#زود_قضاوت_نکنید 1 توبه دزد
دزدی به خانه احمد عسکری رفت و بسیار بگشت، چیزی نیافت. خواست که بازگردد که ناگهان احمد، او را صدا زد: ای جوان! سطل را بردار و از چاه، آب بکش و وضو بساز و به نماز مشغول شو تا اگر چیزی از راه رسید، به تو بدهم؛ مباد که تو از این خانه با دستان خالی بیرون روی!
دزد جوان، آبی از چاه بیرون آورد، وضو ساخت و نماز خواند... روز شد، کسی در خانه احمد را زد. داخل آمد و ۱۵۰ دینار به شیخ داد و گفت: این هدیه، به جناب شیخ است.
احمد رو به جوان کرد و گفت: دینارها را بردار و برو؛ این پاداش یک شبی است که در آن نماز خواندی. حال دزد جوان، دگرگون شد و لرزه بر اعضایش افتاد.
گریان به شیخ نزدیکتر شد و گفت: تاکنون به راه خطا میرفتم. یک شب را برای خدا گذراندم و نماز خواندم، خداوند مرا این چنین اکرام کرد و بینیاز ساخت. مرا بپذیر تا نزد تو راه صواب را بیاموزم.
کیسه زر را برگرداند و از مریدان شیخ احمد گشت. دزد جوان از احمد لقب جوان فاضل را گرفت و تا جایی رسید که شیخ تمام داراییاش را که سه هزار کیسه زر بود به وی سپرد.
جوان هم که از اول دنبال چنین فرصتی بود و در واقع چشم طمع به همهی دارایی شیخ احمد داشت از موقعیت استفاده نموده و با برداشتن سه هزار کیسه زر، خندهکنان به کانادا گریخت و جزء جامعه اختلاسگران کانادا نشین آن زمان گشت.
ریش شیخ و دل ما سوخت که فکر کردیم داریم داستان آموزنده میخوانیم و ایشان متحول شده، داستان آموزنده ما را به باد فنا داد... باشد که همگی به راستی به راه راست هدایت بشویم. منبع: برگرفته از ادبیات عامیانه(بروز شده )
#زود_قضاوت_نکنید 2 کاسه عتیقه
روزی یک شهری به روستائی رفت و به منزل روستانودی ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪ. چشمش به ﻛﺎﺳﻪﺍﯼ ﻧﻔﯿﺲ ﻭ ﻗﺪﯾﻤﯽ افتاد ﻛﻪ ﺩﺭ ﮔﻮشه حیاط است ﻭ ﮔﺮﺑﻪای از ﺁﻥ ﺁﺏ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ. شهروند ﮔﻔﺖ: ﻋﻤﻮﺟﺎﻥ ﭼﻪ ﮔﺮﺑﻪ ﻗﺸﻨﮕﯽ ﺩﺍﺭﯼ ﺁﯾﺎ ﺣﺎﺿﺮﯼ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﻔﺮﻭﺷﯽ؟
روستاوند ﮔﻔﺖ: باشد صد تومان میفروشم؟
شهری ﮔﺮﺑﻪ ﺭﺍ خرید. روستاوند گربه را گرفت ﻭ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻋﺘﯿﻘﻪ ﻓﺮﻭﺵ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺧﯿﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﯽ.
ﻋﺘﯿﻘﻪ ﻓﺮﻭشی که در کسوت شهروند ظاهر شده بود، موقعﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎ ﺧﻮنسرﺩﯼ ﮔﻔﺖ: ﻋﻤﻮﺟﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﮔﺮﺑﻪ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺗﺸﻨﻪﺍﺵ میﺷﻮﺩ ﻛﺎﺳﻪ آباش ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﻔﺮﻭش.
روستاوند هم با خون سردی جواب داد: ﻗﺮﺑﺎﻥ، ﻣﻦ با این كاسه ﺗﺎ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ پنجاه ﮔﺮﺑﻪ ﻓﺮﻭﺧﺘﻪﺍﻡ، ﻛﺎﺳﻪ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﻧﯿﺴﺖ، عتیقه است...
نکنه: ﻫﺮﮔﺰ ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻨﯿﺪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍحمق هستند... منبع: برگرفته از ادبیات عامیانه
#زود_قضاوت_نکنید 3 تلاش گوسفند
یک ﺭﻭﺯ ﯾک ﮔﺎﻭ ﭘﺎیش میشکند ﺩﯾﮕر ﻧﻤﯽﺗﻮاﻧد از جایش ﺑﻠﻨﺪ ﺷود، ﮐﺸﺎﻭﺭﺯ ﺩﺍﻣﭙﺰﺷﮏ میآورد.
ﺩﺍﻣﭙﺰﺷﮏ میگوید: ﺍﮔر ﺗﺎ 3 ﺭﻭﺯ ﮔﺎﻭ نتواند ﺭﻭﻯ ﭘﺎﺵ بیایستد ﮔﺎﻭ ﺭا ﺑﮑﺸﯿﺪ.
ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺍﯾﻨ حرفها میشنود ﻭ میرد ﭘﯿﺶ ﮔﺎﻭ میگه: ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮ. ﮔﺎﻭ ﻫﯿﭻ ﺣﺮﮐﺘﯽ نمیکنه.
ﺭﻭﺯ ﺩﻭﻡ ﺑﺎﺯ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺑﺪﻭ ﺑﺪﻭ ﻣﯿﺮﻩ ﭘﯿﺶ ﮔﺎﻭ میگه: ﺑﻠﻨﺪﺷﻮ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮ ﺭﻭ ﭘﺎﺕ ﺑﺎﯾﺴﺖ.
ﺑﺎﺯﮔﺎﻭ ﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ میکنه نمیتونه ﺭﻭ ﭘﺎﺵ ﻭﺍﯾﺴﺘﻪ.
ﺭﻭﺯ ﺳﻮﻡ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ میره میگه: ﺳﻌﯽ ﮐﻦ ﭘﺎﺷﯽ ﻭﮔﺮﻧﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ تمام ﺑﺸﻪ ﻭ ﻧﺘﻮﻧﯽ ﺭﻭ ﭘﺎﺕ ﻭﺍﯾﺴﯽ ﺩﺍﻣﭙﺰﺷﮏ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺸﺘﻪ ﺷوی. ﮔﺎﻭ ﺑﺎ ﻫﺰﺍﺭ ﺯﻭﺭ ﭘﺎ میشه.
ﺻﺒﺢ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﮐﺸﺎﻭﺭﺯ میره ﺩﺭ ﻃﻮﯾﻠﻪ وامیکنه ﻭ میبینه ﮔﺎﻭ ﺭﻭ ﭘﺎﺵ ﺍﯾستاده ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﺑﺮ میگرده میگه: ﮔﺎﻭ ﺭﻭ ﭘﺎﺵ ایستاده! ﺟﺸﻦ میگیریم. ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺭا ﻗﺮﺑاﻧﻲ ﻛﻨﻴﺪ. منبع: ادبیات عامیانه