eitaa logo
مدرسه عالی علوم انسانی
604 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
511 ویدیو
515 فایل
pttmiumhd
مشاهده در ایتا
دانلود
📝 خوبیهاشم ببین! ✩ روزی کفاشی در حال تعمیر کفشی بود که ناگهان سوزن کفاشی در انگشتش فرو رفت از شدت درد فریادی زد و سوزن را چند متر دور تر پرت کرد . ✩ مردی حکیم که از آن مسیر عبور می کرد ماجرا را دید سوزن را آورد و به کفاش تحویل داد و شعری را زمزمه کرد. 【درختی که پیوسته بارش خوری تحمل کن انگه که خارش خوری】 ✩ این سوزن منبع درآمد توست ↫ این همه فایده حاصل کردی یک روز که از آن دردی برایت آمد آن را دور می اندازی؟ 【نتیجه اینکه اگر از کسی رنجیدیم خوبی هایی که از جانب آن شخص به ما رسیده را به یاد آوریم، آن وقت تحمل آن رنج آسان تر می شود
هدایت شده از زندگی زیبا
📝 هر چه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی                                              ✸ شخصی صاحب دامادی شد ✸ روزی پدر زنش از او خواست خانه ای برای او بسازد؛ ✸ او هم مشغول ساخت خانه شد. ↫ اما در هر قسمت، از مصالح آن کم گذاشت. ✸ وقتی که ساختن خانه تمام شد. ↫ کلید خانه را به پدرزنش داد، ✸ پدر زنش گفت: ↫ این خانه را به عنوان هدیه ازدواج برای شما ساختم ✸ داماد در حسرت ماند ↫ که چرا‌ خانه را بی‌کیفیت ساخته ↫ و از خودش دزدیده است. 🆔 @Zendegi_Zyba
هدایت شده از زندگی زیبا
📝 ✸ شخصی در كنار ساحل قدم ميزد ‏.‏ ↫ مردي را ديد كه به طور مداوم خم مي شود و صدف ها را از روي زمين بر مي دارد وداخل اقيانوس پرتاب مي كند ✹ دليل كارش را پرسيد ↫ گفت:‏" دريا اين صدف ها را به ساحل آورده است و اگر آنها را توي آب نيندازم از كمبود اكسيژن میمرند .‏ ✹ مرد خندید و گفت ‏:‏ ولي در اين ساحل هزاران صدف وجود دارد ‏.‏ ↫ تو كه نمي تواني همه آنها را به آب برگرداني‏.‏ ↫ كار تو هيج فرقي در اوضاع ايجاد نمي كند؟ ✹ مرد لبخندي زد وخم شد و صدفي برداشت و به داخل دريا انداخت ↫ و گفت ‏:‏" براي اين صدف اوضاع فرق كرد‏"‏ 🆔 @Zendegi_Zyba
📝 ✪ چنگیزخان وقتی بر بخارا هجوم آورد، نتوانست آن را تسخیر کند، برای اهل آن، نامه نوشت که هرکس با ما بیاید، در امان است! ✩ اهل بخارا دو گروه شدند، یک گروه به چنگیزخان تن ندادند و مقاومت کردند و گروه دیگر با او یک‌جا شدند. ✩ چنگیزخان برای آنانی که به او تن دادند، نوشت: با همشهریان مخالف بجنگید، هر چه غنیمت به‌دست آوردید، از شما باشد و نیز حاکمیت شهر را به شما می‌دهیم! ✩ ایشان پذیرفتند و آتش جنگ بین این دو گروه مسلمان شعله‌ور شد... و در نهایت، گروه مزدور پیروز شد. ✩ اما شکست بزرگ این‌جا بود که چنگیز دستور داد گروه پیروز خلع سلاح و سربریده شوند! ✪ چنگیز گفته‌ی مشهورش را گفت: اگر اینان وفا می‌داشتند، به خاطر ما بیگانگان، به برادران‌شان خیانت نمی‌کردند! ↫عاقبت خودفروشان هم چنین هست. 📚: الكامل في التاريخ 🆔 @Zendegi_Zyba
📝 ✪ مردی هر روز در بازار گدایی می‌کرد و مردم هم حماقت او را دست می‌انداختند. دو سکه به او نشان می‌دادند که یکی از طلا بود و یکی از نقره. اما مرد گدا همیشه سکه نقره را انتخاب می‌کرد. ★ این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد می‌آمدند و دو سکه به او نشان می‌دادند و مرد گدا همیشه سکه نقره را انتخاب می‌کرد. ↫ تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از اینکه مرد گدا را آن طور دست می‌انداختند٬ ناراحت شد. در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند٬ سکه طلا را بردار. اینطوری هم پول بیشتری گیرت می‌آید و هم دیگر دستت نمی‌اندازند. ★ مرد پاسخ داد: حق با شماست٬ اما اگر سکه طلا را بردارم٬ دیگر مردم به من پول نمی‌دهند که بخندند. شما نمی‌دانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آورده‌ام. ________________ خیلی وقتها دیگران نمی‌فهمند که کار ما هوشمندانه است، اشکالی ندارد بگذار در حماقت خود بمانند. 🆔 @Zendegi_Zyba
📝 ❁ کشاورزی ساعت گران بهایش را در انبار علوفه گم کرد؛ هرچه جست و جو کرد، آن را نیافت. ✩ از چند کودک کمک خواست و گفت هرکس آن را پیدا کند جایزه می‌گیرد... ↫ کودکان گشتند اما ساعت پیدا نشد، ❁ تا اینکه پسرکی به تنهایی درون انبار رفت و بعد از مدتی به همراه ساعت از انبار خارج شد. ✩ کشاورز، با تعجب از او پرسید چگونه موفق شدی ↫ کودک گفت: من کار زیادی نکردم! فقط آرام روی زمین نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صدای تیک‌تاک ساعت را شنیدم؛به سمتش حرکت کردم و آن را یافتم!_____________________ ✩ حل مشکلات در زندگی، نیازمند یک ذهن آرام است. ✩ ذهن عصبانی، مضطرب، غمگین، یا هیجان‌زده، مثل آب گل‌آلود است؛ هیچ واقعیتی را نمی‌بیند. ↫ اما اگر اجازه دهید ذهن‌تان آرام شود، مثل آب زلال هر واقعیتی برای‌تان آشکار می‌شود. 🆔 @Zendegi_Zyba
📝 ✸ ﺭﻭﺑﺎﻫﯽ ﺍﺯ ﺷﺘﺮﯼ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﻋﻤﻖ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﭼﻘﺪﺭ ﺍﺳﺖ؟ ﺷﺘﺮ گفت: ﺗﺎ ﺯﺍﻧﻮ! ✬ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﻭﺑﺎﻩ داخل ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ شد، ﺁﺏ ﺍﺯ ﺳﺮﺵ ﮔﺬﺷﺖ! ﺭﻭﺑﺎﻩ ﻫﻤﺎﻧﻄﻮﺭ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﺏ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎ ﻣﯽ‌ﺯﺩ ﺑﻪ ﺷﺘﺮ ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﯽ ﺗﺎ ﺯﺍﻧﻮ! ✬ ﺷﺘﺮ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﺑﻠﻪ ﺗﺎ ﺯﺍﻧﻮ، ↫ ﻭﻟﯽ ﺗﺎ ﺯﺍﻧﻮﯼ ﻣﻦ، ﻧﻪ ﺯﺍﻧﻮﯼ ﺗﻮ!... ________________________ ✸ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﻣﺸﻮﺭﺕ ﻣﯽﮔﯿﺮﯾﻢ ﺑﺎﯾﺪ ﺷﺮﺍﯾﻂ ﻃﺮﻑ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻭ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ نیز ﺩﺭ ﻧﻈﺮ ﺑﮕﯿﺮﯾﻢ، ✬ ﻟﺰﻭﻣﺎً ﻫﺮ ﺗﺠﺮﺑﻪ‌ﺍﯼ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺩﺍﺭﻧﺪ، ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﻧﯿﺴﺖ. 🆔 @Zendegi_Zyba
📝 روزی نقاشی بزرگ در عرض سی دقیقه یک تابلو زیبا کشید و قیمت هنگفتی بر روی آن گذاشت. اما خریدار قیمت‌ را برای سی دقیقه کار ، منصفانه ندانست نقاش گفت: این کار در واقع در سی سال و سی دقیقه انجام گرفته ، سی سالی که به آموزشو تمرین و تلاش گذشت و تو ندیدی به اضافه‌ی این سی دقیقه که تو دیدی! برخی گمان می‌کنند که افراد موفق از خوش شانسی، استعداد ذاتی یا نعمت الهی خاصی برخوردارند، اما در واقع پشت هر موفقیت پایدار، مدت‌ها تلاش وجود دارد 🆔 @Zendegi_Zyba
هدایت شده از سبک زندگی اسلامی
🔵احترام به والدین و الگو برداری کودکان 🔸️پیرمردی ضعیف و رنجور تصمیم گرفت با پسر و عروس و نوه ی چهارساله اش زندگی کند. دستان پیرمرد می لرزید، چشمانش تار شده بود و گام هایش مردد و لرزان بود. اعضای خانواده هر شب برای خوردن شام دور هم جمع می شدند اما دستان لرزان پدربزرگ و ضعف چشمانش خوردن غذا را برایش مشکل می ساخت. نخود فرنگی ها از توی قاشقش قل می خوردند و روی زمین می ریختند.یا وقتی لیوان را می گرفت شیر از داخل آن به روی میز می ریخت. پسر و عروسش از آن همه ریخت و پاش کلافه شدند. پسر گفت باید فکری برای پدربزرگ کرد. به قدر کافی ریختن شیر و غذا خوردن پر سروصدا و ریختن غذا بر روی زمین را تحمل کرده ام. پس زن و شوهر برای پیر مرد در گوشه ای از اتاق میز کوچکی قرار دادند. در آنجا پیر مرد به تنهایی غذایش را می خورد. در حالی که سایر اعضای خانواده سر میز از غذایشان لذت می بردند و از آنجا که پیرمرد یکی دو ظرف را شکسته بود، حالا در کاسه ای چوبی به او غذا می دادند. چشمانش پر از اشک است. اما تنها چیزی که این پسر و عروس به زبان می آوردند تذکرهای تند و گزنده بود که موقع افتادن چنگال یا ریختن غذا به او می دادند.  یک شب قبل از شام مرد جوان پسرش را سرگرم بازی با تکه های چوبی دید که روی زمین ریخته بود. پس با مهربانی از اوپرسید: پسرم داری چی می سازی؟ پسرک هم با ملایمت جواب داد: یک کاسه ی چوبی کوچک. تا وقتی بزرگ شدم با اون به تو و مامان غذا بدم. ✅موسسه فرهنگی هنری سریر ققنوس طوس 👇🌸👇🌸👇🌸👇🌸👇🌸 https://eitaa.com/joinchat/1920204813C51827a08d7
هدایت شده از زندگی زیبا
📝 استادی یک نقاشی فوق‌العاده کشید و آن را در میدان شهر قرار داد. مقداری رنگ و قلمی نیز کنار آن گذاشت و از رهگذران خواهش کرد اگر جایی ایرادی می‌بینند یک علامت × بزنند. غروب که برگشت دید تمامی تابلو علامت خورده است فردا عین همان نقاشی را کشید و در همان میدان قرار داد و رنگ و قلم را نیز کنار آن گذاشت. اما متنی که در کنار تابلو قرار داد این بود: «اگر جایی از نقاشی ایراد دارد با این رنگ و قلم اصلاح بفرمایید.» وقتی غروب برگشت، دید تابلو دست‌ نخورده مانده است. بله همه انسان‌ها قدرت انتقاد دارند، ولی جرأت اصلاح نه.‌‎‌‌‎ اگر انتقاد می‌کنی، به فکر اصلاح هم باش 🆔 @Zendegi_Zyba