🌙#دعای روز پانزدهم #ماه مبارك رمضان
✍«خدایا در این ماه طاعت فروتنان را نصیبم کن، و سینه ام را برای انابه همانند بازگشت خاضعان باز کن، به امان دادنت ای امان ده هراسندگان».
#جامعه_قرآنی_عصر_نهاوند
🍃🍃🍃➖➖➖🍃🍃🍃
🖋کانال دارالقران بسیج نهاوند
@darolquranssoleymaninahavand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اَللّهُـــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــکَ الفَـــرَج
گزارش تصویری رسانه ازتلاوت سوره قدر سرسفره افطاردرجهت آشنایی خردسالان با ماه مبارک رمضان وروزه داری گروه جهادی شهید غلام ترکمان
مکان: روستای محمودآباد
زمان : ۱۸/۱/۱۴۰۲
عکاس : رسانه جهادگران
#خدمت بی منت
#ماه رمضان
📌حوزه حضرت آسیه ( س )
پایگاه حدیث
📌رسانه جهادگران شهرستان نهاوند
#رشد_تولید
#امام_زمان_عجلاللهفرجه
#لبیک_یا_خامنه_ای
#جهاد_تبیین
#پای_کار_این_نظام_میمانیم...
#هر_خانه_یک_جلسه_قرآن
┄┅═☘••❀🌹❀••☘═┅┄
🖋 دارالقران سردار سلیمانی نهاوند
┏━━🌹💠🌹━━┓
@q_sr_nahavand
┗━━🌹💠🌹━━┛
اَللّهُـــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــکَ الفَـــرَج
گزارش تصویری رسانه ای از تهیه ۲۰۰ بسته نون وپنیر سبزی وخرماگردوبرای افطار شب۲۱ماه رمضان(شب قدر) باهمت گروه جهادی شهید غلام ترکمان
مکان: روستای محمودآباد
زمان : ۲۰/۱/۱۴۰۱
عکاس : رسانه جهادگران
#خدمت بی منت
#ماه رمضان
#شب قدر
📌حوزه حضرت آسیه ( س )
پایگاه حدیث
📌رسانه جهادگران شهرستان نهاوند
#مهار_تورم
#رشد_تولید
#امام_زمان_عجلاللهفرجه
#لبیک_یا_خامنه_ای
#جهاد_تبیین
#پای_کار_این_نظام_میمانیم...
#هر_خانه_یک_جلسه_قرآن
┄┅═☘••❀🌹❀••☘═┅┄
🖋 دارالقران سردار سلیمانی نهاوند
┏━━🌹💠🌹━━┓
@q_sr_nahavand
┗━━🌹💠🌹━━┛
اَللّهُـــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــکَ الفَـــرَج
گزارش تصویری رسانه ای از تهیه آش رشته برای افطار شب ۲۳ماه رمضان(شب قدر) باهمت گروه جهادی شهید غلام ترکمان
مکان: روستای محمودآباد
زمان : ۲۴/۱/۱۴۰۲
عکاس : رسانه جهادگران
#خدمت بی منت
#ماه رمضان
#شب قدر
📌حوزه حضرت آسیه ( س )
پایگاه حدیث
📌رسانه جهادگران شهرستان نهاوند
#مهار_تورم
#رشد_تولید
#امام_زمان_عجلاللهفرجه
#لبیک_یا_خامنه_ای
#جهاد_تبیین
#پای_کار_این_نظام_میمانیم
#هر_خانه_یک_جلسه_قرآن
┄┅═☘••❀🌹❀••☘═┅┄
🖋 دارالقران سردار سلیمانی نهاوند
┏━━🌹💠🌹━━┓
@q_sr_nahavand
┗━━🌹💠🌹━━┛
اَللّهُـــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــکَ الفَـــرَج
گزارش تصویری رسانه ای از تهیه حلوای نذری برای افطار شب ۲۳ماه رمضان(شب قدر) باهمت گروه جهادی شهید غلام ترکمان
مکان: روستای محمودآباد
زمان : ۲۴/۱/۱۴۰۲
عکاس : رسانه جهادگران
#خدمت بی منت
#ماه رمضان
#شب قدر
📌حوزه حضرت آسیه ( س )
پایگاه حدیث
📌رسانه جهادگران شهرستان نهاوند
#مهار_تورم
#رشد_تولید
#امام_زمان_عجلاللهفرجه
#لبیک_یا_خامنه_ای
#جهاد_تبیین
#پای_کار_این_نظام_میمانیم
#هر_خانه_یک_جلسه_قرآن
┄┅═☘••❀🌹❀••☘═┅┄
🖋 دارالقران سردار سلیمانی نهاوند
┏━━🌹💠🌹━━┓
@q_sr_nahavand
┗━━🌹💠🌹━━┛
اَللّهُـــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــکَ الفَـــرَج
گزارش تصویری رسانه ای از تهیه رشته نذری برای افطارروز۲۳رمضان باهمت گروه جهادی شهید غلام ترکمان
مکان: روستای محمودآباد
زمان : ۲۵۱/۱۴۰۲
عکاس : رسانه جهادگران
#خدمت بی منت
#ماه رمضان
#شب قدر
#جهادسازندگی ناحیه نهاوند
📌حوزه حضرت آسیه ( س )
پایگاه حدیث
📌رسانه جهادگران شهرستان نهاوند
اَللّهُـــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــکَ الفَـــرَج
گزارش تصویری رسانه ای از تهیه رشته نذری برای افطار باهمت گروه جهادی شهید غلام ترکمان
مکان: روستای محمودآباد
زمان : ۳۰/۱/۱۴۰۲
عکاس : رسانه جهادگران
#خدمت بی منت
#ماه رمضان
#جهادسازندگی ناحیه نهاوند
📌حوزه حضرت آسیه ( س )
پایگاه حدیث
📌رسانه جهادگران شهرستان نهاوند
#مهار_تورم
#رشد_تولید
#امام_زمان_عجلاللهفرجه
#لبیک_یا_خامنه_ای
#جهاد_تبیین
#پای_کار_این_نظام_میمانیم...
#هر_خانه_یک_جلسه_قرآن
┄┅═☘••❀🌹❀••☘═┅┄
🖋 دارالقران سردار سلیمانی نهاوند
┏━━🌹💠🌹━━┓
@q_sr_nahavand
┗━━🌹💠🌹━━┛
اَللّهُـــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــکَ الفَـــرَج
گزارش تصویری رسانه ای ازاهدای ۱۴۰۰۰۰هزارتومان ازطرف فرد خیر به خانواده بی بضاعت باهمت گروه جهادی شهید غلام ترکمان
مکان: روستای محمودآباد
زمان : ۳۱/۱/۱۴۰۲
عکاس : رسانه جهادگران
#خدمت بی منت
#ماه رمضان
#جهادسازندگی ناحیه نهاوند
📌حوزه حضرت آسیه ( س )
پایگاه حدیث
📌رسانه جهادگران شهرستان نهاوند
#مهار_تورم
#رشد_تولید
#امام_زمان_عجلاللهفرجه
#لبیک_یا_خامنه_ای
#جهاد_تبیین
#پای_کار_این_نظام_میمانیم...
#هر_خانه_یک_جلسه_قرآن
┄┅═☘••❀🌹❀••☘═┅┄
🖋 دارالقران سردار سلیمانی نهاوند
┏━━🌹💠🌹━━┓
@q_sr_nahavand
┗━━🌹💠🌹━━┛
دارالقرآن سردار سلیمانی نهاوند
💠زندگی نامه شهید ایوب بلندی💠 #قسمت۶ صدای کلید انداختن به در آمد. آقا جون بود. به مامان سلام کرد و گ
💠زندگی نامه شهید ایوب بلندی💠
#قسمت۷
همان حرف ها را پشت تلفن تکرار کردم و برگشتم.
مامان پرسید: چی شده هی میروی و هی می آیی؟؟
تکیه دادم به دیوار.
آقای بلندی زنگ زده می خواهد دوباره بیاید.
مامان با لبخند گفت: خب بگذار بیاید.
+ برای چی؟؟ اگر می خواست بیاید، پس چرا رفت؟؟
_ لابد مشکلی داشته و حالا که برگشته یعنی مشکل حل شده. من دلم روشن است. خواب دیدم شهلا. دیدم خانه تاریک بود، تو این طرف دراز کشیدی و ایوب آن طرف، #نور سفیدی مثل نور #ماه از قلب ایوب بلند شد و آمد تا قلب تو.
من می دانم تو و ایوب قسمت هم هستید بگذار بیاید. آن وقت محبتش هم به دلت می نشیند?
اکرم خانم صدا زد:
شهلا خانم باز هم تلفن.
بعد خندید و گفت:
می خواهید تا خانه تان یک سیم بکشیم تا راحت باشید؟؟
مامان لبخند زد و رفت دم در.
من هم مثل مامان به خواب اعتقاد داشتم.
محبت ایوب به دلم نشسته بود اما خیلی دلخور بودم.
مامان که برگشت هنوز می خندید.
_ گفتم بیاید شاید به نتیجه رسیدید.
گفتم: ولی آقا جون نمی گذارد، گفت من به این دختر بِده نیستم.
ایوب قرارش را با مامان گذاشته بود.
وقتی آمد من و مامان خانه بودیم، آقاجون سر کارش بود.
رضا مثل همیشه #منطقه بود و زهرا و شهیده مدرسه بودند.
دست ایوب به گردنش آویزان بود و از چهره اش مشخص بود که درد دارد?
مامان برایش پشتی گذاشت و لحاف آورد.
ایوب پایش را دراز کرد و کاغذی از جیبش بیرون آورد.
_ مامان می شود این نسخه را برایم بگیرید؟؟
من چند جا رفتم نبود.
مامان کاغذ را گرفت.
_ پس تا شما حرف هایتان را بزنید برگشته ام.
مامان که رفت به ایوب گفتم:
+ کار درستی نکردید.
_ می دانم ولی نمی خواستم بی گدار به آب بزنم.
با عصبانیت گفتم:
+ این بی گدار به آب زدن است؟؟ ما که حرف هایمان را صادقانه زده بودیم، شما از چی می ترسیدید؟؟
چیزی نگفت
گفتم:
+ به هر حال من فکر نمی کنم این قضیه درست بشود.
آرام گفت:
_ ” می شود”
+ نه امکان ندارد، آقاجونم به خاطر کاری که کردید حتما مخالفت می کنند.
_ من می گویم می شود، می شود. مگر اینکه…
+ مگر چی؟؟
_ مگه اینکه….خانم جان، یا من بمیرم یا شما…
┄┅═☘••❀🌹❀••☘═┅┄
🖋 دارالقران سردار سلیمانی نهاوند
┏━━🌹💠🌹━━┓
@q_sr_nahavand
┗━━🌹💠🌹━━┛
دارالقرآن سردار سلیمانی نهاوند
💠زندگی نامه شهید ایوب بلندی💠 #قسمت۱۸ کنار هم نشسته بودیم. ایوب آستینش را بالا زد و بازویش را نشانم
💠زندگی نامه شهید ایوب بلندی💠
#قسمت۱۹
نیت کرده بودیم که اگر خدا به اندازه یک تیم فوتبال هم به ما پسر داد، اول اسم همه را محمد بگذاریم.
گفتم بگذاریم محمد حسین؛ به خاطر خوابم
اما تو از کجا میدانی پسر است؟
جوابم را نداد.
چند سال بعد که هدی را باردار شدم هم می دانست فرزندمان دختر است.
مامان و آقاجون کنارم بودند، اما از این دلتنگیم برای ایوب کم نمی کرد.
روزها با گریه می نشستم شش هفت برگه امتحانی برایش می نوشتم، ولی باز هم روز به نظرم کشدار و تمام ناشدنی بود.
تلفن می زد
همین که صدایش را شنیدم، بغض گلویم راگرفت.
+ “سلام ایوب”
ذوق کرد. گفت:
_ “صدایت را که می شنوم، انگار همه دنیا را به من داده اند”
زدم زیر گریه
+ “کجایی ایوب؟پس کی برمیگردی؟”
_ میدانی چند روز است از هم دوریم؟ من حساب دقیقش را دارم. دقیقا بیست و پنج روز.
حرفی نزدم.
صدای گریه ام را می شنید.
_ شهلا ولی دنیا خیلی کوچک تر از آن است که تو فکرش را می کنی. تو فکر میکنی من الان کجا هستم؟
با گریه گفتم:
+ “خب معلومه، تو انگلستانی، من تهران
خیلی از هم دوریم ایوب.
_ نه شهلا، مگر همان ماهی که بالای سر تو است بالای سر من نیست؟ همان خورشید، اینجا هم هست. هوا، همان هوا و زمین، همان زمین است.
اگر اینطوری فکر کنی، خیالت راحت تر می شود. بیا شهلا از این به بعد سر ساعت یازده شب هر دو به #ماه نگاه کنیم. خب؟
تا یازده شب را هر به هر ضرب و زوری گذراندم.
شب رفتم پشت بام و ایستادم به تماشای ماه…
حالا حتما ایوب هم خودش را رسانده بود کنار پنجره ی اتاقش توی بیمارستان و ماه را نگاه میکرد.
زمین برایم یک توپ گرد کوچک شده بود ک می توانستم با نگاه به ماه از روی آن بگذرم و برسم به ایوبم
به مَردم....
نامه اش از انگلیس رسید.
“خب بچه دار شدنمان چشمم را روشن کرد.
#همسر عزیزم شرمنده که در این وضع در کنارت نیستم. تو خوب میدانی که نبودنم بی علت نیست و اینجا برای درمان هستم. خیلی نگران حالت هستم. من را از خودت بی خبر نگذار. امیدوارم همیشه زنده و سالم باشی و سایه ات بالای سرم باشد. گفته بودی از زایمان می ترسی. نگران نباش، فقط به این فکر کن که موجودی زنده از تو متولد می شود.”
بعد از دو ماه ایوب برگشت.
از ریز و درشت اتفاقاتی که برایش افتاده بود، تعریف می کرد.
می گفت: “عادت کرده ام مثل پروانه دورم بگردی، همیشه کنارم باشی. توی بیمارستان با ان همه پرستار و امکانات راحت نبودم”
با لبخند نگاهش کردم.
تکیه داد به پشتی
_ شهلا ؟
این خانم ها موهایشان خود به خود رنگی نیست، هست؟؟؟؟؟؟
چشم هایم را ریز کردم.
+ چشمم روشن!! کدام خانم ها؟
_ خانم های اینجا و آنجا که بودم.
خنده ام گرفت.
+ نخیر مال خودشان نیست، رنگشان می کنند.
_ خب، تو چرا نمی کنی؟
+ چون خرج داره حاج آقا.
فردایش از ایوب پول گرفتم و موهایم را رنگ کردم.
خیلی خوشش آمد
گفت:
_ “قشنگ شدی، ولی نمی ارزد شهلا…”
آخر دو برابر ازش پول گرفته بودم.
چیزی نگذشت که ثبت نام کرد برود #جبهه
+ کجا ب سلامتی؟
_ میروم منطقه…
+ بااین حال و روزت؟ آخه تو چه به درد جبهه میخوری؟ با این دست های بسته.
_ سر برانکارد رو که میتونم بگیرم.
از همان روز اول میدانستم به کسی دل میبندم که به چیز با ارزشی تری دل بسته است.
و اگر راهی پیدا کند تا به آن برسد نباید مانعش بشوم.
┄┅═☘••❀🌹❀••☘═┅┄
🖋 دارالقران سردار سلیمانی نهاوند
┏━━🌹💠🌹━━┓
@q_sr_nahavand
┗━━🌹💠🌹━━┛
📌 عباس بودن، رویای ما در عصر غیبت
▫️ هر آنچه رویا و آرزوی ما در #دعای_عهد است، خلاصه شده در وجود نازنین #علمدار رشید #امام_حسین علیهالسلام، قمر منیر بنیهاشم، #حضرت_عباس علیهالسلام برای مولا و #امام خویش:
✨ الْمُسارِعِينَ إِلَيْهِ فِي قَضاءِ حَوَائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلِينَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامِينَ عَنْهُ، وَالسَّابِقِينَ إِلىٰ إِرادَتِهِ، وَالْمُسْتَشْهَدِينَ بَيْنَ يَدَيْه
⚫️ جنگاوری غیور باشد یا سقای کودکان، برایش فرقی نمیکند. #اطاعت_محض است. نقطهی تسلیم است در برابر امام زمانش؛ لطف آنچه تو اندیشی، حکم آنچه تو فرمایی
⚠️ مگر #ماه را میتوان از مدار #خورشید تابان دور کرد؟ مگر ماه بدون خورشید معنا دارد؟
◾️ آرام و قرار ندارد. وجودش از #عطش میسوزد. تشنه است اما نه تشنهی #آب؛ تشنهٔ #یاری و امداد #امام_زمان خود، حسین علیهالسلام است.
◽️ #امان_نامه نمیخواهد. مگر ماه را میتوان از مدار خورشید دور کرد؟ از چشم و دست و جان میگذرد تا حرف امام، زمین نمانَد. تشنه است و فقط با رضایت ولیّ زمانش سیراب خواهد شد.
⚪️ #عباس علیهالسلام یعنی #بصیرت و شجاعت، وفاداری و زمانشناسی و امامشناسی؛ عباس بودن یعنی همهکار میکنم تا امام و مولایم از من راضی باشد. کاش مثل #مدافعان_حرم آلالله لحظهای بتوانیم #کلنا_عباسک_یا_مهدی باشیم.
🔴 نهم #محرم ۱۴۴۵ هجری قمری
🖤 صلیالله علیک یا اباعبدالله الحسین 🇮🇷
#محرم
#یا_حسین
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🕌 #در_قدس_نماز_میخوانیم
🖋 دارالقران سردار سلیمانی نهاوند
┏━━🌹💠🌹━━┓
@q_sr_nahavand
┗━━🌹💠🌹━━┛