eitaa logo
سربازِ جهاد تبیین
361 دنبال‌کننده
359 عکس
520 ویدیو
4 فایل
خاطرات محمد سلطانی از زندانهای مخفی عراق؛ "ویژه اسرای مفقودالاثر ایرانی" و اخبار و تحلیل‌های سیاسی روز آی دی مدیر powms_69@ دکترای علوم سیاسی(گرایش اندیشه های سیاسی) #کانال_جهاد_تبیین 👇
مشاهده در ایتا
دانلود
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿 قسمت:(۲۶۲) 💢فرار دانشجوئی (۵)💢 بالاخره بعد از مشورت به این نتیجه رسیدیم که سه‌نفره نقشه عملیاتِ فرار رو عملی کنیم. روز ۲۱ بهمن ۶۸ رو برای فرار انتخاب کردیم. شبها نگهبانا دستمون رو با دستبند به تخت قفل می‌کردن. ما هم مرتب نگهبان رو صدا می‌زدیم و از خواب بیدار می‌کردیم و برای دستشویی باز می‌کردن. دیگه نگهبانا عاصی شده بودن و تصمیم گرفتن که برای راحتی خودشون دستامون رو باز بذارن تا هر وقت نیاز به دستشویی داشتیم خودمون بریم و مزاحم خواب اونا نشیم. این فرصت خوبی رو برامون فراهم کرد تا بدون ور رفتن برای باز کردن دستبند بتونیم راحت‌تر نقشة فرار رو ادامه بدیم. مقداری خوابیدم و منتظر موندیم تا نگهبانا و سایر بچه‌های بستری شده خواب برن. بعد از اینکه کاملا مطمئن شدیم همه خوابن پا شدیم، غافل از اینکه نزدیک صبح شده بود و چون ما ساعت در اختیار نداشتیم نمی‌دونستیم چه ساعتی از شبه. هنوز مردد بودم و بین موندن در اسارت یا آزادی و در صورت گیرافتادن اعدام، باید یکی رو انتخاب می‌کردم. هاشم گفت: منتظر چی هستی راه بیفت بالاخره تصمیمم رو گرفتم و بسم‌الله گفتیم و از اتاق زدیم بیرون . هنوز چند قدمی نرفته بودیم که دسته‌ای از سربازها سرِ راهمون سبز شدن. سریع رفتیم کنار یه درخت و در تاریکی قایم شدیم تا نگهبانا رد شدن و به راهمون ادامه دادیم. از سیم خاردارهای انتهای بیمارستان به هر زحمتی بود رد شدیم. کمی زخمی شدیم، ولی اصلا برامون مهم نبود شوق آزادی زخم‌ها رو التیام می‌داد. از سیم خاردار که رد شدیم تازه متوجه شدیم وسط یه پادگان بزرگ نظامی هستیم. از مسیری که حدس می‌زدیم به‌سمت بعقوبه هست راه افتادیم و حدسمون درست بود. چیزی نگذشت که یه گله سگ دنبالمون کردن. پا به فرار گذاشتیم، ولی دست‌بردار نبودن و پارس می‌کردن و چیزی نمونده بود لو بریم. به‌ناچار با سنگ دنبال سگها دویدیم و اونا ترسیدن و فرار کردن. به یه ردیف سیم خاردار دیگه رسیدیم و با چه مصیبتی از اون رد شدیم. از دور جاده‌ای رو دیدیم که ماشین‌ها در حال رفت و اومد بودن و مطمئن شدیم راه رو درست اومدیم. از عرض جاده عبور کردیم و کمی صبر کردیم تا یه اتومبیل اومد. دست بلند کردیم و اونم وایساد. من چون عرب بودم جلو نشستم و هاشم و مسعود هم نشستن ردیف عقب. سلام کردم و با عربی از راننده خواستم که ما رو به شهر مندلی ببره. نگاهی به ساعت ماشین کردم دیدم حدود ساعت ۴ یا ۵ صبح بود. مغزم سوت کشید. کمتر از یه ساعت به طلوع آفتاب مونده بود. سرم رو برگردوندم عقب. هاشم یه تیغ جراحی رو نشونم داد و اشاره به راننده کرد، یعنی بزنمش؟. با اشاره ابرو گفتم نه. این قصه ادامه دارد✅ @pow_ms راوی:
دوستان عزیزی که علاقمند خاطرات اسرای مفقودالاثر هستند، کانال برزخ تکریت ۱۱، دارای مطالب جذاب و شیوا در این زمینه می باشد. از عزیزان عضو کانال شقایق ها استدعا دارد، به کانال برزخ تکریت هم مراجعه فرمایند. کانال برزخ تکریت👇 👇 👇 👇 @barzakh_takrit @pow_rs
سربازِ جهاد تبیین
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿 قسمت:(۲۶۲) 💢فرار دانشجوئی (۵)💢 بالاخره بعد از مشورت به این نتیجه رسیدیم
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿 قسمت:(۲۶۳) 💢فرار دانشجوئی (۶)💢 هوا سرد بود و شیشۀ درهای عقب پایین بود راننده گفت: «ارفعوا الجام» یعنی شیشه‌ها رو بالا بکشید. حواسم نبود اینو به فارسی ترجمه کردم و به بچه‌ها گفتم می‌گه شیشه‌ها رو بالا بکشید.!! راننده چشماش گِرد شد و ترسید و شروع کرد به التماس کردن که من عیال‌وارم، بدبختم به من رحم کنید. به سه راهی مندلی خانقین رسیدیم. راننده با التماس گفت: اگه می‌شه همین‌جا پیاده بشید من از یه مسیر دیگه میرم.چند تا نورافکن سه‌راه رو روشن کرده بود و یه نگهبان هم اونجا وایساده بود. نگهبان مشکوک شد و کمی به ما نزدیک شد. به راننده گفتم جلوتر برو. اون قدر جلو رفت که دیگه مطمئن شدیم نگهبان بی‌خیالمون شده و دنبالمون نمیاد. به راننده گفتم اوگف یعنی بایست. به بچه‌ها هم گفتم پیاده شید. پیاده شدیم و ماشین رفت. نگهبانی که دم سه راه بود مقداری دنبالمون اومد و حتی ایست هم داد اما محل نذاشتیم و فاصله‌مون رو بیشتر کردیم. برنامه این بود که هیچ‌گونه درگیری فیزیکی نداشته باشیم.‌ از بیراهه به‌سمت مندلی راه افتادیم. بارون مسیر حرکتمون رو کاملا گِلی کرده بود و امکان حرکتِ سریع رو ازمون گرفته بود. دیگه هوا داشت روشن می‌شد. همین‌طور که از کنار جاده می‌دویدیم بازم یه گله سگ بهمون حمله کردن. پا به فرار گذاشتیم ولی وِل‌کن نبودن. به بچه‌ها گفتم تنها راهش اینه که ما بهشون حمله کنیم با سنگ و کلوخ دنبالشون کردیم و اونا هم ترسیدن و در رفتن. مدتی راه رفتیم تا رسیدیم یه زیرگذر. نماز صبح رو همونجا خوندیم و کمی استراحت کردیم. دیگه نمی‌شد از کنار جاده رفت. بیابون هم گِلی بود و حرکتمون رو حسابی کُند می‌کرد. مشورت کردیم و هاشم یه استخاره انداخت و گفت بریم سرِ جاده و تا مندلی با ماشین بریم. رفتیم سر جاده. هوا روشن شده بود وهمه ی لباسامون گِلی بود. تا اینجا حدود ۱۵ کیلومتر از بیمارستان فاصله گرفته بودیم و تازه رسیده بودیم نزدیک سیم خاردارای اردوگاه ۱۸ بعقوبه. احمد میگه:برای اولین بار بعد از سه سال و خورده‌ای از بیرون به اردوگاه نگاه می‌کردیم و این خیلی باشکوه بود.اولش یه ماشین نظامی رد شد ما سینه‌ی جاده خوابیدیم تا ما رو نبینه. این قصه ادامه دارد✅ @pow_ms راوی:
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿 قسمت:(۲۶۴) 💢فرار دانشجوئی(۷)💢 ماشین بعدی یه تاکسی بود که با اشاره دست من ایستاد. دوباره جلو نشستم و بچه‌ها عقب. تاکسی وارد یه پمپ بنزین شد مقداری از سر و وضع ما مشکوک شده بود و چون هوا هنوز گرگ و میش بود اومده بود نیز نور چراغ‌های پمپ‌بنزین که ماها رو ورنداز کنه. با دیدن سر و وضع گِلیِ‌مون شکش به یقین مبدل شد. راننده سریع ما رو به شهر بلدروز نزدیک مندلی رسوند و وارد یه ترمینال شد. به عربی گفت«کروه» یعنی کرایه. فکر اینجاش رو نکرده بودیم و هیچ پولی همراهمون نبود. پیاده شدیم و راه افتادیم. دنبالمون کرد و وِل نمی‌گرد و شروع کرد به دعوا و سر و صدا. بقیه راننده‌های ترمینال هم با دیدن سر و وضعمون بهمون مشکوک شدن. گفتم ما کارمندای بیمار‏ستان بعقوبه هستیم که وسط راه آمبولانسمون چپ کرده و باید بریم از گِل درش بیاریم.‍‌‎ یکی از راننده‌ها گفت من شما رو می‌رسونم مندلی. ما هم سوار ماشینش شدیم. دور و برمون پر شده بود از راننده‌های ترمینال و منتظر مسافر بودن. توی اون شلوغی راننده تاکسی غیبش زد. ما با ماشین دوم راه افتادیم. کمی بعد جلوی دژبانی وایساد. نگاه کردم دیدم راننده تاکسی خودمون هم اونجاست. فهمیدیم که اونا با هم دست به یکی کردن و می‌خوان ما رو لو بِدن. دژبان دستور داد پیاده شیم. راننده تاکسی هنوز هم غر می‌زد و کرایه می‌خواست. منم مرتب می‌گفتم ما کارمندای بیمارستان بعقوبه هستیم، برید تلفن بزنید. هاشم و مسعود ساکت بودن و این سکوت شکآ اونا رو بیشتر می‌کرد. ما رو به اتاقی بردن. بیرون اومدیم که ببینیم اوضاع چطوره. چند نگهبان با کابل افتادن به جونمون. بازم سایه سنگین اسارت رو احساس می‌کردیم. بلافاصله تو یه لحظه تصمیمم رو گرفتم و با یه یا علی فرار کردم. هاشم هم از طرفی دیگه در رفت و پرید داخل یه نخلستان ولی یه لنگه کفشش که لیست بچه ها توش بود به سیم خاردار گیرکرد و جاموند. نگهبان پشت سر من داد می‌زد «اذبحک» یعنی سرتو می بُرّم. دژبان به‌سمتم شلیک کرد، ولی تیرها بهم نخورد. در طول جاده روی شونه خاکی می‌دویدم. به یه تاکسی رسیدم که چند تا مسافر داشت و راننده در ماشین رو باز گذاشته بود. راننده رو هُل دادم و نشستم پشت فرمان ولی از بدشانسی من سویچ دست راننده بود. از اتومبیل پیاده شدم و با سرعت از دیوار نخلستانی که کنار جاده بود پریدم داخل باغ. این قصه ادامه دارد✅ @pow_ms راوی:
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿 قسمت؛(۲۶۵) 💢فرار دانشجوئی (۸)💢 دژبان ترسید بیاد داخل نخلستان و برگشت. توی مسیر هاشم رو دیدم. گفتم از مسعود چه خبر گفت: نتونست فرار کنه. دلم خیلی براش سوخت با خودم می‌گفتم در این مدت فرارِ ما او حتما داره کتک می‌خوره. شروع کردیم به دویدن و رسیدیم به برکه‌ای که پر از گِل و جلبک بود. هاشم کمی آب خورد و به منم گفت بخورم. ولی من نتونستم. هاشم بلافاصله بالا اورد و حالش بد شد. مقداری دویدیم به یه دیوار فنسی رسیدیم از اون بالا رفتم و پریدم اون طرف. هاشم دستش شکسته بود نتونست بالا بیاد. اصلا متوجه هاشم نشدم هاشم داد زد احمد برگرد. برگشتم و با یه دست کمکش کردم و اونو بالا کشیدم. هاشم نتونست خودش رو نگه داره و از اون بالا با کمر خورد رو زمین. جای موندن نبود دو‌تایی شروع کردیم به دویدن. فاصله درخت‌ها با هم زیاد بود و راحت نمی‌تونستیم خودمون رو استتار کنیم. کل نخلستان توسط عراقیا محاصره شده بود. تصمیم گرفتیم خودمون رو دفن کنیم شاید اینجوری تا شب نتونن ما رو پیدا کنن. سطح زمین پر از شیار بود. تصمیم گرفتیم کفِ یکی از شیارها رو بکَنیم تا بتونیم خودمون رو داخلش زیر خس و خاشاک‌ها پنهان کنیم. چیزی شبیه یه قبر کندیم و هر چه از دستم برمیومد از برگ و چوب و خاشاک روش ریختم و از هاشم هم خواستم همین کار رو بکُنه. قبرِ من خیلی خوب شده بود و کاملا پنهان شده بودم ولی مخفیگاه هاشم زیاد جالب نبود و چون دستش شکسته بود نتونست زیاد بکَنه و یه گودال کوچیک کند و توش قایم شد. مرتب زیر خس و خاشاکا ذکر می‌گفتیم. بعثیا چند بار از بالای سرمون رد شدن ولی متوجه ما نشدن. فرمانده‌شون به‌شدت عصبانی بود و داد و بیداد می‌کرد. ساعتی گذشت. نفسم داشت بند میومد و مرگ رو توی یه قدمی خودم می‌دیدم. راستش اگه دست خودم بود بین مرگ و اسارت حتما مرگ رو انتخاب می‌کردم، ولی همه چیز دست خدا بود. ناگهان یکی از نگهبانا متوجه هاشم شد و داد زد «واحدهم اهنا» یکیشون اینجاس. هاشم رو بیرون کشیدن و چون هاشم نزدیک من مخفی شده بود خیلی زود پیدام کردن و از زیر اون همه چوب و خاشاک وگِل کشیدنم بیرون. طبق معمول شروع کردم فیلم بازی کردن و خودم رو به مرگ زدم. هنوز کاملاً بیرونم نکشیده بودن که شروع کردن زدن. این قصه ادامه دارد✅ @pow_ms راوی:
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿 قسمت:(۲۶۶) 💢فرار دانشجوئی (۹)💢 چشمام رو بستم و خودمو به خدا سپردم. به‌شدت می‌زدن ولی من اصلا‌ً به روی خودم نمی‌آوردم. فرماندشون داد زد بابا این آدمه نزنین ببینیم مرده‌ یا زنده‌اس. سربازی نبضم گرفت و گفت «ایچذب حی» دروغ می‌گه زنده‌اس. فرمانده دستور داد منو داخل یه پتو پیچیدن و با خودشون بردن. توی جیبم لیست بلند بالایی از بچه‌های اردوگاه تکریت۱۱و بعقوبة۱۸ بود که می‌خواستم با خودم ببرم ایران. اگه دست عراقیا می‌افتاد شاید به‌شدت اونا رو شکنجه می‌کردن. توی صندلی عقب همون تاکسی که راننده‌ش ما رو لو داده بود جام دادن و راه افتادن. برای چند دقیقه کاملا تنها بودم. بهترین فرصت برای نابود کردن لیست بود. سریع کاغذ رو پاره‌پاره کردم. می‌خواستم قورت بدم نشد دهانم خشک بود و پایین نمی‌رفت. ماشین قدیمی بود و سوراخایی کف ماشین وجود داشت و تکه کاغذها رو یکی‌یکی انداختم پایین و خیالم راحت شد که حداقل فرار ما باعث دردسر برای بچه‌ها نشده. خیلی زود به مقصد رسیدیم. منو پتوپیچ کنار مسعود و هاشم انداختن و شروع کردن به کتک‌زدن. هاشم و مسعود رو بیشتر می‌زدن و اما تو کتک‌زدن من کمی احتیاط می‌کردن. یکی از سربازها منو می‌زد. فرمانده نهیش کرد که مبادا بمیره. گفت دروغ می‌گه همین الان داشت مثل غزال می‌دوید حالا چی شده که مثل مرده افتاده؟ یه کارگر مصری رو آوردن که نگهبان نخلستون بود. متهم به همکاری با ما شده بود که ما رو پنهان کرده مقداری کتکش زدن خودشو خیس کرد. حالا دیگه کم‌کم چشمامو باز می‌کردم و وانمود می‌کردم که تازه به‌هوش اومدم. ازم پرسیدن این مصری با شما همکاری کرد. گفتم اصلاً ما اونو ندیدیم و نمی‌شناسیم از هاشم هم سؤال کردن اونم شجاعانه گفت: فرار کردن از دست شما مردانگی می‌خواد. منم یه مردَم. این بیچاره هیچ خبری از ما نداشت. مدتی گذشت داشت باورشون می‌شد که حالم خیلی خرابه و دارم می‌میرم به همین خاطر یه آمبولانس اوردن و با مراقبت‌های ویژة امنیتی منتقلم کردن بیمارستان. هنوز چند دقیقه از شهر بلدروز دور نشده بودیم که ماشین از یه مسیر فرعی و خاکی رفت و وارد یه بیمارستان صحرایی شد. نگهبانا با خشونت برانکارد رو بلند کردن و با فحش و ناسزا بُردنم داخل. به‌خاطر سهل‌انگاری در مراقبت از ما بیچاره‌ها به‌شدت تنبیه شده بودن و دقِ دلشون رو روی من خالی می‌کردن. پزشکیار وقتی خشونت اونا رو دید فریاد زد این چه رفتاریه مگه نمی‌بینید حالش خرابه؟ و بعد یه سُرم قندی به من وصل کرد. این قصه ادامه دارد✅ روای: احمد چلداوی @pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿 قسمت:(۲۶۷) 💢فرار دانشجوئی (۱۰)💢 احمد چلداوی میگه: حوالی ظهر منو به‌سمت «ردهه السجن» همون بیمارستانِ بعقوبه که از اون فرار کرده بودیم بردن. داخل اتوبوس نماز ظهر و عصرم رو خوندم. به بیمارستان که رسیدیم دو سرباز اومدن و جفت دستام رو با دستبند به تخت بستن و یکیشون همون نجِم بود که از دستش فرار کرده بودیم و به‌خاطر فرار ما حسابی تنبیه شده بود. نجم حسابی از خجالت ما درومد. با تموم وجود با کابل و هر چه دستش میومد می‌زد و یه نگهبان دیگه هم که توی بیمارستان با ما خوش‌رفتاری کرده بود و زورش میومد که ما قدرنشناسی کردیم به کمک نجم اومد و با بی‌رحمی تموم حتی بدتر از نجم و به قصد کشت می‌زد. روی تخت دراز کشیده بودم و دستام هم که به تخت قفل بود و هیچ عکس‌العملی نمی‌تونستم انجام بدم. داشتم از هوش می‌رفتم که یه اسپری آوردن و داخل بینیم اسپری زدن. داشتم خفه می‌شدم و چند بار تکرار کرد. احساس کردم قصد داره منو بکشه و کارو تموم کنه، لذا با تموم وجود داد زدم که بقیه نگهبانا متوجه بشن و بریزن داخل و این ترفند من جواب داد. شب که شد با همون حال نمازم رو خوندم. فردای همون شب ما رو به ملحق اردوگاه ۱۸ منتقل کردن و اونجا هم حسابی بساط شکنجه بر پا بود. هاشم و مسعود رو هم آوردن. دیگه فیلم بازی کردن فایده نداشت فقط سعی می‌کردیم نقاط حساس بدنمون ضربه نخوره که لااقل زنده بمونیم. بعد از کلی شکنجه ما رو بردن به قلعه یعنی همونجایی که با بقیه بچه‌ها بودیم و از اونجا رفته بودیم بیمارستان. 💫حال و هوای داخل قلعه* 👇 اجازه بدید موقتاً ادامه داستان رو از حال و هوای داخل قلعه رو خودم براتون بگم. شب اولی که بچه‌ها فرار کردن. هیچ خبری نبود و تا روشن شدنِ هوا خود عراقیا هم متوجه نشده بودن. ولی با روشن شدن هوا و با دیدنِ جای خالی بچه‌ها در بیمارستان، اردوگاه شده بود مثل صحنه عملیات و عراقیا با اضطراب و عجله دسته‌دسته میومدن و می‌رفتن. همین که خبر فرار سه نفر توی زندانِ قلعه پیچید سریع همه ما رو فرستادن داخل اتاقامون و درها رو قفل کردن. این قصه ادامه دارد✅ @pow_ms راوی:
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿 قسمت(۲۶۸) 💢فرار نافرجام دانشجویان 💢 از بِدو برس نگهبانا متوجه شدیم که اتفاقی افتاده. کم‌کم بو بردیم که بچه‌ها فرار کردن. همه خوشحال بودیم که بالاخره سه نفر تونستن فرار کنن و لیست و اسامی بقیه رو ببرن ایران و حداقل ایران بدونه ما بیش از سه ساله که اسیر هستیم. روز اول فقط مدت کوتاهی برای دستشویی درها رو باز کردن و خیلی سریع دوباره فرستادنمون داخل و خیلی معطل آمارگیری نشدن.‌ دعا می‌کردیم بچه‌ها موفق بشن و بسلامت به ایران برسن. هزار جور شایعه داخل اردوگاه پیچیده بود و هر کسی چیزی می‌گفت. شب که شد بعثیا خبر دستگیری بچه‌ها رو اعلام کردن، ولی چون خبری از آوردن بچه‌ها نبود فکر کردیم دروغ می‌گن و می‌خوان روحیه ما رو خراب کنن. روز دوم که جنب و جوش کمتر شده بود و بچه‌ها توی بیمارستان صحرایی و بعقوبه بودن. دو‌دل شدیم و از آرامش حاکم بر اردوگاه داشت باورمون می‌شد که بچه‌ها رو گرفتن، ولی هنوز امیدوارم بودیم که شاید موفق شده و رفته باشن، ولی متاسفانه شب دوم که در اردوگاه باز شد و تعداد زیادی نگهبان داشتن افرادی رو می‌زدن و صدای بچه‌ها بگوشمون رسید، انگار دوباره همه‌مون اسیر شدیم و دیگه فقط برای سلامتی و زنده موندن بچه‌های فراری دعا می‌کردیم. نامرد‌‌ها بچه‌ها رو به در و دیوار می‌کوبیدن و با کابل می‌زدن. اون شب یکی از وحشیانه‌ترین شکنجه‌هایی صورت گرفت که شاید در طول دوران اسارت بی‌سابقه و یا حداقل کم سابقه بود. همه نگران بودیم مبادا احمد و مسعود و هاشم نتونن زیر شکنجه دوام بیارن و شهید بشن. همه یه‌پارچه، برای زنده موندنشون دست به دعا بلند کرده بودیم. شاید آوردن موقتشون به قلعه و اون رفتار وحشیانه با اونا برای این بود که به ما نشون بدن این عاقبت کسانیه که بخوان اقدام به فرار بکنن. این قصه ادامه دارد✅ @pow_ms راوی:
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿 قسمت:(۲۶۹) 💢روزهای سخت دانشجویان فراری(۱)💢 احمد چلداوی در کتاب خاطرات ۱۱ می‌گه: شبی که ما رو به قلعه بردن بعد از یه کتک مفصل، یه اتاق رو برامون خالی کردن. داخل اتاق هیچ‌گونه زیرانداز یا پتویی نبود. دست و چشممون هم بسته بود. برای گرم کردنمون مجبور شدیم مقداری بشین و برپا بریم. تا صبح از سرما لرزیدیم. بعثیا که نگران ارتباط ما با بچه‌ها بودن، فردای اون روز ما رو منتقل کردن به اتاقی که بیرون قلعه بود. دست‌های هاشم رو بخاطر شکستگی نبسته بودن. هاشم اومد دستامون رو باز کرد. چند روزی که در اون اتاقک زندانی بود خبری از دستشویی یا هواخوری نبود و ما برای قضای حاجت مجبور بودیم از گوشة اتاق استفاده کنیم. تموم اتاق بوی مدفوع گرفته بود. هر وقت عراقیا برامون غذا می‌آوردن سریع دستامون رو می‌بستیم. جالب این بود بعدش میومدن ظرف خالی رو می‌بردن و هیچ‌وقت به فکرشون نرسید که اینا با چشم و دست بسته چطور غذا می‌خورن.؟! احمد می‌گه چند روز بعد با توپ و تشر و لگد ما رو از اتاق بیرون آوردن و ناظم، نگهبان چاق عراقی گفت: حکم اعدام شما صادر شده و ما داریم شما رو می‌بریم بغداد برای اعدام. گفت: یکی از اسرا رو صدا بزنید تا وصیت شما رو گوش کنه. به ذهنمون رسید که با این نقشه می‌خوان بچه‌هایی که احتمالا از نقشۀ فرار ما باخبر بودن رو شناسایی کنن. تازه فهمیدیم که گیر کردن کفش هاشم به سیم خاردار و جا موندن اون و انداختن من توی جعبه عقب و پاره کردن اسامی چه نعمتی از طرف خدا بوده. هاشم و مسعود گفتن ما وصیتی نداریم منم گفتم: منم وصیتی ندارم. ما سه نفر رو عقب ماشینی انداختن و حرکت دادن. دم دژبانی که رسیدیم دژبان سوالاتی کرد و یکی از نگهبانا گفت: که این سه اسیر فراری رو می بریم بغداد برای اعدام. اتومبیل ایستاد و هر کدوم از ما رو به یه درخت یا چوبه‌ای که ظاهرا برای اعدام بود بستن. با خودم گفتم از بعقوبه تا بغداد مسافت زیادیه چطور به این زودی رسیدیم. باز هم اصرار کردن اگه وصیتی دارید بگید، ولی ما هیچی نگفتیم. با دستور فرمانده جوخه آتیش تشکیل شد و صدای گلنگدن شنیده شد. ای بابا انگار جدی شده و می‌خوان ما رو بکشن. چشمام رو محکم روی هم فشار دادم اما صدای شلیکی نیومد. همون وقت یکی بلند گفت: اینا مشمول عفو سید‌الرئیس صدام حسین شدن. برِشون گردونید. فهمیدیم همه اینا بازی بود برای ترسوندن ما که دیگه فکر فرار به سرمون نزنه. دوباره برمون گردوندن همون اتاقک کثیف. این قصه ادامه دارد✅ @pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿 قسمت:(۲۷۰) 💢روزهای سخت دانشجویان فراری (۲)💢 بعد از چند روز منتقل‌مون کرد اتاقی نزدیک همون بیمارستان که ازش فرار کرده بودیم. اونجا بشدت فلک شدیم و تا سر حد مرگ شکنجه‌مون کردن طوری‌که من کاملا بی‌حال شدم. صبح بی‌حرکت بودم رفتن پرستار آ‌وردن و یه سُرم به من وصل شد و مقداری حال اومدم. مسعود و هاشم رو شب قبلش از پیش من برده بودن و من براشون نگران بودم. بعد از مدتی دوتاشون رو آوردن. مدت‌ زیادی توی همون اتاق ردهه بودیم. یه روز روی یکی از ظرف‌های غذا«قُصعه» کلماتی رو حک کردیم و برای بچه‌های قلعه پیام فرستادم. بعد از مدتی جواب پیام اومد و مطمئن شدیم بچه‌ها از زنده بودنمون با خبر شدن. بعد از چند روز یه دست لباس تمیز برامون اوردن و سوار یه ماشینمون کردن. سه چهار ساعت تو راه بودیم. متوجه شدیم که برمون گردوندن اردوگاه تکریت ۱۱ و انداختنمون داخل سلول‌های انفرادی. شب یکی از نگهبان‌ها اومد و ما رو بشارت داد به شکنجه‌های فردا. دوباره برگشته بودیم به اردوگاه مخوف تکریت 11 با اون نگهبان‌ها و شکنجه‌گرای معروف و سنگدل. من و مسعود رو هر کدوم تو یه سلول انداختن و هاشم رو بخاطر شکستگی دست تو راهرو رها کردن و رفتن. همین برای ما شد یه نعمت. هاشم وقتی مطمئن شد دیگه نگهبانا برنمی‌گردن اومد در سلول‌ من و مسعود رو وا کرد و سه نفری شروع کردیم به بحث و نقشه کشیدن. قرار شد خودمون رو به مریضی بزنیم. من با استفراغ خونی و اونا با اسهال خونی. هماهنگ کردیم که وقتی درها وا شد من وانمود کنم نمی‌تونم بیرون برم و هاشم بگه که حالش خرابه. داخل سلول بشدت بوی تعفن می‌داد و بعثیا حاضر نبودن بیان تو و منو ببرن. هاشم و مسعود رو فرستادن و اونا هم زیر بغلم‌رو گرفتن و کشیدن بیرون. قبلش زبونم‌رو گاز گرفته بودم و دهنم پر از خون بود و مقداری شوربا هم کردم توی دهانم و به محض اینکه بچه‌ها منو بیرون‌ آوردن شروع کردم به استفراغ خونی تصنعی و خودم‌رو انداختم. مقداری زدن دیدن بی‌فایده‌س. فرمانده گفت «هذا دا ایموت راح نبتلی خابروا الدکتور» بابا این داره می‌میره حالا گرفتار می‌شیم برید دکتر رو خبرکنید. نقشه‌م گرفته بود و آخرش منتقلم کردن بیمارستان بدون اینکه شکنجه بشم. فقط چند تا لگد و کابل خوردم. یه هفته بستری شدم و بعدش به لطف خدا واقعاً مریض شدم و یه هفته دیگه تمدید شد. توی اون شرایط مریضی نعمت بزرگی بود و منو از مرگ نجات می‌داد. راوی: این قصه ادامه دارد✅ @pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿 قسمت(۲۷۱) 💢روزهای سخت دانشجویان فراری (۳)💢 بعد از دو هفته از بیمارستان ترخیص شدم، اما دوباره یه فیلم جدی رو بازی کردم تا رسیدم نزدیک اردوگاه مقداری شربت سفید رنگ آلومنیوم‌.ام‌.جی رو که از قبل ریخته بودم توی دهانم بالا آوردم. نگهبان اردوگاه گفت اینکه خوب نشده چرا آوردینش اینجا؟ بُردنم اتاق «ردهه». بهیاری اردوگاه و دکتر دستور داد همونجا بستری بشم. مقداری خورش کرفس خوردم و مبتلا به اسهال شدم و دوباره اعزام شدم بیمارستان. خلاصه با دوز و کلکی که بود یه ماه بدون شکنجه در بیمارستان بستری شدم و هاشم و مسعود رو هم بخاطراسهال خونی بستری کرده بودن. بعد از یه ماه منتقل شدیم به انفرادی. هر روز از سلول می‌بردنمون بیرون توی هواخوری مقداری کتک می‌زدن و دیگه اینقدر کتک خورده بودیم پوستمون کلفت شده بود و اگه روزی اتفاقی کتک نمی‌خوردیم تعجب می‌کردیم. تقریبا تموم بهار رو توی اون انفرادی‌ سر کردیم و ماه رمضان سال ۶۹ رو هم کامل توی سلول انفرادی بودیم. برای وقت گذرونی داخل سلول با مسعود و هاشم ریاضی کار می‌کردم. زمین کاغذمون بود و قلم هم یه تکه چوب بود که کمی پارچه سرش بسته بودم و داخل آب می زدم و انتگرال می‌کشیدم. ولی تا مسئله به انتها می‌رسید اولش بخار می‌شد. آخرش نشد یه مسئله رو کامل روی زمین بکشم و به انتها برسه تازه حالا قدرِ مداد و دفتر رو می‌دونستیم. تموم این مدت چند ماه ما رنگ حموم به خودمون ندیدیم. گاهی که نیاز به غسل پیدا می‌کردیم. در اوقاتی‌که می‌بردنمون توالت سریع به نیت غسل سرمون رو زیر شیر می‌گرفتیم و بقیه غسل رو با یه لیوان آب و یه تکه اسفنج داخل سلول انجام می‌دادیم. چند ماه بعد ما رو به اتاقکی در مجاورت انفرادی منتقل کردن که حدود نه متر مربع بود و این برای ما به نسبت انفرادی، بهشت بود. بعد از مدتی منتقلِ‌مون کردن به زندانِ ملحق تکریت ۱۱ و اونجا اوضاع کم‌کم عادی شد. این قصه ادامه دارد✅ راوی: @pow_ms
7.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#چهره_ماندگار_کشور حماسه ماندگار #شهید_محمد_شهسواری در چنگال دژخیمان بعثی و تجلیل رهبر معظم انقلاب از ایثار و جانفشانی این آزاده جیرفتی. #رعیت_زاده #کانال_شقایق_ها @pow_rs