eitaa logo
پروفایل زیبا عاشقانه❤❤ عارفانه....
22.2هزار دنبال‌کننده
47.6هزار عکس
6.5هزار ویدیو
76 فایل
﷽ درانتخــاب عكسهاے پروفايلتان دقت كنيـد☺️ 🌈مجموع کانال های ما در ایتا 👇 ╭┈────── 🌿 @tarfandony 🌄 @profile_ziba 🏠 @jahaze_shik ╰─────── تبلیغات پربازده 👇 http://eitaa.com/joinchat/3100835840C12e7f70ce5
مشاهده در ایتا
دانلود
پروفایل زیبا عاشقانه❤❤ عارفانه....
#پارت71 اویی دریا کجایی ؟ - وای ساحل چه قدر خوشگل شدی بیشعور نمیگی یه ذره هم به فکر من باشی ... رفت
سرش رو اورد بالا تازه چشمم به ارمان گفت ... بیچاره هنگ کرده بود کاش یه دوربین داشتم ازش فیلم میگرفتم .... ارمان سرش رو انداخت پایین ... - مریم ایشون پسر عموم هستن ..... با صدای بلندی گفت : - چی گفتی ؟؟؟ ارمان سرش رو اورد بالا .... - من از ساحل خواستم به کسی نگه که من پسر عموش هستم ... ابرو هام رو انداختم بالا که یعنی من بی تقصیرم .... ارمان کلافه شده بود .... - خانم لطفا به کسی چیزی نگید ..... زود بیاید پایین .... از پله ها رفت پایین .... مریم اومد جلو از پشت یه نیشگون محکم گرفت .... - ایییییی - حالا دیگه به من نمیگی استاد پسر عموته اره .... خدای من یعنی اون روزی که رفتیم بیارستان ...... پس بگو اقا چرا اون روز بغلت کرد .... غش غش خندیدم ... - کوفت نیشت رو ببند ... ساحل من از این به بعد هر روز میام خونتون باشه .... - باشه بیا اون وقت ارمان دو تامون رو میندازه بیرون .... یه ذره فکر کرد .... - ساحل تو که حرف هایی رو که بهت میزدنم نمیگفتی بهش ؟؟؟؟؟ - نه بابا خره برای چی باید بگم .... مریم بیا بریم پایین مهمون ها اومدن ... رفتیم پایین همه ی نگاه ها برگشتم به طرفم .... خوب انگار ادم ندیدن ببین چه جوری نگاه میکنند ... با همه روبوسی کردم البته فقط با زن ها ...... همه اومده بودن رفتم طرف خانواده ی شوهر دریا ..... پرهام طوری نگاهم میکرد که انگار هیچی تنم نیست .... از نگاهاش اصلا خوشم نیومد سریع رفتم تو اشپزخونه .... صبری خانم شربت ها رو اماده کرد بود ... سینی از روی میز برداشتم خیلی سنگین بود .... - دخترم این ها سنگینه صبر کن بگم بابت بیاد .... - نه مامان جان سنگین نیست ..... بردم تو هال ارمان سریع از جاش بلند شد اومد طرفم .... - کی به تو گفت سینی رو بلند کنی ؟ - خوب کسی نبود دیگه چی کار میکردم ..... - همین کم مونده با این کفش ها جلوی همه بخوری زمین .... بده به من ... سینی رو دادم بهش , راست میگفت اگه میخودم زمین همه بهم میخندیدن ... نگاهم افتاد به دریا یه لباس نقره ای پوشیده بود ..... لباسش خیلی گشاد بود الهی قربونش برم خجالت میکشه دیگران بفهمن حامله است .... رفتم نشستم کنار مریم .... براش میوه پوست کردم .... گذاشتم جلوش - شیطون فکر کنم استاد یا بهتر بگم پسر عموتون عاشق شده ها .... کاش اینطوری بود .... - نه بابا عاشق کجا بوده اون من رو مثل دشمن خودش میبینه .... - اره جان عمت دیدم چه جوری با نگرانی اومد طرفت سینی رو ازت گرفت یه ذره باهاش بحث کردم .... البته همش شوخی بود .... همش با صدای بلند میخندیدم .... ارمان کنار فرزاد ‌ بود بهم چشم غره رفت .... زیر گوش مریم گفتم : - اه اه ببین ارمان چه جوری داره نگاهم میکنه الان که بیاد جلو دعوام دکنه .... مامان چند مدل از بیرون غذا سفارش داده بود .... رفتم تو اشپزخونه تا با کمک مامان میز شام رو بچینیم .... دریا داشت دنبال ظرف میگشت ... - دریا بیا برو بشین من خودم پیدا میکنم .... بیا برو الان حالت بد میشه ها .. مریم اومد تو اشپزخونه ... - مریم جان برو بشین .... - نه ساحل بذار کمک کنم .... میز شام رو چیدیم تا هر کس از هر غذایی که دوست داره بخوره .... داشتم لیوان ها رو از تو کابینت در میاوردم که پرهام اومد تو اشپزخونه ... برگشتم هیچی کس تو اشپزخونه نبود .... وا پس این ها یه دفعه کجا رفتن .... - بله کاری داشتید؟؟؟؟؟؟؟؟ - میشه یه قاشق بهم بدید ؟ مثل پسر های کوچک اومده بود قاشق بگیره .... یه قاشق از تو کابینت دراوردم دادم بهش .... - بفرمایید اقا پرهام ..... بازم نگاهاش مثل قبل شد .... - ساحل خیلی خوشگل شدی میدونستی .... اومدم جوابش رو بدم که ارمان اومد تو اشپزخونه .... یا حسین الان باز گیر میده که چی کار میکردی ..... سریع خودم رو جمع و جور کردم به پرهام گفتم : - بله با اجازه تون .... اومدم از تو اشپزخونه در بیام که ارمان بلیزم رو گرفت .... پرهام هم تا دید ارمان داره بد نگاه کینه سریع رفت بیرون ...... - این جوجه سوسول چی داشت بهت میگفت .... میخواستم بهش دروغ بگم ولی دیدم اگه شنیده باشه حرف ی پرهام رو خیلی بد میشه .... - هیچی چیز خاصی بهم نگفت .... گفت که خوشگل شدم ... دست هاشو مشت کرد ..... - چی به تو گفت , غلط کرده الان میرم خوشگلی رو بهش نشون میدم .... سر استینش رو گرفتم : - ارمان ترو خدا ول کن مگه چی گفت به من .... الان دریا ناراحت میشه نگی بهش ها .... - اگه اون شال لعنتیت رو یه ذره بکشی جلو تر اون پرهام و پسرا اینطوری نگاهت نمیکنند .... و حرف زیادری هم نمیزنند ... ای بابا باز این شروع کرد ..... - ارمان بیا برو باز تو داری شروع میکنی ها .... بیا این لیوان ها رو ببر... رفتم جلو تک تک به مهمون ها تعارف کردم راست میگف فکر کنم یه ده پانزده تایی خواستگار پیدا کردم ....
پروفایل زیبا عاشقانه❤❤ عارفانه....
#پارت71 صبح با نوازش های مامان بیدار شدم... لبخندی زدم و گفتم: صبح بخیر مامان_صبح بخیر دخترگلم _صب
واسه خرید و رستوران و کافى شاپ هایى که با میترا و سارا میرفتیم باید سر موقع به اوناهم زنگ بزنم گوشى رو برداشتم و شماره میترا رو گرفتم بعد چند تا بوق جواب داد میترا- بله؟ - سالم مکث کرد .... یه دفعه با شك گفت -آیه؟ خودتى؟!!!! -آره خودمم میترا- وایى دختر خیلى خوشحالم کجا بودى بى معرفت؟ چرا ازت خبرى نیست؟ اون روز که مامانت زنگ زد ما دق کردیم که آره مفصله.... خیلى اتفاقا افتاد... حالا برات میگم تو خوبى؟ بکم با هم صحبت کردیم و قطع کردیم شماره سارا رو گرفتم ولى بر نداشت عجیب بود...همیشه جواب میداد...بیخیالش بعدا زنگ میزنم بهش.رادین وارد خونه شد و با تعجب بهم نگاه کرد...دلیلشو نفهمیدم و فقط بی خیال گفتم: علیك سالم مامان_آیه مامان برو یه چیزی بپوش به سر و وصعم نگاه کردم...خااااک تو سرم...از بس تو خونه نریمان اینطوری میچرخیدم اینطور شد...یه تاب و شلدار سفید پام بود و موهامم آزاد گذاشته بودم...رادین سر به زیر رفت تو اتاقش...مامان چشم غره ای بهم رفت...سریع رفتم تو اتاقم که موبایلم زنگ خورد...میترا بود: الو سوره )من چون اسمم آیه بود میترا مسخره ام میکرد و بهم میگفت سوره( _بله میت میت
پروفایل زیبا عاشقانه❤❤ عارفانه....
#پارت71 #معشوقه ⚜ 🚫 نمی دانستم چقدر خوابیدم ، وقتی چشم باز کردم همه اتاق تاریک بود و من فقط نور چ
⚜ 🚫 فرهاد موقعه خوردن ساکت و صامت بود و خیلی به ندرت صدایش در میامد و آن به علت پرسشی بود که خدمه می کردند . حال سرنوشتم را پذیرفته بودم باید بدانم این مرد چرا اینقدر عجیب است شاید وقتی فهمیدم به آزادیم می رسم . ـ عالیه !!!؟ نگاهش کردم : ـ بله !!!؟ ابرویش بالا رفت و من بلغور کردم : ـ بله ارباب !!! لبخند رضایت مندانه زد : ـ من قرار برم به یه جشن توي چالوس ...!!! دلم از شنیدن دوباره رفتنش غنج رفت دوباره من از دستش فرار می کردم البته به نوعی خودش اجازه فرار می داد اما با ادامه حرفش بادم خالی شد و در جایم وا رفتم . ـ راننده تو رو می بره ویلایی من ... اونجا منتظرم باش شب میام !!! و بلند شد و کتش را برداشت و رفت . با رسیدنم به ویلا حس بدي به اینجا پیدا کردم با اینکه خیلی زیبا و اشرافی و بزرگ بود ، اما می توانست مرا اینجا هم تا حد مرگ شکنجه دهد و در آخر هم بکشد و خلاص . به سمت پله ها رفتم و در اتاقی که خدمت کار نشانم می داد را باز کردم و روي تخت یک دست سفیدش خوابیدم . با کنار رفتن شالم از خواب با ترس پریدم ، فرهاد لبی تخت نشسته بود و شالم در دستش بود ، دوباره رنجور و غمگین بود چیزي که من هر کاري می کردم با شخصیت او نمی توانستم قبولش کنم . شالم را در دستش مچاله کرد و به چشمان ترسیدم خیره شده بود و من فقط داشتم به چیزي فکر می کردم که ختم می شد یا به بی هوشیم یا به درد کشنده جسمی . بلند شد و به سمت پنجره رفت و آرام و مهربان گفت : ـ وقتی می خوابی ... خیلی معصوم می شی ... عالیه تو از من می ترسی !!!؟ برگشت و نگاهم کرد زیر نور کم اتاق ترسناك تر از قبل شده بود خدایا با آن همه شکنجه چرا پوست کلفت نمی شدم ، او که به قصد کشت نمی زد ، می زد که درد بکشم و ازش بترسم ، او دوست داشت که بترسم و من از او بیشتر از عزرائیل می ترسیدم : ـ عالیه تو از من می ترسی !!!؟ آب دهنم پر صدا قورت دادم و سرم را آرام به جواب مثبت تکان دادم ☃ ❄️☃ ☃❄️☃ ❄️☃❄️☃ ☃❄️☃❄️☃
پروفایل زیبا عاشقانه❤❤ عارفانه....
#پارت71 #عقدغیابی❤️❤️❤️ بلاخره بابا با عمو نادر صحبت کرد .عمو اذر جون خیلی ناراحت شدند .حتی آذر جون
❤️❤️❤️ ـ تورو خدا قطع نکن ـ چیه بگو چقدر لحنش تند بود حس کردم قلبم شکست اشکمو با پشت دست پاک کردم و بغضمو قورت دادم . نمی خواستم بفهمه گریه می کنم . ـ آخه خودت قول دادی ؟ ـ من گفتم خودمون جدا میشیم نه الان باز باباهامون تصمیم می گیرند ..ببین نیکا من کمربستم برای زندگی با تو خود دانی ...الانم گریه نکن ـ ولی تیام ؟ ـ اینجور صدام نکن فعلا بازم تماس و قطع کرد ..ای بمیری نیکا این گریه کردنت چی بود دشمن شاد شدی خاااک هر دو جهان برسر خنگت ...همچون پرنده ی بودم که بال بال می زنه برای رها شدن ...بااینکه بابا و عمو سر طلاق من و تیام بحث کرده بودند ولی همچنان مثل دوتا بردار بازم رفت و امد داشتند فقط آذر جون بامن سر سنگین شده بود . منم که افسرده ...مامانم که تو جبهه ی تیام و راضی از لج بازی تیام ... خودمو به کدوم درو دیوار بکوبم از دست مامان خدا می دونه ...برای اینکه بابا از ناراحیتم چیزی نفهمه چیزی نشون نمی دادم از حال درونم ، می دونستم ناراحت و عصبیه ، نصف اموال بابا و عمو به باد رفت و هردودنبال شکایت و رفت و آمد دادگاه بودند . واین موضوع بابا ی مریضمو خسته می کرد . تصمیم گرفتم فعال بی خیال طلاق بشم بلکه حال بابا کمی بهتر بشه قبل از خواب رفتم اتاقش ـ بابا جون میشه بیام تو ... دراز کشیده بود رو تخت لبخندی زد و دستشو باز کرد . جلو رفتم و بغلش کردم همو بوسیدیم کنارش نشستم