعال خواهیم گرفت. این پاداش، نگفتند که در آخرت است؛ نگفتند بهشت است؛ بخش عمده اش هم البته در آخرت است؛ اما این پاداش در دنیا هم هست؛ در دنیا هم این پاداش را به ما خواهند داد. همین آیات سوره مبارکه احزاب: «من المؤمنین رجال صدقوا ما عاهدوا اللَّه علیه فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر و ما بدّلوا تبدیلا. لیجزی اللَّه الصّادقین بصدقهم»؛ این صدق، همین است. «صدقوا ما عاهدوا اللَّه علیه»، یعنی این قراری را که با خدا گذاشتند، این وعده و پیمانی را که با خدا بستند، صادقانه پیمان بستند و پای این پیمان ایستادند و سختی های زندگی، جلوه های شهوت انگیز دنیایی، آنها را از این راه منحرف نکرد. خدا به خاطر این راستگویی و ایستادن پای این وعده و پیمان الهی، جزا می دهد.
◀️ بیانات در دیدار فرماندهان بسیج، 1392/8/29
🔰 پایی که جا ماند
🔸 یادداشت های روزانه سیدناصر حسینی پور از زندان های مخفی عراق
🔺قسمت نوزدهم/ 9️⃣1️⃣
اوایل صبح به بغداد رسیدیم. اتوبوسها وارد زندان الرشید شدند و بچهها یکی یکی پیاده میشدند. دژبانها با کابل و باتوم روبهروی درِ اصلی زندان ایستاده بودند. آنها در دو ردیف، به عرض دومتر و به طول حدود بیست متر، یک کانال انسانی تشکیل داده بودند. اسرا باید از میان این کانال عبور کرده و وارد حیاط زندان میشدند. دژبانها بچهها را حین عبور از این کانال، میزدند. اگر اسیری در کانال گیر میافتاد، کارش زار بود.
سید نادر پیران و محمد کاظم کریمیان بدون برانکارد مرا از اتوبوس پایین آوردند. از میان کانال که عبورم دادند، کابل و باتوم بود که بر سر و صورتشان پایین میآمد. سید نادر زیر کتفم را گرفته بود و محمد کاظم پایم را ! وقتی باتوم به سر و صورتشان میخورد، نمی توانستند مثل دیگر اسرا دست هایشان را سپر سر و صورتشان کنند. صورت سید نادر کبود بود و از بینی محمد کاظم خون میآمد.
دژبانهای زندان الرشید کلاه قرمز بودند. سربازان عادی کلاه سیاه و پرسنل واحد بهداری کلاه آبی. روی دیوارهای بلند زندان سیمهای خاردار حلقوی کشیده شده بودند. زندان دوازده سلول داشت. حدود پنجاه اسیر ایرانی باید در سلولی به ابعاد سه در چهار متر، به سر میبردند.
عدهای از خستگی خوابشان برد. تعدادی در گوشه و کنار سلول بیحال و بیرمق نشسته بودند. بعضیها هم که جای خواب نداشتند، سرپا بودند. راهرو پر از اسیر بود. تعدادی هم در راهروی دستشوییها خوابیدند. تشنه بودیم، از آب خبری نبود. درد شدید و خفگی بر اثر ازدحام اسرا عذابم میداد.
بچهها برای اینکه مجروحان فضای بیشتری داشته باشند سرپا می ایستادند تا مجروحان بخوابند.گرما کلافهام کرده بود. بازداشتگاه حتی پنکه سقفی هم نداشت.
صبح شد، نمازمان را با تیمم و بدون مهر خواندیم. برایمان مقداری صبحانه آوردند. مقدار کمی آب عدسی یا شوربا بود. آب عدسی را در ظرفی که قُسوه نام داشت و مستطیلی شکل بود، میخوردیم. خوردن صبحانه قُلپی بود. یک نفر ظرف قسوه را مقابل دهانمان میگرفت و بچهها هرکدام چهار قُلپ آب عدسی سر میکشیدند. بعضیها از شدت تشنگی از خیر آب عدسی گذشتند.
سرگرد دستور داد بچهها کفشهاشان را درآورند. بیشتر بچهها با زیرپیراهن بودند. تعدادی بر اثر ضرب و شتم عراقیها در خط مقدم لباسهاشان پاره شده بود. این بچهها زیر پیراهن خود را دامن کرده و دور خود پیچیده بودند.
از تشنگی تحملم به سر رسیده بود. علی اصغر باقرزاده دوست صمیمی دو برادرم، جلو رفت. به دژبان گفت : «ما اسرای سالم آب نمیخوایم، شما رو به خدا مجروحان رو از تشنگی زجرکش نکنین!» دژبان با کابل به جان علیاصغر افتاد. بعد از او علیرضا کرمی، صدایش را کمی بلند کرد و گفت : «ما پای کابلها و کتکهای شما ایستادیم، به مجروحها رحم کنین!» دژبانها چنان علیرضا را زدند که بی حال و بیرمق نقش زمین شد.
اولین بازجویی، در بغداد شروع شد. بازجویی در حیاط زندان انجام میشد. بیشتر اسرا خود را تدارکاتچی، سکاندار، امدادگر، راننده، بهیار، آبدارچی و نیروهای واحدهای بهداری، تعاون و مهندس معرفی کردند! داد سرهنگ درآمد! از آن جمع دویست نفری بیش از صد نفر خودشان را نیروی واحدهای غیر رزمی معرفی کرده بودند. سرهنگ گفت : «ما شمارو به حرف میآریم، توی این زندان خیلیها با ما راه نیومدن، کاری کردیم که آروزی مرگ کردن!»
◀️ ادامه دارد . . .