eitaa logo
پروفایل زیبا عاشقانه❤❤ عارفانه....
22.2هزار دنبال‌کننده
47.6هزار عکس
6.5هزار ویدیو
76 فایل
﷽ درانتخــاب عكسهاے پروفايلتان دقت كنيـد☺️ 🌈مجموع کانال های ما در ایتا 👇 ╭┈────── 🌿 @tarfandony 🌄 @profile_ziba 🏠 @jahaze_shik ╰─────── تبلیغات پربازده 👇 http://eitaa.com/joinchat/3100835840C12e7f70ce5
مشاهده در ایتا
دانلود
پروفایل زیبا عاشقانه❤❤ عارفانه....
#پارت71 اویی دریا کجایی ؟ - وای ساحل چه قدر خوشگل شدی بیشعور نمیگی یه ذره هم به فکر من باشی ... رفت
سرش رو اورد بالا تازه چشمم به ارمان گفت ... بیچاره هنگ کرده بود کاش یه دوربین داشتم ازش فیلم میگرفتم .... ارمان سرش رو انداخت پایین ... - مریم ایشون پسر عموم هستن ..... با صدای بلندی گفت : - چی گفتی ؟؟؟ ارمان سرش رو اورد بالا .... - من از ساحل خواستم به کسی نگه که من پسر عموش هستم ... ابرو هام رو انداختم بالا که یعنی من بی تقصیرم .... ارمان کلافه شده بود .... - خانم لطفا به کسی چیزی نگید ..... زود بیاید پایین .... از پله ها رفت پایین .... مریم اومد جلو از پشت یه نیشگون محکم گرفت .... - ایییییی - حالا دیگه به من نمیگی استاد پسر عموته اره .... خدای من یعنی اون روزی که رفتیم بیارستان ...... پس بگو اقا چرا اون روز بغلت کرد .... غش غش خندیدم ... - کوفت نیشت رو ببند ... ساحل من از این به بعد هر روز میام خونتون باشه .... - باشه بیا اون وقت ارمان دو تامون رو میندازه بیرون .... یه ذره فکر کرد .... - ساحل تو که حرف هایی رو که بهت میزدنم نمیگفتی بهش ؟؟؟؟؟ - نه بابا خره برای چی باید بگم .... مریم بیا بریم پایین مهمون ها اومدن ... رفتیم پایین همه ی نگاه ها برگشتم به طرفم .... خوب انگار ادم ندیدن ببین چه جوری نگاه میکنند ... با همه روبوسی کردم البته فقط با زن ها ...... همه اومده بودن رفتم طرف خانواده ی شوهر دریا ..... پرهام طوری نگاهم میکرد که انگار هیچی تنم نیست .... از نگاهاش اصلا خوشم نیومد سریع رفتم تو اشپزخونه .... صبری خانم شربت ها رو اماده کرد بود ... سینی از روی میز برداشتم خیلی سنگین بود .... - دخترم این ها سنگینه صبر کن بگم بابت بیاد .... - نه مامان جان سنگین نیست ..... بردم تو هال ارمان سریع از جاش بلند شد اومد طرفم .... - کی به تو گفت سینی رو بلند کنی ؟ - خوب کسی نبود دیگه چی کار میکردم ..... - همین کم مونده با این کفش ها جلوی همه بخوری زمین .... بده به من ... سینی رو دادم بهش , راست میگفت اگه میخودم زمین همه بهم میخندیدن ... نگاهم افتاد به دریا یه لباس نقره ای پوشیده بود ..... لباسش خیلی گشاد بود الهی قربونش برم خجالت میکشه دیگران بفهمن حامله است .... رفتم نشستم کنار مریم .... براش میوه پوست کردم .... گذاشتم جلوش - شیطون فکر کنم استاد یا بهتر بگم پسر عموتون عاشق شده ها .... کاش اینطوری بود .... - نه بابا عاشق کجا بوده اون من رو مثل دشمن خودش میبینه .... - اره جان عمت دیدم چه جوری با نگرانی اومد طرفت سینی رو ازت گرفت یه ذره باهاش بحث کردم .... البته همش شوخی بود .... همش با صدای بلند میخندیدم .... ارمان کنار فرزاد ‌ بود بهم چشم غره رفت .... زیر گوش مریم گفتم : - اه اه ببین ارمان چه جوری داره نگاهم میکنه الان که بیاد جلو دعوام دکنه .... مامان چند مدل از بیرون غذا سفارش داده بود .... رفتم تو اشپزخونه تا با کمک مامان میز شام رو بچینیم .... دریا داشت دنبال ظرف میگشت ... - دریا بیا برو بشین من خودم پیدا میکنم .... بیا برو الان حالت بد میشه ها .. مریم اومد تو اشپزخونه ... - مریم جان برو بشین .... - نه ساحل بذار کمک کنم .... میز شام رو چیدیم تا هر کس از هر غذایی که دوست داره بخوره .... داشتم لیوان ها رو از تو کابینت در میاوردم که پرهام اومد تو اشپزخونه ... برگشتم هیچی کس تو اشپزخونه نبود .... وا پس این ها یه دفعه کجا رفتن .... - بله کاری داشتید؟؟؟؟؟؟؟؟ - میشه یه قاشق بهم بدید ؟ مثل پسر های کوچک اومده بود قاشق بگیره .... یه قاشق از تو کابینت دراوردم دادم بهش .... - بفرمایید اقا پرهام ..... بازم نگاهاش مثل قبل شد .... - ساحل خیلی خوشگل شدی میدونستی .... اومدم جوابش رو بدم که ارمان اومد تو اشپزخونه .... یا حسین الان باز گیر میده که چی کار میکردی ..... سریع خودم رو جمع و جور کردم به پرهام گفتم : - بله با اجازه تون .... اومدم از تو اشپزخونه در بیام که ارمان بلیزم رو گرفت .... پرهام هم تا دید ارمان داره بد نگاه کینه سریع رفت بیرون ...... - این جوجه سوسول چی داشت بهت میگفت .... میخواستم بهش دروغ بگم ولی دیدم اگه شنیده باشه حرف ی پرهام رو خیلی بد میشه .... - هیچی چیز خاصی بهم نگفت .... گفت که خوشگل شدم ... دست هاشو مشت کرد ..... - چی به تو گفت , غلط کرده الان میرم خوشگلی رو بهش نشون میدم .... سر استینش رو گرفتم : - ارمان ترو خدا ول کن مگه چی گفت به من .... الان دریا ناراحت میشه نگی بهش ها .... - اگه اون شال لعنتیت رو یه ذره بکشی جلو تر اون پرهام و پسرا اینطوری نگاهت نمیکنند .... و حرف زیادری هم نمیزنند ... ای بابا باز این شروع کرد ..... - ارمان بیا برو باز تو داری شروع میکنی ها .... بیا این لیوان ها رو ببر... رفتم جلو تک تک به مهمون ها تعارف کردم راست میگف فکر کنم یه ده پانزده تایی خواستگار پیدا کردم ....
پروفایل زیبا عاشقانه❤❤ عارفانه....
#پارت72 سرش رو اورد بالا تازه چشمم به ارمان گفت ... بیچاره هنگ کرده بود کاش یه دوربین داشتم ازش فیل
مهمون ها خیلی دیر رفتن ..... مانتوم رو دراوردم .... - اخیش راحت شدم وای عجب مهمون هایی بودن انگار اومدن خونه خاله ... بابا با مهربونی بهم گفت : - دختر گلم مهمون حبیب خداست ها ... - میدونم بابا جون ... یاد حرف مریم افتادم که باز جلوی در موقعه ی خداحافظی بهم گفت من هر روز میام خونتون .... دریا روی مبل دراز کشیده بود ..... فرزاد هم داشت قربون صدقش میرفت .... - اه اه حالم رو بهم زدی فرزاد پاشو ببینم مثال این جا خانواده است ها کم مونده .... هر دو تاشون خندیدند .... - ای خواهر زن گرامی نداشتیم ها .... - به جای اون پاشو بیا کمک .... این ارمان هم معلو.م نیست کجا رفت ....موقعه ی کار میشه همه فرار میکنند .... یه نفر از پشت با انگشتش به کمرم زد .... برگشتم ... - داری پشت سر من غیبت میکنی اره ؟؟؟؟؟ اینم که مثل روحه یه دفعه ظاهر میشه ..... رفتم تو اتاقم لباس هامو سریع عوض کردم .... یه بلیز شلوار راحتی پوشیدم دوباره برگشتم پایین .... من و صبری خانم ظرف ها رو شستیم بقیه هم خونه رو تمیز کردند .... به قدری ظرف بود که وقتی تموم شد کمرم رو نمیتونستم صاف نگه دارم ... از اشپزخونه اومد بیرون به ساعت نگاه کردم نزدیک ساعت 3 بود ... ارمان و فرزاد لم داده بودند روی مبل داشتند فیلم نگاه میکردند .... رفتم جلوشون ایستادم .... - یه وقت خسته نشید ها .... فرزاد سرش رو یه طرف و اون طرف میکرد تا فیلم رو ببینه .... - بیا برو کنار بچه بذار فیلم ببینیم .... - فرزاد میکشمت ها من دو ساعته دارم ظرف میشورم اون وقت شما دارید فیلم نگاه میکنید واقعا که .... ارمان سرش رو تکون داد .... - خوب خسته نباشی خانم کوچلو حالا بذار ما فیلممون رو نکاه کنیم ..... دلم میخواست بشینم دونه دونه موهای سرشون رو بکنم عجب پرو هایی بودن .... از بالا اومد .... - اهای اقا پسر ها نبینم این گل دختر من رو اذیت کنید ها .... ارمان سریع از روی مبل بلند شد .... - اه عمو جون نخوابیدید ؟؟؟؟؟ - نه پسرم نخوابیدم پیش دریا بودم .... فرزاد گفت : - بابا جون این دختر گلتون نمیذاره ما فیلم ببنیم ... کوسن مبل رو برداشتم پرت کردم طرفش مستقیم خورد تو سرش صددای اخش بلند شد .... - تا تو باشی دیگه حرف نزنی ..... بابا اومد طرفم .... - قربونت برم انگار من نبودم یه ذره تغییر کردی ها .... با خنده بغلش کردم .... بابا رو کرد به فرزاد و گفت : - پاشو پسرم برو بالا دریا کارت داره تو اتاق ساحله .... بعد از این که فرزاد رفت ارمان هم از روی مبل بلند شد ..... رفت طرف دستشویی .... - بابا من پس کجا بخوابم ؟ - بیا پیش من و مامانت بخواب عزیزم ؟ - نه بابا اون جا چرا میرم پتو میارم همین جا میخوابم .... رفتم بالا در اتاق بسته بود شیطونه میگه همین طوری سرم رو بندازم برم تو ... در زدم .... دریا روی تخت بود فرزاد هم کنارش دراز کشیده بود ....دستش زیر سر دریا بود .... انگار نه انگار که من اومدم تو اتاق .... اصال حیا ندارن ...... - به به بد نگذره روی تخت من ... - وای ساحل ببخشید االان میریم پایین .... - نه دریا این چه حرفیه شوخی کردم بابا من وسایل هامو برمیدارم میرم پایین میخوابم .... شما راحت باشید .... رو به فرزاد گفتم : - فرزاد فقط بیا برو متکا و پتو برای خودت بیار .... از اتاق زدم بیرون رفتم پایین ارمان هنوز تو دستشویی بود .... صبری خانم بیچاره هنوز داشت اشپزخونه رو مرتب میکرد .... - صبری خانم خسته شدید بابا بقیه رو بذارید برای صبح ... - باشه بقیه اش برای صبح ..... - صبری خانم میشه من امشب بیام تو اتاق شما بخوابم .... با مهربونی گفت : - اره دختر قشنگم چرا که نه ؟ از اشپزخونه اومدم بیرون واقعیتش این بود که تنها میترسیدم تو هال بخوابم .... ارمان هنوز تو دستشویی بود .... در حد تیم ملی خوابم گرفته بود .... رفتم پشت در دستشویی .... - ارمان بیا بیرون دیگه چی کار میکنی پس ... میخوام بخوابم ... - صبر کن اومدم .... نشستم روی زمین کنار دستشویی .... بعد از چند دقیقه اومد بیرون یه دستمال کاغذی خونی دستش بود .... - چی شده ؟ - هیچی از لثه ام داره خون میاد ... چرا ؟ - نمیدونم بیا برو میخوای بری دستشویی ....فقط زد بیا که من برم دهنم رو بشورم .... سریع مسواک زدم اومدم بیرون ... ارمان به دیوار پشت داده بود .... دستمال تو دهنش بود .... - اخه برای چی اینطوری شد ؟ - نمیدونم فکر کنم مسواک محکم بهش خورد .... نشستم روی مبل تا بیاد ببینم بهتر شده یا نه ..... حال من اصلا برای اون مهم نبود ولی من برای اون میمیردم حاضر بودم هر بالیی سرم بیاد ولی اون هیچیش نشه .... ما دخترا چه قدر بدبختیم .... وقتی عاشق بشیم دیگه هیچی برامون مهم نیست حتما غرورمون .... دوست نداشتم فکر کنه که به خاطر اون منتظر موندم ... خودم رو مشغول بازی با موبایل کردم تا بیاد ....
#ست #عاشقانه 💟 join👇 •┈••✾◆ @profile_ziba
فقط خـ❤️ــدا 💟 join👇 •┈••✾◆ @profile_ziba
کاشکی یکی باشه که همیشه باشه.. 💟 join👇 •┈••✾◆ @profile_ziba
پروفایل زیبا عاشقانه❤❤ عارفانه....
#پارت73 مهمون ها خیلی دیر رفتن ..... مانتوم رو دراوردم .... - اخیش راحت شدم وای عجب مهمون هایی بودن
بعد از چند دقیقه اومد بیرون .... سرم رو انداختم پایین که اصلا انگار نه انگار که اومده بیرون .... - اه تو چرا نخوابیدی ؟ خونسرد گفتم : داشتم موبایل بازی میکردم .... بهتر شدی ؟ یه جوری نگاهم کرد که انگار خر خودتی .... - اره چرا پتو و متکا اوردی پایین مگه تو اتاقت نمیخوابی ؟ - نه فرزاد و دریا تو اتاقم خوابیدن .... انگار میدونست که من تنها میترسم ...... - تو برو بالا تو اتاق من .... من همین جا میخوابم .... - مرسی من پیش صبری خانم میخوابم تو برو بالا راحت باش ..... باشه پس شب بخیر .... با دودلی برگشت .... - اگه ترسیدی بیدارم کن .... از این که به فکر ترسم بود خوش حال شدم .... - باشه شب بخیر ..... متکا و پتو رو برداشتم رفتم تو اتاق صبری خانم ... - اجازه هست ؟ - این چه حرفیه عزیزم بیا تو ... جام رو انداختم پایین ... - ساحل جان تو روی تخت بخواب من روی زمین میخوابم .... چه قدر این پیر زن با شعور بود .... - نه صبری خانم من پایین راحتم ... شما بخوابید .... خیلی بهم اصرار کذرد ولی قبول نکردم .... سرم نیومده روی متکا خوابم برد .... یه هفته از اومدن مامان و بابا میگذشت .... دیگه ارمان زیاد بهم کار نداشت وقتی موقع هایی که دیگه زیادی حرصش رو در میاوردم بهم گیر میداد .... طبق همون فکری که کردم بعد از اون مهمونی کلی خواستگار برام پیدا شد ... هر چی مامان بهم اصرار میکرد که حدااقل بذارم یکی دو تا شون بیان من قبول نمیکردم .... چه قدر سخته ادم عاشق باشه و دیگران ندونند ..... ارمان صبح میرفت شب میومد دیگه مثل قبل نمیدیدمش .... با مریم بیرون بودم .... که مامان زنگ زد گفت برم براش خرید .... بعد از خریدم مریم رو رسوندم دم خونه اشون ....برگشتم خونه ... ساعت نزدیک های ساعت 8 شب بود .... ماشین رو پارک کردم رفتم تو .... ارمان داشت با صدای بلند تلفن حرف میزد .... متوجه نشد که من اومدم ... - اره شایان جان فقط هر وقت بلیط درست شد به من زود تر خبر بده .... بلیط ؟؟؟ چی داشت میگفت ؟ بلیط چی ؟ مگه میخواست جایی بره ... تلفنش تموم شد نشست روی مبل دستش رو گذاشت روی سرش ... این چش شده بود .... - ارمان ؟ دستش رو برداشت به من نگاه کرد ... - سلام تو کی اومدی ؟ - الان اومدم مامان و بابا کجان ؟ - رفتن یه سر خونه ی دریا میان االن .... - ارمان برای کی داری بلیط میگیری ؟ - برای خودم .... گوشام رو تیز کردم .... - برای خودت مگه کجا میخوای بری ؟... با کلافگی گفت : - میخوام برگردم خارج برای همیشه .... چشم هام سیاهی رفت .... پلاستیک میوه از دستم افتاد ... - چی میکنی همه ی میوه ها رو انداختی .... چی شد ؟ نشستم روی زمین .... خدا نه من بدون اون می میرم ..... اومد نزدیک ترم شروع کرد به جمع کردن میوه ها ...... - چرا نشستی پاشو بابا این ها رو جمع کنیم .... از جام بلند شدم بدون این که نگاهش کنم گفتم ... خودت جمع کن ... رفتم اتاقم در رو هم قفل کردم ... دراز کشیدم روی تخت .... خدا چرا ارمان داره با من این کار رو مینه اخه ... خیلی سخته چند ماه با کسی زندگی کنی بعدش خیلی راحت بگه مخوام برم اونم برای همیشه .... خدا اخه چرا من ان قدر بدبختم من برای اولین بار عاشق شدم ... خدا نذار بره اگه بره من می میرم ..... چرا یه دفعه تصیم گرفت بره مگه ما چی کارش کردیم ... دیدم بعد از مهمونی رفتارش عوض شده نگو میخواد بره .... یه اهنگی که خیلی دوست داشتم رو گذاشتم ... تمام خاطرات ارمان اومد جلوم صورتم .... اشک هام سرازیر شد .... دارم دق می کنم ، تحمل ندارم دیگه خسته شدم ، دارم کم میارم دلم تنگ شده و دیگه نا ندارم همش فکر توام ، همش بی قرارم دیگه اشکی برام نمونده که بخوام برات گریه کنم ، فدای تو چشام دلم داره واسه تو پرپر می زنه تو رفتی و هنوز خیالت با منه بدون تو کجا برم ، کنار کی بشینم تو چشمای کی خیره شم ، خودم رو توش ببینم تو که نیستی به کی بگم چشاشو روم نبنده به کی بگم یکم نازم کنه که بم نخنده بدونه تو با کی حرف بزنم ، دردت به جونم تو این دنیا به عشق کی ، به شوق کی بمونم به جونه چشمات از تموم این زندگی سیرم تو که نیستی همش آرزو می کنم بمیرم دارم دق می کنم ، تحمل ندارم دیگه خسته شدم ، دارم کم میارم
#عکسنوشته گاهی چقدر ادم ولش برای یک خیال راحت تنگ می شود... 💟 join👇 •┈••✾◆ @profile_ziba
#عکسنوشته #محرم ای شده مجنون خدا السلام ... شاهرگ خون خدا السلام... ای شده سرشار،دلم از غمت... باز محرم شد و دل محرمت❤️ 💟 join👇 •┈••✾◆ @profile_ziba
حيف است كه سيمرغ خيالم به تمنا آنجا كه نشيند سرِ بام تو نباشد . . . #پست_خوب 💟 join👇 •┈••✾◆ @profile_ziba
پروفایل زیبا عاشقانه❤❤ عارفانه....
#پارت74 بعد از چند دقیقه اومد بیرون .... سرم رو انداختم پایین که اصلا انگار نه انگار که اومده بیرون
همراه با اهنگ ان قدر گریه کردم که فکر کنم چشم هام دیگه باز نشه ... نمیدونم چه قدر تو حال خودم بودم که صدای در اومد .... - دخترم نمیای شام ؟ ای مامان دختر عاشق شد و شکست خورد .... - مامان من شام نمیخورم .... سیرم .... - چرا دخترم قشنگم بیام پایین ارمان با هامون کار داره ... وای مامان چه گیری داده بود من بد بخت که میدونم میخواد چی بگه ...بغضم رو خوردم ... - مامان حالم خوب نیست شما برید ..... خدا رو شکر دیگه سوالی نپرسید .... سرم رو بردم زیر پتو که صدای هق هقم پایین نره .... یعنی ارمان تو این مدت نفهمیده من بهش وابسته شدم ... اخه خدا چرا ان قدر این پسر مغروره .... به کی بگم که دوستش دارم .... عاشق شدم ....... ان قدر گریه کردم که از حال رفتم .... نصفه شب با صدای بارون از خواب پریدم .... پتو رو زدم کنار از روی تخت بلند شدم ..... هنوز مانتو ی بیرون تنم بود دوباره یاد رفتن ارمان افتادم ... لباس هامو عوض کردم .... رفتم جلوی اینه ریملم ریخته بود چشم هام از زور گریه باد کرده بود .... موبایلم رو برداشتم به ساعت نگاه کردم .... ساعت 3 بود .... دلم داشت از بدبختی و گرسنگی ضعف میرفت ... اروم قفل در رو باز کردم تا بقیه بیدار نشن .... از اتاق خارج شدم ... جلوی در اتاق ارمان ایستادم چراغ اتاقش روشن بود .... دوباره اون بغض لعنتی اومد سراغم از ترس این که صدای گریه ام رو نشنوه سریه از پله ها رفتم پایین .... رفتم تو اشپزخونه در یخچال رو باز کردم ظرف ماکارونی رو اوردم بیرون .... گذاشتم روی گاز تا گرم بشه ... نشستم روی زمین کنار گاز .... اشک هام همین طوری داشت می یومد .... از ترسم دستم رو گذاشتم جلوی دهنم تا بقیه نفهمن ..... صدای داغ شدن ماکارونی می یومد از جام بلند شدم ریختمش توی یه ظرفی ... یه چنگال هم برداشتم .... از گلوم هیچی پایین نمیرفت .... یه لیوان اب برداشتم خوردم .... سرم رو گذاشتم روی میز .... من چه جوری طاقت بیارم چه جوری فراموشش کنم .... با این که بعضی اوقات از دستش ناراحت میشدم ولی همه چیش برای قشنگ بود .... اخمش .... نگرانیش .... غرورش ... غیرتش ..... برای خودم متاسفم بودم که عاشقش شده بودم ولی اون حتی یه نگاهم بهم نمیکرد ..... صدای پا اومد ...... سرم رو بلند کردم ارمان بود .... چشم هاش مثل همیشه نبود .... سریع اشک هام پاک کردم .... نمیخواستم بفهمه دارم برای اون گریه میکنم .... اومد نزدیک ترم ..... سرم رو انداختم پایین به میز نگاه کردم ..... با دستش سرم رو اورد بالا .... - به من نگاه کن ..... همین یه کلمه کافی بود که دوباره اشک هام سرازیر بشه .... - گفتم به من نگاه کن .... سرو اوردم بالا ..... - دلم نمیخواد خواهرم گریه کنه ..... اه لعنت به تو ..... من نمیخوام خواهر تو باشم ..... من میخوام مرهم دلت باشم ... میخواهم تنها دختر تو ی قلب باشم .... - ساحل با تو هم ها برای چی داری گریه میکنی ... جوابش رو ندادم مطمئن بودم اگه یه کلمه حرف بزنم دیگه نمیتونم خودم رو کنترل کنم .... خودم رو لو میدم ... با دستش اشک هامو پاک کرد .... - ساحل بسه دیگه .... با بغض گفتم : - کی میخوای بری ؟ - ساحل اینطوری گریه نکن .... فردا شب .... سرم انداختم پایین ... میای فردا با هم بریم بیرون میخوام برای مامان و باباسوغاتی بخرم ... سرم رو تکون دادم که یعنی اره ... - خیلیه خوب خواهرجونم برو بخواب دیر وقته ... - تو چرا نمیخوابی ؟؟؟؟؟ - دارم وسیله هام رو جمع میکنم .... یعنی واقعا میخواد بره اخه چرا کاش دلیلش رو میفهمیدم .... - برو ساحل جان بخواب چشم هات قرمز شده ... شب بخیر .... سریع اشپزخونه رو ترک کرد ..... بشقاب ماکرونی رو گذاشتم تو ی یخچال ... برگشتم تو اتاقم .... با هزار تا فکر و خیال مختلف خوابم برد ................. با صدای مامان از خواب بیدار شدم ..... کنار تخت نشست .... موهام رو نوازش کرد ... - پاشو دخترم قشنگم ارمان میگه میخوای باهاش بری بیرون اره .... اسم ارمان که اومد سریع از جام بلند شدم ..... مامان خندید ... - الهی قربونت برم چرا چشم هات اینطوری شد ؟ - سرم درد میکرد حتما برای همین قرمز شده .... - پاشو فدات بشم اول صبحونه بخور بعد برو .... - باشه شما برید من خودم میام .... رفتم دستشویی دست و صورتم رو شستم .... چشم هام شده بود اندازه ی گردو .... صورتم رو با صابون مخصوص شستم .... دوباره یاد ارمان افتادم .... اشک هام اومد .. نه لعنتی نباید به خاطر اون گریه کنی .... اگه براش مهم بودی که نمیرفت ... از دستشویی اومدم بیرون صدای حرف ارمان با دریا می یومد .... رفتم تو اتاقم یه مانتوی مشکی پوشیدم با شال مشکی ..... اره ساحل خانم عشقت دیگه مرد .... دیگه ارمانی وجود نداره .... کیفم رو برداشتم رفتم پایین بدون هیچ ارایشی ... ارمان دوست داره که ارایش نکنم پس حالا که داره میره
‼️هرخانم خوش سلیقه و باکلاسی عضو این کانال شده دیگه خارج نشده😳 کلی کار زیبا داره😍مدل هایی که هنوز هیچ جایی ندیدی😍 خودت بیا ببین چ خبره😍 👇 http://eitaa.com/joinchat/253624325C29e3fe1255
پروفایل زیبا عاشقانه❤❤ عارفانه....
#پارت75 همراه با اهنگ ان قدر گریه کردم که فکر کنم چشم هام دیگه باز نشه ... نمیدونم چه قدر تو حال خو
ارمان دوست داره که ارایش نکنم پس حالا که داره میره بذار به حرف گوش داده باشم ..... سر میز صبحونه بودند .... با صدای ارومی سلام دادم که فکر کنم خودم هم هیچی نشنیدم .... - سلام بابا جون خوبی ؟ چرا مشکی پوشیدی اتفاقی افتاده؟؟؟؟؟ اره بابا عشق دخترت مرد رفت پی کارش ..... - هیچی حوصله نداشتم مانتو های دیگه ام رو اتو کنم .... همه با تعجب نگام کرد .... رو کردم به ارمان گفتم : - من تو هال نشستم هر وقت صبحونه خوردی بیا .... مامان سریع گفت : - اوا ساحل بیا صبحونه بخور دیشب که شام نخوردی ..... اه باز یاد دیشب افتادم .... - نمیخورم مامان .... منتظرش موندم که از اشپزخونه بیاد .... سریع رفت بالا که لباس هاشو عوض کنه .... یه ربع کشید تا بیاد ..... از بوی عطر خوبش فهمیدم حاضر شده برگشتم ... با تعجب نگاهش کرد .... اونم مثل من مشکی پوشیده بود .... یه بلیز تنگ مشکی با یه شلوار مشکی ..... - چرا مشکی پوشیدی ؟ با شیطنت نگاهم کرد ... - اخه حوصله نداشتم پیرهن اتو کنم .... بریم ؟ راه افتادم جلو ..... سوار ماشین شدم ...... توی ماشین هم بوی عطر می یومد .... - کجا بریم ؟ با بی حوصلگی گفتم : - نمیدونم .... - تو که عاشق خریدی ؟ نکنه با من اومدی ناراحتی ...... احمق همش پیش خودش چه فکر هایی میکنه .... ارمان به کی بگم که دارم برای رفتنت دیوانه میشم .... - بریم همون پاساژ قبلیه ...... - باشه ..... ان قدر که تند رفت سر نیم ساعت دم پاساژ بودیم .... پیدا شدم منتظرم نموندم تا بیاد خودم جلو راه افتادم تا بیاد .... سریع خودش رو به من رسوند .... - مرسی از این که منتظرم موندی !!!!!!!!!!!!!!!!!..... رفتیم طبقه ی باال .... کلی برای مامان و باباش خرید کرد ....... همه ی لباس ها به سلیقه ی من بود .... بریم ؟ - نه یه خریدیگه ام موند یه لباس مجلسی میخوام .... لباس مجلسی میخواست برای کی .... نمیخوام ازش بپرسم .... - بریم جلو تر اون مغازه لباس های مجلسی داره .... - لباس مجلسی رو برای مامانت میخوای ؟ با قاطعیت گفت : - نه .... نه و نگمه پس برای کی میخوای لعنتی .... - سایزشون رو میدونی ؟ - اره هم قد و وزنه تو ..... با حرف هاش داشت اتیشم میزد هر لحظه ممکن بود از بدبخته ی خودم بزنم زیر گریه .... - باشه بریم ببینیم چی داره ..... از پیرهن مشکی رنگ خوشش اومد ... لباسش خیلی خیلی خوشگل بود .... خوش به حال اون دختری که ارمان داره براش این رو میخره ..... از نوع مدل و پارچه اش معلوم بود که خیلی گرونه ... - میشه بری بپوشیش .... با تعجب گفتم : - من ..... من چرا بپوشم ... - خوب گفتم که اگه اندازه ی تو باشه اندازه ی اون هم میشه .... دوست داشتم با مشت میزدم تو دهنش که جلوی من از اون لعنتی حرف نزنه .... راه دیگه ای نداشتم باید می پوشیدم مگر نه شک میکرد ... رفتم تو اتاق پرو لباس رو پوشیدم .... واقعا خوشگل بود مدل یه جوری بود که از باال به پایین تنگ میشد ... اگه الان چاقو داشتم میزدم این لباس رو پاره پوره میکردم که تن اون لعنتی نشه ..... لباس رو دراودم .... اومدم بیرون .... - اه چرا در اوردی میخواستم ببینم ... - الزم نکرده اندازه بود .... وقتی مرده قیمت لباس رو گفت مخم سوت کشید .... ۷۰۰ تومان پول پیرهنه رو داد .... یعنی دختره۷۰۰ تومان می ارزید .... خاک بر سر من ...... - بریم ؟ سرم رو تکون دادم .... سوار ماشین شدم خرید ها رو گذاشت صندلی پشت ..... با سرعت زیاد رانندگی کرد کاش تصادف کنیم من بمیرم از دست این ارمان ... - بریم نهار بیرون ؟ از خدام بود باهاش برم .... - لازم نکرده بریم خونه .... خندید .... - ساحل تو چرا ان قدر بد اخلاق شدی ؟ ببین این اخرین بار که قرار که با هم نهار بخوریم ها بازم نمیای .... با حرف هاش داغ دلم رو زیاد تر میکرد ... - بریم خونه همین .... سرم رو برگردوندم به طرف شیشه ماشین .... دیگه تا خونه نه من حرف زدم نه اون ....... خیلی دلم میخواست بدونم دختره چی از من کم داره که برای اون یک دفعه تصمیم گرفت که بره ..... رسیدیم خونه بدون این که با هاش حرف بزنم از ماشین اومد بیرون .... - سلام دخترم خوبی ؟ خوش گذشت ؟ ارمان چیزی خرید ؟؟؟؟؟؟؟؟ حوصله ی هیچ کس رو نداشتم ... - خوبم مامان .... اره خرید .... سریع رفتم بالا تا مامان سوال دیگه ازم نپرسه ..... لباس هامو عوض کردم از وقتی که فهمیدم ارمان میخواد بره به کل بهم ریختم ... مریم چند بار بهم زنگ زد ولی جوابش رو ندادم .... دریا داشت از پایین صدام کرد دلم نیومد جوابش رو ندم سرم رو از اتاق اوردم بیرون .... - چیه دریا چه میگی ؟ - به جای سلامت ساحل خانم .... بابا بیا کمک پدر من دراومد .... - علیک سلام .... وای دریا حاال یه ذره کار کنی هیچیت نمیشه .... - بچه پرو میگم بیا پایین .....