eitaa logo
سربازِ جهاد تبیین
356 دنبال‌کننده
359 عکس
520 ویدیو
4 فایل
خاطرات محمد سلطانی از زندانهای مخفی عراق؛ "ویژه اسرای مفقودالاثر ایرانی" و اخبار و تحلیل‌های سیاسی روز آی دی مدیر powms_69@ دکترای علوم سیاسی(گرایش اندیشه های سیاسی) #کانال_جهاد_تبیین 👇
مشاهده در ایتا
دانلود
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿 قسمت:(۳۰۷) 💢بیعت با فرمانده کل قوا💢 روز دوم آزادی عازم دیدار امام و مقتدامون خامنه‌ای شدیم. آقا به گرمی ازَمون استقبال کرد. مرحوم ابوترابی که همراه ما و با آخرین کاروان آزاد شده بود، به عنوان نمایندۀ اسرا صحبت‌های بسیار شیرین و جذابی بیان کرد و از طرف همۀ ما دست بیعت به امام خامنه‌ای داد. مقام معظم رهبری سخنانی در تجلیل از مجاهدت، صبر و مقاومت آزادگان بیان کرد و در ابتدای بیاناتشون فرمود: «جلسۀ بسیار خاطره‌ساز، و از لحاظ معنا، جلسۀ عظیمی است و حال و هوای مخصوصی بر این جلسه حاکم است. ما که از لحظات پُر رنج و ساعات آمیختۀ با صبر و استقامت شما، فقط از دور آشنا هستیم و از آنها خبر بسیار کمی داریم، در زیارت و دیدار با شما، احساس می‌کنیم که مجموعه‌یی از نعم الهی و کرامت‌های خدا بر بندگان صالح و مجموعه‌یی از امتحان‌های دشوارِ یک انسان مؤمن رو در وجود شما می‌توان مشاهد کرد. ثواب الهی و مشاهدۀ لطف و رأفت و رحمت حق و همچنین تجربۀ آن حالات و خصوصیاتی که فقط یک بندۀ مؤمن، آن‌ها را در طول زندگی تجربه می‌کند، بر شما گوارا باد.» در بخشی دیگه از فرمایشات با ذخیره الهی دانستن آزادگان عنوان کردند: «شما با ذخیره‌ای گرانبها برگشته‌اید و تجربه‌ها و آگاهی‌ها و توانایی‌هایی کسب کرده‌اید. این تجربه‌ها باید در خدمت سازندگی کشور به کار گرفته شود. شما ارتشی‌ها در ارتش، شما سپاهی‌ها در سپاه، شما بسیجی‌ها در همه جای کشور هستید، که باید از این تجربه‌ها و آگاهی‌ها استفاده بشود. خودتان رو به عنوان کسانی بدانید که خدای متعال بر شما منت گذاشت، شما رو زنده نگه‌داشت، شما رو با انواع و اقسام تجربه‌ها و روحیاتی که ناشی از دوران اسارت است و صبر و استقامت و حلمی که نتیجۀ آن دوران و آن روزهاست، به دامان و آغوش ملتتان برگردانده است. باید تلاش کنید، کار کنید و در صفوف مقدم باشید.» مراسم عمومی تموم شد و قرار شد جمع محدودی از خلبانها و روحانیون و مرحوم ابوترابی یه دیدار خصوصی کوتاه با حضرت آقا داشته باشیم. آقا خیلی مختصر دو، سه دقیقه فرمایشاتی داشتن و تک‌تک با آقا روبوسی کردیم. نوبت که به من رسید به خاطر سر و وضعمون و ترس از اینکه مبادا مریضی توی جونمون باشه و به آقا منتقل بشه خم شدم و دست آقا رو بوسیدم. این قصه ادامه دارد✅ @pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿 قسمت:(۳۰۸) 💢بوس نمی‌دی؟💢 می‌خواستم برگردم که آقا خطاب به من فرمود: بوس نمی‌دی؟ این جمله محبت‌آمیز تا اعماق روح و روانم نفوذ کرد و بی‌اختیار آقا رو در آغوش گرفتم و روبوسی کردیم. تاثیر این کلام کوتاه که از سرِ صدق و صفا بیان شد، آن‌چنان عشقی در من نسبت به امام و مقتدام ایجاد کرد که وصف‌ناپذیر است. اوج تواضع و عطوفت بالاترین مقام کشور نسبت به یه سرباز کوچیک در این جمله نهفته بود. شیرینی این کلامِ دلنشین رو هنوز بعد از گذشت سالیان طولانی از اون ملاقات بیاد موندنی احساس می‌کنم و افتخارم اینه که زیر پرچمی خدمت می‌کنم که مولا و مقتداش، سید علی است. من از این فرصت پیش اومده استفاده کردم و از قبل مقدمات برنامۀ عمامه‌گذاری در خدمت آقا رو فراهم کردم و با یه دست لباس روحانی که توسط حاج آقا باطنی برام فراهم شده بود، از محافظین آقا خواستم که مراسم عمامه‌گذاری در حضور ایشان و با دست مبارکش انجام بشه و پاسدارها هم با آقا، هماهنگ کردن و موافقت انجام شد. بعد از روبوسی و در پایان مراسم آقا اشاره کردن و سینی‌ای که عمامه منو روش گذاشته بودن آوردن. سرم رو خم کردم و آقا با دست چپش عمامه رو گذاشت روی سرم و با شوخی مقداری هم فشار داد که قشنگ جا بیفته. همۀ حرکات و رفتارهاش، شیرین و دلنشین بود. اسمم رو پرسید و به یکی از پاسدارها رو کرد و گفت هدیه آقا رحمان رو بیارید، بهش بدید. یه بسته اسکناس ۲۰۰ تومانی هدیه آقا به من به مناسبت عمامه‌گذاری بود. تا مدتها دست به اسکناس‌ها نزدم و بعنوان یادگاری نگه داشتم و حیفم میومد خرجشون کنم تا اینکه بعد از گذشت چند ماه نیاز ضروری پیش اومد و یکی رو بعنوان یادگاری گذاشتم توی آلبومم و بقیه رو خرج کردم. یکی از پاسدارها هم دست کرد توی جیبش و یه دونه شونه بهم هدیه داد و از خدمت رهبری مرخص شدیم و در حالیکه از خوشحالی توی پوستم نمی‌گنجیدم به قرنطینه برگشتیم. روز سوم هم به ملاقات رئیس جمهور وقت هاشمی رفتیم و آماده شدیم برای رفتن پیش خونواده‌هامون. از همدیگه خداحافظی کردیم و بچه‌های غرب کشور با یه فروند هواپیما عازم کرمانشاه شدیم. تا اینجای کار هیچ خبر و یا حتی شماره تلفنی از اعضای خونواده‌م نداشتم که اونا رو از وضعیت خودم باخبر کنم. نگو اونا با پیگیریایی که انجام داده بودن از اومدن من مطلع شده بودن و با یه استیشن سپاه از ایلام به کرمانشاه استقبالم اومده بودن. این قصه ادامه دارد✅ @pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿 قسمت:(۳۰۹) 💢 جمالِ زیبای مادر💢 به فرودگاه که رسیدیم از بقیه دوستان خداحافظی کردم و پرس‌وجویی از پاسدارهای فرودگاه کردم که آیا کسی از من خبری گرفته یا نه؟ یکیشون اسم و مشخصات منو پرسید. گفت تعدادی از اقوامت اومدن کرمانشاه و سراغت رو می‌گرفتن و احتمالا در همین حوالی فرودگاه یه جایی نشسته باشن. ماشین‌هایی برای انتقال آزاده‌ها به شهرستهاشون آماده کرده بودن. ابتدا باید همه به هلال‌احمر می رفتیم و بعد از ثبت مشخصات هر کدوم از آزاده‌ها رو تحویل یکی از بستگانشون می‌دادن و رسید می‌گرفتن. هر چه در سالن انتظار فرودگاه نگاه کردم خبری از اقوام و خونواده نبود. پیش خودم گفتم شاید از اومدن من ناامید شدن و برگشتن ایلام. یکی از پاسدارها گفت همین یکی دو ساعت پیش اینجا بودن شاید رفته باشن بیرون و یه جایی برای استراحت نشسته باشن. من و ۳ نفر دیگه رو سوار یه جیپ کردن و به‌ سمت هلال احمر راه افتادیم. به راننده گفتم آهسته حرکت کنه شاید در مسیر خونواده‌م نشسته باشن، بلکه بتونم اون رو ببینم و سرگردان نشن. ماشین به آرومی حرکت می‌کرد و من اطراف رو به‌ دقت نگاه می‌کردم. از دور چششم به خونواده‌ای افتاد که زیر سایه یه درخت نشسته بودن و هر کدوم یه قاچ خربزه دستشون بود و نیم‌نگاهی به جاده داشتن. یکیشون روشو برگردوند سمت ماشین ما و من شناختمش. خاله‌م بود. برادرم حاج رضا هم سرپا وایساده بود. به راننده گفتم بایست. بستگان من اونجا هستن. از ماشین پیاده شدم. خاله‌م داد زد محمده. محمد اومد و بی‌حال شد و نزدیک بود غش بکنه. مادر وخاله و همسرم و داداشم حاج رضا و عبدالکریم نظری از دوستان ما به سمتم دویدن و من دستپاچه به سمتشون دویدم. سالها فراق و دوری به پایان رسیده بود و لحظاتی بعد تپش و ضربانهای شدید قلبِ مادر رو روی سینه‌‌م احساس کردم. قطرات اشک با صدای خنده در هم آمیخته شده بود و صورتم از هر طرف غرق در بوسه شد. هر کدوم که به من می رسید دیگه حاضر نبود جدا بشه. راننده و سه نفر آزاده همراهم بندگان خدا دقایقی معطل شدن. داداشم دستم رو گرفت که ببره داخل استیشن و به‌ سمت ایلام حرکت کنیم. راننده دوان دوان اومد و گفت کجا می‌برید ایشون رو. باید با من بیاد هلال‌احمر و اونجا تحویل بگیرید. اینجوری نمی‌شه. این قصه ادامه دارد✅ @pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿 قسمت:(۳۱۰) 💢صحنه تراژدی وحشتناک(۱)💢 داداشم از شدت شوق و هیجان انگار اصلا حرفهاشو نشنید و منو بسمت ماشین می‌کشید. من بهش گفتم داداش اجازه بده من با جیپ برم این مقرراته و ما باید احترام بذاریم و شما هم پشت سر ما حرکت کنید. وقتی دستم رو رها کرد و به ‌ سمت جیپ رفتم همه با حسرت از پشت نگاهمم می‌کردن، انگار که دوباره به اسیری می‌برنم. راننده گفت نگران نباشید هلال احمر خیلی دور نیست و چند دقیقه دیگه شما عزیزتون رو با خودتون می‌برید. به هلال احمر که رسیدیم، برادرم حاج رضا منو تحویل گرفت و یه برگه رو امضا کرد. و در روز ۲۷ شهریور ۶۹ عازم ایلام شدیم. در بین راه آقای نظری که اون وقت مسئول تبلیغات سپاه ایلام بود و لطف کرده بود و رانندگی استیشن رو بعهده داشت با گفتن جوک و لطیفه‌های بامزه و خنده‌دار، مسیر سه ساعته کرمانشاه تا ایلام رو حسابی برامون دلپذیر و شاد کرد و بعد از سالها ساعت‌های متمادی رو از تهِ خندیدم و از منظره زیبا و کوهستانی اطراف و چهره مهربون مادر و بقیه بستگانم لذت می‌بردم و آرامش می‌یافتم. به ایلام که رسیدیم در ۱۵ کیلومتری شهرِ ایلام و پلیس راه چوار به ایلام، ده‌ها ماشین از اقوام و بستگان و دوستان اومده بودن استقبال، اجازه ندادن از ماشین پیاده بشم. ماشین ما جلو و بقیه پشت سر، به سمت ایلام و با سرعت زیاد براه افتادیم. چند ماشین نیروی انتظامی، کاروان رو اسکورت و مراقبت می‌کرد که اتفاقی نیفته. استیشن ما با سرعت زیادی حرکت می‌کرد و بقیۀ ماشین‌ها هم برای این که عقب نمونن با سرعت دنبالش راه افتادن. یه دستگاه بنز نیروی انتظامی تلاش می‌کرد خودشو به ابتدای کاروان برسونه و ماشین‌ها رو کنترل کنه. بعد از شهر چوار به پیچ تندی رسیدیم و در همین حال پسر چهارساله‌م«حسین» رو از ایلام آورده بودن که به من ملحق بشه. یکی از اقوام که در کنار جاده ایستاده و دست پسر خردسالم بدستش بود بدون توجه و از روی علاقه و با دستپاچگی از عرض جاده عبور کرد و بسمت ماشین ما حرکت کرد. مادرم فریاد زد حسینه و به آقای نظری گفت بایسته تا بچه رو با خودمون ببریم. این قصه ادامه دارد✅ @pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿 قسمت:(۳۱۱) 💢صحنه تراژدی بزرگ(۲)💢 راننده غافل از کاروان طولانی که پشت سرمون با سرعت در حال حرکت بود زد روی ترمز. بنزِ پلیس راه دقیقاً زمانی که اون آقا دست پسرم رو گرفته بود و وسط جاده بودن در حال سبقت از ماشین ما برای کنترل کاروان بود که با سرعت زیاد رفت بطرف پسرم و هم‌راهش. هیچ شکی برای همه‌مون باقی نمود که دو نفر رو زیر گرفته و کشته شدن. صدای جیغ و فریاد مادر و همسر و خاله‌م از داخل ماشین بلند که حسین کشته شد. ماشین بنز پلیس راه از جاده منحرف شد و بشدت به تپه خاکی کنار جاده برخورد کرد و کابوت ماشین کاملا جمع شد. چند تا از ماشین‌های پشت سرمون بهم خوردن و خسارت دیدن. خدایا این چه امتحانیه که من باید پس بدم؟ بعد از ۴ سال دردِ دوری و فراقِ تنها فرزندم، حالا ندیده و بدون اینکه بغلش کنم باید زیر چرخ‌های ماشین لِه بشه! تموم بدنم بی‌حس شد. توانایی حرف زدن نداشتم. سرمو زیر انداختم و به آرومی آیه «انا‌لله واناالیه راجعون» رو زمزمه کردم. صحنه، بسیار فجیع و هولناک بود. هیچ‌کس نای حرکت کردن نداشت و همه سرجاشون میخ‌کوب شده بودن و فقط صدای ضجه و گریه از مادر و همسر و خاله‌م شنیده می‌شد. با فرو نشستن گرد و خاک پیاده شدم تا حداقل جنازۀ بچه‌م رو در آغوش بکشم و باهاش خداحافظی کنم. بقیه هم با ترس و دلهره پشت سر من پیاده شدن. در این لحظات پرالتهاب یکی با صدای بلند صلوات فرستاد و داد زد حسین زنده‌س و صدای هلهله از همۀ ماشین‌ها و افراد کاروان بلند شد. همه می‌گفتن حسین زنده‌س. مات و مبهوت نگاهشون می‌کردم و باورم نمی‌شد که با اون برخورد شدید بنز با یه بچۀ ۴ ساله در یه قدمی، بچه زنده مونده باشه. نگاهی روی جاده کردم اثری از خون ندیدم. یکی از سرنشین‌های بنز پیاده شد و داد زد کمک کنید راننده زخمی شده. عده‌ای دویدن به سمت بنز برای بیرون آوردن راننده و اعزامش به بیمارستان. هنوز سرجام میخ‌کوب بودم و منتظر، که ببینم چه اتفاقی افتاده؟ یکی اومد بچه‌ای رو داد بغلم و گفت: اینم پسرت حسین. سالم و سرحال. طفلکی خیلی ترسیده بود و قلبش مثل گنجیشک می‌زد. بیشتر گیج شدم. مگه می‌شه؟ معمایی شده بود که چطور بچه و همراهش از اون مهلکه جون سالم بدر بردن. این قصه ادامه دارد✅ @pow_ms
"و ما توفیقی الا بالله علیه توکلت و الیه انیب" 🌹🌷🌹🌷🌹🌷 بیوگرافی مختصر حقیر از کودکی تا اسارت در سایت نوید شاهد 👇👇 مصاحبه کننده: بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس ایلام. https://ilam.navideshahed.com/fa/news/502973/
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿 قسمت:(۳۱۲) 💢در آغوش خانواده💢 بچه رو بوسیدم و برای لحظاتی به سینه‌م چسبوندم.آروم که گرفت به‌سمت بنز دویدم. راننده که یه درجه‌دار جوان بود رو از ماشین درآوردن. کتفش شکسته بود و بقیه سرنشین‌ها هم کمی کوفته شده بودن ولی شکستکی نداشتن. افسری از داخل ماشین پیاده شد و با من روبوسی کرد و گفت حاج‌آقا خدا رو شکر کن اگه ایثار و از خودگذشتگی راننده نبود الان بچه‌ات و همراهش زنده نبودن. توضیح داد وقتی ماشین شما ناگهانی توقف کرد ما پشت سر شما و در چند قدمی بودیم و بخاطر اینکه با شما برخورد نکنیم راننده مجبور شد سبقت بگیره که در همین موقع، پسر شما رو آوردن وسط جاده. راننده با ازخود گذشتگی ماشین رو از جاده منحرف کرد و به تپۀ کنارۀ جاده کوبید. چهره و پیشانی راننده رو بوسیدم و سوار آمبولانسش کردن و اعزام شد به بیمارستان. اون روز نزدیک بود یه تراژدی و حادثه غمبار برای من و تمومی فامیل و اقوام رخ بده که آثار تلخش در تمومی عمر ما باقی می‌موند، ولی به فضل الهی و از خودگذشتگی آن جوان فداکار و عزیز، ختم بخیر شد و کاروان این بار با آرامش به سمت ایلام به حرکتش ادامه داد. به ایلام رسیدیم. بچه‌های سپاه در چهار‌راه بسیج جایگاهی رو آماده کرده بودن و مردم برای مراسم استقبال و استماع سخنرانی جمع شده بودن. سرود زیبای الله اکبر خمینی رهبر از بلندگو پخش می‌شد. دقایقی رو در میون هلهله و شادی مستقبلین روی جایگاه قرار گرفتم و منتظر سکوت جمعیت بودم. تعدادی مردم رو به سکوت و آرامش دعوت می کردن. بالاخره سکوت برقرار شد و من دقایقی رو سخنرانی کردم و وضعیت کلی اسارت رو برای مردم توضیح دادم و روی دستان گرم و با محبت مردم بسمت منزل برادرم حاج علی‌نقی که مراسمات جشن آزادی در اونجا برگزار می‌شد روانه شدیم. تعدادی همراه من حرکت کردن و جمع زیادی هم در خیابان سید جمال‌الدین اسدآبادی روبروی منزل برادرم حاج علی نقی برای استقبال و برگزاری مراسم جشن اجتماع صمیمی و باشکوهی رو تشکیل داده بودن. این قصه ادامه دارد✅ @pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿 قسمت:(۳۱۳)قسمت پایانی 💢داغ شقایق‌های بی‌نشان💢 برادربزرگم حاج احمد سلطانی که از ابتدای انقلاب همواره جزو مجریان مراسم و شعارگوی راهپیمایی‌ها بود بر فراز بام ساختمان سروده‌هایی رو که خود سروده بود در وصف آزادگان سردادن و جمعیت خروشان شعارها و سرودها رو بازگو می کردن. گرچه من خودم رو لایق این شعارها نمی‌دونستم ،ولی اونا از سرِ لطف با شور و حرارت خاصی و بصورت هماهنگ و از صمیم قلب تکرار می کردن. تعدادی از شعارها که یادم هست ازین قرار بود: صل علی محمد سرباز مهدی آمد. صل علی محمد آزاده‌مان خوش آمد. صل علی محمد یار شهیدان آمد. صل علی محمد پاسدار قرآن آمد. ای بازوان رهبر خوش آمدید خوش آمدید. نور چشمان کشور خوش آمدید خوش آمدید. بر چشم ما قدومتان، خوش آمدید خوش آمدید. ای پاسداران قرآن، خوش آمدید خوش آمدید. یه هفته تموم مراسم جشن و شادی برگزار شد و مردم قدر‌شناس دسته‌دسته میومدن و می‌رفتن و من از خاطرات اسارت براشون می‌گفتم. آخرین پلان این ماجرا رفت و اومد پدرها و مادرهای شهدای مفقودالاثر برای یافتن رد و نشانه‌ای از شقایقِ‌ بی‌نشونشون بود. با امیدواری می‌اومدن و با سر پایین و اشک و شرم‌ساری من مواجه می‌شدن و با یه دنیا غم و اندوه برمی‌گشتن و تکرار این صحنه‌ها، قلب منو از جا می‌کند. وقتی نشونی از فرزندشون رو نمی‌تونستن از من بگیرن این قطرات اشک بود که مانند مروارید بر گونه‌های منتظر و خسته‌شون می‌غلتید. اما با بزرگواری منو در آغوش می کشیدن و تبریک می‌گفتن و تشکر می‌کردن و می‌رفتن و من می‌موندم و یه دنیا غم و اندوه یاران مفقودالاثر و شرمندگی از نداشتن نشانی از آن پاره‌های قلب امام و امت. چه سخت بود که نمی‌تونستم بارقۀ امیدی، نثار قلب‌ یعقوب‌های زمان و دردمند از فراق یوسف گم‌گشته‌شان نمایم و چشمان نگران بر راه آنان رو با بوی پیراهن یوسف روشن نمایم. «به پایان آمد این دفتر در ۳۱۳ قسمت به برکت تعداد یاران امام زمان عجل‌الله تعالی فرجه» 👇 @pow_ms
💢💢 با سلام خدمت اعضای محترم کانال شقایق‌ها، به اطلاع می‌رساند ۳۷۴ نفر به تمامی سوالات پاسخ صحیح دادند که به قید قرعه به ۱۰ نفر جایزه تعلق گرفت. البته مبلغ جایزه بسیار ناچیز بود و از این بابت عذرخواهی می‌کنیم. هدف ترویج فرهنگ مقاومت و مکتب شهید سلیمانی بود و بحث مسابقه و جوائز صرفا بهانه‌ای برای تحقق این امر بود. لازم است همه دلدادگان ارزش‌های ناب اسلامی در تبلیغ، گسترش و نهادینه‌‌سازی مکتب شهید سلیمانی بکوشیم
شهید مظلوم محمد رضائی
پیکر مطهری که بعد از ۱۵ سال سالم به وطن بازگشت.
وصیت نامه آزاده شهیدو مظلوم اردوگاه تکریت11«محمد رضایی» بسم رب الشهداء و الصدیقین اشهد ان لا اله الا الله، اشهد ان محمد رسول الله، اشهد ان علی ولی الله سلام و درود بر خاتم انبیاء و ائمه‌ی هدی و سالار شهیدان ابا‌عبدالله‌الحسین(ع) که نشان دهنده‌ی راه پیروزی خون بر شمشیر است و سلام و درود به معمار کبیر انقلاب اسلامی و امت شهید پرور و سلام و درود بر پدر و مادر مهربانم. اینجا وادی نور است با آدمیانی که ذات دریایی نامتناهی و بی‌قیاس دارند. خمینی اندیشانی با دانشی شایسته از تعقل و کوله‌باری بایسته از تفکر، داوطلبانه گرد آمدند تا تکلیف الهی خود را در پشتیبانی از اسلام، امام وامت شهید پرور به انجام رسانند.سرور و نشاط حضور در جمع آنها قابل توصیف نیست.عشاق کوی دوست که از بلندای بالای پنجره‌ی عمارت روح خویش، از نقره ی صبح تا مخمل شب نظاره‌گر گذر لحظه های پربار می‌باشند و هرچه به شب عملیات نزدیک می‌شوند اشتیاق آنها بیشتر و بیشتر می‌شود. بعضا رفتارشان بیانگر آن است که پرده‌هایی بالا رفته و آنسوی هستی را می‌بینند. دوستان همه وصیت‌نامه هایشان را نوشته اند و یا دوبه دو در هم می‌پیچند و آخرین سفارشات نا‌نوشته را به هم واگویه می نمایند.من نیز چند سطری را بر اساس تکلیف شرعی برای خانواده‌ی بزرگوار، آشنایان و دوستان می‌نویسم. پدر بزرگوار و مادر مهربانم حضور در اقیانوس نور میسر نگردد مگر با گشایش مرزهای رضایت شما که صراحت آینه می‌باشید.چنانچه بال پرواز به وسعت بی‌کران باشد، اندوهگین نباشید و خدا را شاکر باشید که فرزندتان در راه دوست واسلام و شهدا رفته است.چنانچه جسم من به دستتان نرسید، صبور و شکیبا و بردبار باشید و چنانچه غبار اندوه بر زلال آینه‌ی دلتان بنشست بر مظلومیت امام حسین(ع) و مصیبت‌های خاندان پیامبر(ص) گریه کنید. قوی و استوار باشید مانند خاندان وهب که گفتند : سری را که در راه خدا داده‌ایم پس نمی‌گیریم. مادر عزیزم! فرصت یاری نداد تا از بار رنج‌هایت بکاهم.امیدوارم حلالم کنی و ببخشاییدم.ثواب اعمال و راه پیش رو را تقدیم مهربانیت می‌نمایم.از دعای خیر محرومم ننمایید.با توجه به آنکه درآمدی ندارم،اندک اندوخته و پس‌اندازم را صرف امور خیر نمایید و تا جایی که به خاطر دارم به کسی بدهکار نمی‌باشم.چنانچه فردی ادعایی داشت راضی‌اش نمایید. برادرم علی جان! انتخاب و قرار گرفتن در این مسیر با راهنمایی شما بوده که در ثواب آن بی‌نصیب نخواهید بود.مرا ببخشید و از دعای خیرتان فراموشم نکنید. در خاتمه : از آشنایان و دوستان طلب حلالیت دارم و سفارشی برای قشر جوان جامعه که پاکان امت امام هستند،ادامه دهنده‌ی راه شهدا و حامی اسلام و پشتیبان امام و دلسوز ملت باشید که راه رستگاری جز این نیست گردد زقفس بلبل روحم آزاد  پرواز کنم سوی وطن با دل شاد گرنامه ی من تهی بود از حسنات برخوان کریم کی سزد توشه و زاد والسلام خدایا! خدایا! تا انقلاب مهدی خمینی را نگه دار! این شهید که بدون اغراق پله‌های عرفان عملی را طی کرده‌ بود در زیر وحشیانه‌ترین شکنجه‌ها در زندان مخفی تکریت ۱۱ مقاومت کرد و هیچگونه اطلاعاتی به دشمن نداد و مظلومانه در غربت به شهادت رسید. پیکر مطهرش بعد از ۱۶ سال سالم به وطن بازگشت و هم‌اکنون زیارتگاه عاشقان ولایت می‌باشد. @pow_ms