📢 با اعزام هیئتهایی از طرف رهبر معظم انقلاب اسلامی در #روز_جانباز انجام شد؛
🌺 تجلیل و قدردانی از رشادت و ایثارگری جانبازان سرافراز
🔻 در سالروز ولادت با سعادت قمر بنیهاشم حضرت اباالفضل العباس علیهالسلام و روز جانباز، هیئتهایی از طرف رهبر انقلاب اسلامی با حضور در منازل تعدادی از جانبازان سرافراز از رشادتها و فداکاریها آنان تجلیل کردند.
📍 در تهران، حججاسلام آقایان شکری، حاجعلیاکبری، اختری، محسن قمی و محمد قمی در منازل جانبازان حاضر شدند و ضمن کسب اطلاع از زندگی و شرایط آنان از مجاهدتهای این یادگاران دفاع مقدس و دفاع از حرم قدردانی کردند.
🔹 آقای قاضیزاده هاشمی رئیس بنیاد شهید و امور ایثارگران نیز به منزل تعدادی از جانبازان رفت و با آنان گفتوگو کرد.
🔺 همچنین نمایندگان ولی فقیه در مراکز استانها و ائمه جمعه سراسر کشور نیز به نمایندگی از رهبر انقلاب اسلامی در منازل تعدادی از جانبازان سراسر کشور حضور یافتند و از این ایثارگران تجلیل کردند.
#شعبان
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان
#جهاد_تبیین
#پای_کار_این_نظام_میمانیم...
#هر_خانه_یک_جلسه_قرآن
┄┅═☘••❀🌹❀••☘═┅┄
🖋 دارالقران سردار سلیمانی نهاوند
┏━━🌹💠🌹━━┓
@q_sr_nahavand
┗━━🌹💠🌹━━┛
دارالقرآن سردار سلیمانی نهاوند
💠زندگی نامه شهید ایوب بلندی💠 #قسمت۳۰ مامان با اینکه وسواس داشت، اما به ایوب فشار نمی آورد. یک بار ک
💠 زندگ ینامه ایوب بلندی💠
#قسمت۳۱
رسیدگی به درس بچه ها کار خودم بود.
ایوب زیاد توی خانه نبود. اگر هم بود خیلی سختگیری می کرد.
چند بار خواست به بچه ها #دیکته بگوید همین که اولین غلط املایشان را دید، کتاب را بست و رفت.
مدرسه ی بچه ها گاهی به مناسبت های مختلف از ایوب دعوت می کرد تا برایشان سخنرانی کند.
#روز_جانباز را قبول نمی کرد، می گفت:
“من که جانباز نیستم، این اسم را روی ما گذاشته اند، وگرنه جانباز #حضرت_عباس است که جانش را داد”
از طرف بنیاد، جانبازها را #حج می برند و هر کدامشان اجازه داشتند یک مرد همراهشان ببرند.
ایوب فوری اسم آقاجون را داد.
وقتی برگشت گفت: “باید بفرستمت بروی ببینی”
گفتم: “حالا نمیخواهم، دلم میخواهد وقتی من را میفرستی، برایم گاو بکشی،
بعد برایم مهمانی بگیری و سفره بندازی از کجاااا تا کجااا”
برایم پارچه آورده بود و لوازم آرایش.
هدی بیشتر از من از آن استفاده می کرد، با حوصله لب ها و گونه هایش را رنگ می کرد و می آمد مثل عروسک ها کنار ایوب می نشست.
ایوب از خنده ریسه می رفت و صدایم می کرد: “شهلا بیا این پدرسوخته را نگاه کن”
هدی را فرستاده بودم جشن تولد خانه عمه اش.
از وقتی برگشته بود یک جا بند نبود.
می رفت و می آمد، من را نگاه می کرد.
می خواست حرفی بزند، ولی منصرف می شد و دوباره توی خانه راه می رفت.
+ چی شده هدی جان؟ چی م یخواهی بگویی؟
ایستاد و اخم کرد?
_ من نوار میخواهم، دلم می خواهد برقصم. میخواهم مثل دوست هایم لاک بزنم.
جلوی خنده ام را گرفتم:
+ خب باید در این باره با بابا ایوب حرف بزنم، ببینم چه می گوید.
ایوب فقط گفت:
“چشمم روشن”
┄┅═☘••❀🌹❀••☘═┅┄
🖋 دارالقران سردار سلیمانی نهاوند
┏━━🌹💠🌹━━┓
@q_sr_nahavand
┗━━🌹💠🌹━━┛