eitaa logo
نوید شاهد استان قزوین
187 دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
355 ویدیو
25 فایل
پایگاه اطلاع‌رسانی فرهنگ ایثار و شهادت استان قزوین ارتباط با ادمین: @navide_qazvin
مشاهده در ایتا
دانلود
☑️پسرم با توزیع کتاب، جوانان را به انقلاب جذب می‌کرد ✍️ «سید ناصر به اطرافیان خود که کمتر از خودش سن داشتند کتاب می‌داد و می‌گفت برید مطالعه کنید بیشتر کتاب‌های شهید مطهری بود. ایشان با اخلاق خوبش و همچنین گفته‌هایش و حتی با انجام فعالیت‌های فرهنگی مانند توزیع کتاب سعی می‌کرد نوجوانان و جوانان را به انقلاب جذب کند ...» آنچه می‌خوانید ناگفته‌های مادر شهید «سید ناصر سیاهپوش» است که تقدیم حضورتان می‌شود. بیشتر بخوانید 👇👇👇 🌐 https://qazvin.navideshahed.com/fa/news/570593/ ➡️ @qazvinnavideshahed
☑️از شهادت پسرانم گریه نکردم بلکه به خود بالیدم ✍️ «بعضی مواقع، دو برادر با هم جبهه بودند. نگران‌شان نبودم، چون می‌دانستم در کدام مسیر گام برداشته و آخر این راه چیزی جز شهادت نیست. قلبم آرام بود. به هیچ عنوان از شهادت‌شان گریه نکردم بلکه به خودم بالیدم که توانستم کاری برای انقلاب کنم ...» آنچه می‌خوانید ناگفته‌های مادر شهیدان «محمد سعید و محمدمحسن امام جمعه‌شهیدی» است که تقدیم حضورتان می‌شود. بیشتر بخوانید 👇👇👇 🌐 https://qazvin.navideshahed.com/fa/news/570884/ ➡️ @qazvinnavideshahed
☑️یک دست و پایش فلج شده بود اما دست از جبهه رفتن برنداشت! ✍️ «در عملیات ترکش به سرش اصابت کرد و یک دست و پایش فلج شده بود با این شرایط، آرزوی شهادت داشت. مصصم بود به جبهه برود و می‌گفت تا وقتی که جنگ تمام نشود و اسرایمان آزاد نشود دست از جبهه رفتن بر نخواهد داشت ...» آنچه می‌خوانید ناگفته‌های مادر شهید « رضا طاهرخانی» است که تقدیم حضورتان می‌شود. بیشتر بخوانید 👇👇👇 🌐 https://qazvin.navideshahed.com/fa/news/571072/ ➡️ @qazvinnavideshahed
☑️آماده بودم پیکر پسرم برگردد و در آغوش بگیرم! ✍️ «وقتی صحبت از شهید می‌شد مادر شوهرم به دختران و عروس‌هایش نصحیت می‌کرد فرزندان‌تان در راه امام حسین (ع) به جبهه رفتند و با دشمنان مبارزه می‌کنند آماده باشید که هر کدام ممکن است بدون دست و پا برگردند، به خاطر همین نصحیت‌ها آماده بودم پیکر پسرم برگردد و در آغوش بگیرم. به هر حال مادرم و عاشق پسرم بودم. سخت است شنیدن خبر شهادت فرزند، اما قلبم از اینکه فرزندم در راه اسلام و امام حسین (ع) شهیده شده، آرام می‌شود ...» آنچه می‌خوانید ناگفته‌های مادر شهید «مهدی عصارزاده» است که تقدیم حضورتان می‌شود. بیشتر بخوانید 👇👇👇 🌐 https://qazvin.navideshahed.com/fa/news/571485/ ➡️ @qazvinnavideshahed
☑️پسرم لباس‌های نو به تن نمی‌کرد! ✍️ «لباس‌های نو به تن نمی‌کرد. بیشتر قدیمی می‌پوشید تا کسی دلش نخواهد از آن‌ها بپوشد و مکروهی را مرتکب شود ...» آنچه می‌خوانید ناگفته‌های مادر شهید «ناصر باباخانی» است که تقدیم حضورتان می‌شود. بیشتر بخوانید 👇👇👇 🌐 https://qazvin.navideshahed.com/fa/news/572737/ ➡️ @qazvinnavideshahed
☑️وقتی چشمم به پیکرش افتاد، به یاد حضرت علی‌اکبر(ع) افتادم ✍️ «وقتی چشمم به پیکرش افتاد، به یاد حضرت علی‌اکبر(ع) و امام حسین(ع) افتادم، ناراحت و متاثر شدم و با ترکیدن بغضم شروع به گریه کردن کردم. نوحه گلی گم کرده‌ام می‌جویم او را زمزمه کردم. خواستم خودم با دستان خودم به خاک بسپارم اما به دلیل ازدحام و شلوغی این کار میسر نبود ...» آنچه می‌خوانید ناگفته‌های مادر شهید بزرگوار «جواد جولائیان» است که در گفتگو با خبرنگار نوید شاهد قزوین تقدیم حضورتان می‌شود. بیشتر بخوانید 👇👇👇 🌐 https://qazvin.navideshahed.com/fa/news/572746/ ➡️ @qazvinnavideshahed
☑️رفتم نامه‌اش را بخوانم، خبر شهادتش را دادند! ✍️ «ابتدا به من گفتند پسرت نامه فرستاده بیا نامه پسرت را ببین. رفتم نامه‌اش را بخوانم خبر شهادتش را به من دادند تا اینکه بعد از گذشت ۷ روز، پیکر مطهرش آمد ...» آنچه می‌خوانید ناگفته‌های پدر شهید «حسین دارپیچ» است که تقدیم حضورتان می‌شود. بیشتر بخوانید 👇👇👇 🌐 https://qazvin.navideshahed.com/fa/news/572974/ ➡️ @qazvinnavideshahed
☑️نصیحتش کردم پشیمانش کنم اما "مرغش یک پا داشت"! ✍️ «نصیحتش کردم تا از رفتن به جبهه پشیمانش کنم، اما "مرغش یک پا داشت" و گفت من باید بروم. چندین بار قصد رفتن به سپاه داشت تا تشکیل پرونده دهد، اما هر بار که از در خانه خارج شد، از راه برگرداندم و گفتم نرو صبر کن به سن سربازی برسی، بعد برو. هنوز تو بچه هستی، می‌روی و زیر دست و پا می‌مانی، باز هم گفت نه من باید بروم ...» آنچه می‌خوانید ناگفته‌های پدر شهید «مهدی ربیعی» است که تقدیم حضورتان می‌شود. بیشتر بخوانید 👇👇👇 🌐 https://qazvin.navideshahed.com/fa/news/573058/ ➡️ @qazvinnavideshahed
☑️مجید هیچگاه از سختی‌های سردشت برایم نگفت! ✍️ «هر وقت از پسرم پرسیدم، وضعیت سردشت چه طور است؟ پاسخ می‌داد همه چیز خوب است بعد از شهادتش وضعیت سردشت را جویا شدم، گفتند امکانات به شدت محدود است، به دلیل حضور منافقان و دمکرات هفته به هفته غذا به پایگاه نمی‌رسید، مجبور بودیم نان خشک‌ها را به آب بزنیم و بخوریم. برف‌ها را برای نوشیدن آب می‌کردیم. با شنیدن این حرف‌ها تعجب کردم، زیرا مجید هیچ کدام از این سختی‌ها را برای خانواده تعریف نکرد ...» آنچه می‌خوانید ناگفته‌های پدر شهید «مجید صدیقها» است که تقدیم حضورتان می‌شود. بیشتر بخوانید 👇👇👇 🌐 https://qazvin.navideshahed.com/fa/news/574024/ ➡️ @qazvinnavideshahed
☑️هنوز بزرگ نشدی که به جبهه بروی! ✍️ «پدر مسعود با رفتنش به جبهه مخالف بود، اعتقاد داشت باید درس بخواند و هنوز بزرگ نشده که به جبهه برود، مسعود از این مخالفت ناراحت شد، شب تا صبح گریه می‌کرد، یک بار به قدری اشک ریخته بود که بالش فرزندم خیس شده بود ...» آنچه می‌خوانید ناگفته‌های مادر شهید بزرگوار «سید مسعود زرآبادی» است که تقدیم حضورتان می‌شود. بیشتر بخوانید 👇👇👇 🌐 https://qazvin.navideshahed.com/fa/news/574947/ ➡️ @qazvinnavideshahed
☑️راضی به رفتنش بودم چون برای رضای خدا می‌رفت ✍️ «وقتی برای رفتن به جبهه نزدم آمد تا اجازه بگیرد، من راضی به رفتنش بودم، چون برای رضای خدا می‌رفت، لذا به پسرم گفتم برو جبهه که خدا نگهدارت باشد. از آنجایی که همه اعضای خانواده انقلابی بودند، پدرش هم مانند من راضی به رفتن فرزندش به جبهه بود و کسی مخالفتی نکرد ...» آنچه می‌خوانید ناگفته‌های مادر شهید «سید محمود صلاحی» است که تقدیم حضورتان می‌شود. بیشتر بخوانید 👇👇👇 🌐 https://qazvin.navideshahed.com/fa/news/575073/ ➡️ @qazvinnavideshahed
☑️راضی به شهادتش بودم! ✍️ «وقتی خبر شهادت پسرم را دادند، از هوش رفتم. بعد اینکه حالم بهبود یافت اشک از چشمانم سرازیر شد، اما از آنجایی که برای دوام و استقرار انقلاب اسلامی شهید شده بود، راضی به شهادتش بودم، چون می‌دانستم که در راه خدا و امام حسین(ع) رفته و عاقبت‌به خیر شده است ...» آنچه می‌خوانید ناگفته‌های پدر شهید «خانعلی رشوندی» است که تقدیم حضورتان می‌شود. بیشتر بخوانید 👇👇👇 🌐 https://qazvin.navideshahed.com/fa/news/575166/ ➡️ @qazvinnavideshahed
☑️ مادرم را به مشهد می‌برد تا از رفتنش به جبهه راضی باشد ✍️ «برادرم مدام مادر را به اماکن مذهبی مانند قم و مشهد می‌برد تا خوشحالش کند. یک بار هم برایم چادر خریده بود و به من هدیه داد که از این هدیه ارزشمندش، خیلی خوشحال شدم. با انجام این کارها، می‌خواست همه از رفتنش به جبهه راضی باشند و دلتنگی‌های خانواده را در نبودش که به جبهه می‌رفت، جبران کند ...» آنچه می‌خوانید ناگفته‌های خواهر شهید «علی‌اکبر محمدی» است که تقدیم حضورتان می‌شود. بیشتر بخوانید 👇👇👇 🌐 https://qazvin.navideshahed.com/fa/news/575377 ➡️ @qazvinnavideshahed
☑️مجروحان مداوای دیگران را نسبت به خودشان ترجیح می‌دادند! ✍️ «به‌زحمت کلاه را از سرش جدا کردم، بخاری از داخل کلاه کاسکت به صورتم خورد، مقداری از مغز و موی سرش داخل کلاه ریخته بود، مو و مغزش با هم قاطی شده بود. خون به سر و صورت و لباس‌هایم پاشید، خواستم تکه ترکش را در بیاورم، اما داخل مغزش رفته بود و درنیامد. گفتم بنده خدا چرا زودتر نگفتید که سرت ترکش خورده؟ گفت وقتی مجروحان تکه و پاره را می‌دیدم، فکر کردم اول به آن‌ها برسند بهتر است، من طاقت می‌آورم ...» آنچه می‌خوانید بخشی از ناگفته‌های جانباز «عزت قیصری» است که تقدیم حضورتان می‌شود. بیشتر بخوانید 👇👇👇 🌐 https://qazvin.navideshahed.com/fa/news/576400 ➡️ @qazvinnavideshahed
☑️ دفاع مقدس، دوره طلایی در تاریخ ایران است ✍️ جانباز ۷۰ درصد «مرتضی اطلس‌باف» گفت: دوران هشت سال دفاع مقدس، یک دوره طلایی در تاریخ ایران است، زیرا اگر تاریخ کشور را مطالعه کنید متجاوزانی که به ایران حمله کردند، موفق شدند، یک تکه زمین از ایران را با عنوان غرامت به نفع خودش مصادره کرده و به کشور صدمات سنگینی وارد کنند. اما طی دوران دفاع مقدس اینطور نبود. بیشتر بخوانید 👇👇👇 🌐 https://qazvin.navideshahed.com/fa/news/577095 ➡️ @qazvinnavideshahed
☑️ پسرم در انجام فعالیت‌های فرهنگی و انقلابی فعال بود ✍️ «مهدی عاشق امام خمینی(ره) بود و از بیانات ایشان اطاعت می‌کرد. حرف‌های ایشان را به خوبی از رادیو گوش کرده و در اجرای آن تلاش می‌کرد. پسرم در دوران انقلاب اسلامی، در انجام امور فرهنگی و انقلابی فعال بود، من هم از فعالیت‌هایش خبر داشتم، مخالفتی نداشتم و از ایشان راضی بودم ...» آنچه می‌خوانید ناگفته‌های پدر شهید «مهدی نانکلی» است که تقدیم حضورتان می‌شود. بیشتر بخوانید 👇👇👇 🌐 https://qazvin.navideshahed.com/fa/news/578015 ➡️ @qazvinnavideshahed
☑️ دو بار مجروح شد اما دست از رفتن به جبهه برنمی‌داشت ✍️ «دو بار بر اثر اصابت ترکش در جبهه‌ها زخمی شد، اما دست از رفتن به جبهه برنمی‌داشت، وقتی که مجروح شد، من و پدرش هر چقدر از پسرم خواهش کردیم که دیگر به جبهه نرود، قبول نکرد، به قدرت‌الله گفتیم مگر مجبور هستی با این وضعیت مجروحیت به جبهه بروی، حداقل صبر کن تا وضعیت جسمی‌ات بهتر شود بعد برو ...» آنچه می‌خوانید ناگفته‌های مادر شهید «قدرت‌الله زرآبادی‌پور» است که تقدیم حضورتان می‌شود. بیشتر بخوانید 👇👇👇 🌐 https://qazvin.navideshahed.com/fa/news/578434 ➡️ @qazvinnavideshahed
☑️ دعا کنید اسیر نشم، شهید بشم! ✍️ «محمد برای رفتن به جبهه از پدر و مادرش اجازه گرفت و گفت دعا کنید اسیر نشم، شهید بشم. آرزویش شهادت بود به همین دلیل مدام از پدر و مادرش درخواست می‌کرد برای شهادتش دعا کنند. محمد ابتدا در سردشت دوره‌های آموزشی را گذراند. در مجموع هم ۶ ماه خدمت کرد که خبر شهادتش را به من دادند ...» آنچه می‌خوانید ناگفته‌های پدر شهید «محمد کشاورزترک» است که تقدیم حضورتان می‌شود. بیشتر بخوانید 👇👇👇 🌐 https://qazvin.navideshahed.com/fa/news/578797 ➡️ @qazvinnavideshahed
☑️ گفتم به جبهه نرو، اما ابراهیم گوشش بدهکار نبود! ✍️ «برای رفتن به جبهه از من اجازه گرفت، اما من مخالفت کردم و گفتم نرو. اما ابراهیم گوشش بدهکار نبود مدام اصرار می‌کرد به جبهه برود. یک روز عصبانی شدم و گفتم ابراهیم یک بار دیگر اسم جبهه را بیاوری دیگر لباس‌هایت را نمی‌شورم. اما ابراهیم هیچ جوابی نداد به بیرون از خانه رفت و دوباره شب به خانه آمد. گفت مادر جان با من که قهر نیستی. گفتم نه عزیزم. گفت مادر جان سبزی داریم بخورم؟ گفتم بله سبزی هم داریم. پسرم عاشق سبزی بود ...» آنچه می‌خوانید ناگفته‌های مادر شهید «ابراهیم‌علی ربیعی‌نژاد» است که تقدیم حضورتان می‌شود. بیشتر بخوانید 👇👇👇 🌐 https://qazvin.navideshahed.com/fa/news/579038 ➡️ @qazvinnavideshahed
☑️ زن بگیرم یا نگیرم، جبهه می‌روم ✍️ «برادرم به پدرم موضوع جبهه رفتنم را گفت، اما پدر مخالفت می‌کند. برادرم به پدرم پیشنهاد می‌دهد برای اسدالله زن بگیرید تا با تشکیل خانواده و بچه‌دار شدن، رفتن به جبهه را از یاد ببرد. خانواده پیشنهاد زن گرفتن را به من دادند، اما من گفتم زن بگیرم یا نگیرم من جبهه می‌روم. با این وجود برایم خواستگاری رفتند ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات خواندنی شهید زنده «اسدالله آشوری» است که تقدیم حضورتان می‌شود. بیشتر بخوانید 👇👇👇 🌐 https://qazvin.navideshahed.com/fa/news/579692 ➡️ @qazvinnavideshahed
☑️ زنده بودم اما من را به سردخانه بیمارستان بردند ✍️ «پرستار با دیدن من گفت: این مجروح از بین رفتنی است، دیگر به عمل کردنش نمی‌ارزد، چرا عملش کنیم. از نظر آنها، من تمام کرده بودم لذا مرا به سردخانه بیمارستان انتقال می‌دهند. ۴۵ دقیقه تا یک ساعت در سردخانه بودم، دو نفر از کارکنان بیمارستان که جنازه‌ای را به سردخانه می‌آورند موقع برگشت می‌بینند انگشت بزرگ پای من، تکان کوچکی می‌خورد ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات خواندنی شهید زنده «محمدحسین آذربایجانی‌خورهشتی» است که تقدیم حضورتان می‌شود. بیشتر بخوانید 👇👇👇 🌐 https://qazvin.navideshahed.com/fa/news/580209 ➡️ @qazvinnavideshahed
☑️ دلم برای رفتن به جبهه پر می‌زد / شرمنده‌اش نکن بگذار برود ✍️ «در ۱۳ سالگی عضو بسیج شال شدم. طی یک سالی بود که در بسیج ثبت‌نام کرده بودم، ۳ بار اقدام کردم که به جبهه اعزام شوم، اما هر بار با مخالفت‌های پدرم مواجه می‌شدم و پدرم می‌گفت صبر کن برادرت از جبهه بازگردد و بعد شما برو. اما من تحمل صبر کردن نداشتم و دوست داشتم در جهت انجام وظیفه به جبهه بروم. از طرف دیگر وقتی پیکر مطهر شهدا را به روستا می‌آوردند بیشتر دلم برای رفتن به جبهه پر می‌زد ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات خواندنی جانباز ۷۰ درصد بصیر «محمدعلی رحیمی‌شال» است که تقدیم حضورتان می‌شود. بیشتر بخوانید 👇👇👇 🌐 https://qazvin.navideshahed.com/fa/news/581085 ➡️ @qazvinnavideshahed
☑️ شناسنامه‌ام را دستکاری کردم تا به جبهه بروم/ دانشجوی ۲۰ ساله بودم که جانباز ۷۰ درصد شدم ✍️ «از آنجایی که مشتاق رفتن به جبهه بودم. تحمل نداشتم بزرگ شوم تا بروم. به همین دلیل شناسنامه‌ام را دستکاری کردم تا بزرگتر شوم، برای انجام این کار، ابتدا کپی شناسنامه را گرفتم، تاریخ تولدم را که ۱۶ ساله بود، دستکاری و دو سال بزرگتر کرده و ۱۸ ساله کردم تا بتوانم به جبهه اعزام شوم. دوم دبیرستان برای اولین بار با عنوان بسیجی از لشکر ۱۶ زرهی قزوین به جبهه اعزام شدم ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات خواندنی جانباز 70 درصد «مرتضی شعبانی» است که از دوران دانش‌آموزی تا دوران دانشجویی در جبهه بود، تقدیم حضورتان می‌شود. بیشتر بخوانید 👇👇👇 🌐 https://qazvin.navideshahed.com/fa/news/581432 ➡️ @qazvinnavideshahed
☑️ هر لحظه که می‌گذشت جانم با خونریزی درمی‌آمد ✍️ «تیری که به پایم اصابت کرده بود انگاری به پایم نخورده، به قلبم خورده بود. هر لحظه که می‌گذشت جانم با خونریزی درمی‌آمد. گردنم، شال گردن بود، آن را محکم روی زخمم پیچیده و بستم. اما خونریزی همچنان ادامه داشت، این بار چفیه را باز کردم و محکم بستم. ثانیه‌ها که بیشتر می‌گذشت، بیشتر بی‌حال می‌شدم ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات خواندنی جانباز ۷۰ درصد «محمدحسن رادمنش» است که تقدیم حضورتان می‌شود. بیشتر بخوانید 👇👇👇 🌐 https://qazvin.navideshahed.com/fa/news/582167 ➡️ @qazvinnavideshahed
☑️ سختی‌های زندگی را به تاسی از حضرت زهرا(س) تحمل کردم ✍️ سختی‌های زندگی را به تاسی از حضرت زهرا(س) تحمل کردم تا امروز دختران و پسران سرزمینم، مومن و با خدا تربیت و بزرگ شوند و بدون دغدغه‌ای در رشد، پیشرفت و اقتدار کشورشان تلاش کنند. بیشتر بخوانید 👇👇👇 🌐 https://qazvin.navideshahed.com/fa/news/582650 ➡️ @qazvinnavideshahed