بسم الله الرحمن الرحیم
#جان_داده
"قسمت اول"
من محمدم!
محمد مهدوی.۲۳سالمه ،
حسابی هم دیر کردم.
بعد هماهنگی کارها تومسجد، شروع به دویدن کردم تا هرچه سریعتر، خودمو به سر کوچه برسونم. این دویدنه باعث شده بود که به نفس نفس افتادن بیفتم.
وقتی رسیدم دسته های تاسوعا به نوبت،یکی پشت سر یکی دیگه جلو میومدن، رفقا هم منتظر بودن تا دسته ها به موکب نزدیکتر بشن برای پذیرایی.
حواسم به اطراف بود تا چیزی کم و کسری نباشه،که یکی از بچه ها صدام کرد:
مهدی: "محمد، محمد"
سید محمد: "بله؟"
مهدی: "کجایی تو بابا، چرا گوشیت خاموشه؟ زنگ میزنم جواب نمیدی!"
سید محمد: "شارژ باتریش تموم شده، چیشده؟"
مهدی: "ترموس چایی تموم شده،یکی از بچه ها با وانت رفت مسجد اونارو پر کرد و آورد، بیا کمک کن بزاریمشون زمین، بقیه مشغولن."
رفتم سمت وانت حدودا ۴تا ترموس چایی داغ آماده بود، هرکدوم یکی برداشتیم و بردیم پشت موکب ، از زیر پارچه سیاه داخل موکب رفتم و دنبال عباس بودم.
سید محمد: " بچه ها عباس کو؟ "
یکی از بچه ها که اسمش سیدرضا بود جواب داد:
سیدرضا: " رفت اونور ، بیرون موکب "
رفتم بیرون، جمعیت خیلی زیاد بود،شلوغیه دسته ها از اینور، جمعیت مردم هم دوبرابر.
عباس رو پیدا کردم که مشغول خرما پخش کردن بود، رفتم زدم رو شونش که برگشت:
عباس: " به به! آقامحمد، کجایی تو پسر؟
سید محمد: " تموم شد پخش خرما؟ "
عباس: " آره"
سید محمد: "خرما رو بده من! "
مچ دستشو گرفتم و کشوندم یه گوشه.
سید محمد: " چایی چی میگه این وسط؟ مگه من بهت نگفته بودم شربت باید پخش بشه؟؟ مگه نسپرده بودم!!؟؟؟ "
عباس: " بابا منم به مهدی اینا ، گفتم؛ رفتن سوپر مارکت، پودر شربت نداشت، اون قضیه کنسل شد، الان چایی میدیم"
ܧَܩَ۱۳۳ــ🌙
بسم الله الرحمن الرحیم #جان_داده "قسمت اول" من محمدم! محمد مهدوی.۲۳سالمه ، حسابی هم دیر کردم. بع
بسم الله الرحمن الرحیم
#جان_داده
"قسمت دوم"
سیدمحمد: "آهان! چون بقالی سرکوچه نداشت، یعنی بقیه سوپر مارکت ها هم ندارن! عباس مگه پدر شربت قحطیه که چون یکی نداشت یعنی بقیه ندارن؟"
عباس: "وقت تنگ بود محمدجان، حالا چه فرقی میکنه چایی یا شربت، مهم اینه که خادمی رو انجام میدیم"
سیدمحمد: " واسه من بالا منبر نرو عباس! آره درسته خادمیمون رو انجام میدیم، ولی مهم اینه درست انجام بدیم، تو فصل تابستون خدا، تو این گرمای شب ، که هر ازگاهی باد گرم میزنه، کی چایی میده آخه؟!!؟؟ "
عباس: " ای بابا "
سیدمحمد: " ای بابا نداره! من امشب تکلیفم رو با شما ۵نفر روشن میکنم!"
بعداز پذیرایی، این دسته هم رفت و این بار باید منتظر میموندیم تا دسته ی هیئت بعدی از راه برسه و تو این فاصله بچه ها دوباره وسایل رو آماده میکردن،رفتم داخل موکب :
سیدمحمد: " جمع کنین، جمع کنین چایی رو"
رضا،سعید و دانیال در جواب واکنشم گفتن که چیه و چیشده.
سیدمحمد: " مگه من بهتون نگفتم هوا گرمه و پخش چایی ممنوع و فقط شربت!، عباس که از زیر این کار در رفت، تو دیگه چرا مهدی!؟"
مهدی:" بابا محمد، عباس با دانیال رو فرستادیم ،پودر شربت بگیرن که بعد اومدن و گفتن که نداشت، دیگه یه ساعت مونده به شروع مراسم،چایی رو آماده کردیم، از قصد که اینکارو انجام ندادیم که.
سیدرضا اومد دستشو گذاشت رو شونم و گفت:
سیدرضا:" راست میگه مهدی، از قصد که اینکارو انجام ندادیم که، ان شاءالله تو موکب بعدی ارباب، شربت میدیم تا جبران این موکب بشه"
تو این هاگیرواگیر سعید هم دنبال یه فرصت بود تا یه جمله بندازه وسط:
سعید:" بابا اصلا همین چایی خوبه، مگه ایستگاه مولودی هست که شربت بدیم."
خب سعید یه جوون ۱۹ساله با یه شخصیت غیر مذهبی داشت، ولی علاقه به هیات و کمک کردن داشت، دانیال آوردش تو کار پایگاه، از اون بچه های شرور و شیطونه که سر و گوشش می جُنبه!
همین جمله سعید کافی بود که همه روش هوار بشیم، سید که یه لیوان یه بار مصرف برداشت و سمتش پرت کرد، دانیال هم یه پس گردنی نثارش کرد.
سیدمحمد:" نوش جونت!!!"
سعید: " عه! محمد؟"
سیدمحمد:" درد محمد؛ داستان چرا میبافی؟ مگه فقط واسه مولودی شربت میدن، نمیبینی سینه زنا ،سینه میزنن و گرمشون میشه؟ بعد بیان چایی بخورن؟ بخدا که هر۵ نفرتون خُلید، یه امسال محرم موکب رو سپردم بهتونا.."
ܧَܩَ۱۳۳ــ🌙
بسم الله الرحمن الرحیم #جان_داده "قسمت دوم" سیدمحمد: "آهان! چون بقالی سرکوچه نداشت، یعنی بقیه سو
بسم الله الرحمن الرحیم
#جان_داده
"قسمت سوم"
مهدی با یه سینی اومد سمتم و سینی چایی رو داد دستم:
مهدی:" بفرما برو چایی پخش کن استاد، هیئت بعدی از راه رسید"
سیدمحمد:" اولاً ، استاد باباته که تو رو اینجوری تربیت کرده، ثانیاً آش نذری ها آمادست،دونفرتون با وانت برن مسجد، آش و وسایلش رو بیارن برای پخش."
سعید دستشو گذاشت رو گردن دانیال و سرشو خم کرد:
سعید:" ما دوتا میریم داداش محمد،حله!"
دانیال:"بابا ول کن گردنم شکست.."
سیدمحمد:" اتفاقا سعیدجان، تو بیا سینی رو بردار ، چایی پخش کن. دانیال و سید میرن."
سینی رو شده با زور دادم بهش تا پخش کنه:
سعید:" خا،باشه!"
داشتم میرفتم که دیدم عباس غم پرک گرفته:
سیدمحمد:" عباس"
عباس:" جان"
سیدمحمد:" جانت سلامت، آخر شب بعد مراسم وایسا کارت دارم"
عباس:" چشم داداش"
سیدمحمد: "یالا یالا بچه ها، یه یاحسین بگید و برید سرکاراتون، ماهم بریم این چایی رو پخش کنیم تا سرد نشده!"
باسعید رفتیم میون سینه زنا و دونه دونه چایی رو پخش کردیم، بعد دوباره رفتیم سمت موکب سینی چایی رو عوض کردیم ورفتیم تو دل جمعیت مردم. از بس که جمعیت شلوغ بود، آقایی عقب عقب اومد و خورد به سینه که دست سعید بود، از قضا چندتا از چایی هم ریخت رو چادر یکی از خانما که کنار آقاهه بود.
مصطفی:" چیکار میکنی پسر! چایی رو ریختی رو چادر خانمم."
سعید یه یا ابالفضلی از وحشت هیکل مرد زیر لب آروم گفت:
سعید:" شرمنده داداش، عقب عقب اومدی، خوردی به چایی، چایی ریخت رو چادر خانومت."
مصطفی:" چی چی رو شرمنده؟ مقصر منم یا تو؟ تو کوری جلوی چشمتو نمیبینی ، برو عینکتو بزن."
سعید:" درست صحبت کنااا..."
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دل، دلاور عـــــــلـــــ❤️🩹ــی
#قمر_۱۳۳_🌙
💠 @qmar133_net 💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
|ابوفاضل¹³³|
هرچہدرمَدحِتوگُفتَندتوییبالاتَر
رویَتازرویِهمہمآهرُخان زیباتَر ♥︎
#قمر_۱۳۳_🌙
💠 @qmar133_net 💠
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما گره گشا داریم .❤️🩹
#حسینطاهری
#قمر_۱۳۳_🌙
enc_16986985452619685043546 (1).mp3
4.3M
مادرت میاد تو روضه دم میگیره❤️🩹
#حسینستوده
#قمر_۱۳۳_🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقا تو منو رها کنی کجا برم امام حسن❤️🩹#حسینطاهری
#قمر_۱۳۳_🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به جان مادرم دوست دارم حُسین❤️🩹
#مرتضیخادمی
#قمر۱۳۳_🌙
ܧَܩَ۱۳۳ــ🌙
بسم الله الرحمن الرحیم #جان_داده "قسمت سوم" مهدی با یه سینی اومد سمتم و سینی چایی رو داد دستم:
بسم الله الرحمن الرحیم
#جان_داده
"قسمت چهارم"
مصطفی:" اگه نکنم مثلا میخوای چه غلطی کنی بچه؟"
ماجرا داشت به جای باریک کشیده میشد، اومدم وایسادم میون سعید و اون آقا، واسطه شدم تا اینبار بیخیال ماجرا بشه.
سیدمحمد:" حالا شما اینبارو ببخش، قول میده دیگه تکرار نکنه"
مصطفی:" دفعه ی دیگه ای نیست که بخواد تکرار کنه"
سید محمد:" هیس! خواهشا اروم تر همه دارن نگاه میکنن"
تو این هیری ویری هیچ وقت سعید نمیتونه جلوی اون زبون تندشو بگیره:
سعید:" خیلی هم دوست دارم، ریختتو ببینم!"
زبون سعید سرشو به باد داد و اینبار خانم اون آقا واکنش نشون داد.
خانم: " با همسر من درست صحبت کنید آقا! چایی رو ریختید رو چادر بنده، بعد طلبکار هم هستید؟ خجالت داره واقعا .."
سیدمحمد:" بله شما راست میگید. خواهرم! من از طرفش از شما و آقاتون عذر خواهی میکنم، شرمنده روم سیاه. بهش میگم حواسشو جمع کنه، فقط دیگه بیخیال این ماجرا بشیم و به همسرتون بگید حالا شده شلوغش نکنه، آبروی این موکب دست ماست!"
خانم:" مصطفی دیگه کشش نده، عیبی نداره"
مصطفی:" عذرخواهی هم کنی از خانمم خوب چیزیه بچه!"
برگشتم نگاهی به سعید کردم که با چشماش داشت منو نگاه میکرد.
سیدمحمد:" جانت دراد، یه عذرخواهی کن ، تموم شه بره پیکارش "
سعید:" باشه. ببخشید. حواسم نبود، چایی ریخت رو شما.."
سیدمحمد: "دیدین؟ عذرخواهی هم کرد، خب دیگه حله. التماس دعا تو این شب های عزاداری ، یاعلی مدد"
بازوی سعید رو گرفتم و کشون کشون ، رفتیم سمت بقیه مردم.
سیدمحمد:" سعید انقدر کل کل نکن با مردم، محض رضای خدا، جلوی اون زبون تندتو بگیر.."
سعید:" چرت و پرت زیادی میگفت"
سیدمحمد:" عه! زشته! برو برو"
ساعت۱شب بود، آخرین دسته عزاداری هم رفت، با بچه ها نم نم داشتیم وسایل هارو جمع میکردیم. سعید برگشت ازم پرسید:
سعید:" محمد داربست رو جمع میکنی؟"
سیدمحمد:" نه، فردا شب هم موکب داریم، ان شاءالله فردا شب"
ܧَܩَ۱۳۳ــ🌙
بسم الله الرحمن الرحیم #جان_داده "قسمت چهارم" مصطفی:" اگه نکنم مثلا میخوای چه غلطی کنی بچه؟" ما
بسم الله الرحمن الرحیم
#جان_داده
"قسمت پنجم"
مهدی و سیدرضا نشستن جلو، پشت وانت هم دانیال و سعید منتظر بودن.
سیدمحمد:"بچه ها وایسید تا عباس هم بیاد. عباس یه لحظه بیا اینجا"
عباس:" بله؟"
اومد نزدیکم دستشو گرفتم، خواستم برای اینکه از دلش دربیاد دستشو ببوسم که دستشو کشید:
عباس:" نکن محمد عه، منو شرمنده میکنی"
سیدمحمد:"اونی که باید شرمنده باشه، منم نه تو عباس. ببخش اگه امشب سرت داد زدم و تو از دستم ناراحت شدی."
عباس:" این چه حرفیه داداش. تو بزنی زیر گوشمون ما باز به احترامت چیزی نمیگیم"
سیدمحمد:" بهت گفته بودم ،آخر شب وایسی، تا همینارو بهت بگم و از دلت دربیارم، خلاصه حلال کن"
عباس:" توهمیشه حلالی حاجی"
مهدی:" بابا بیاید دیگه ، خوابمون میاد"
صدای مهدی بود که از پشت فرمون صدا میکرد.
سیدمحمد:"به من نگو حاجی! هنوز سفر حج نرفتم،ولی باشه. بمون تا ایشالله دوتایی بریم سفر مکه."
عباس:" ایشالله"
برگشتیم و سوار وانت شدیم و حرکت کردیم سمت مسجد، تاوسایل هارو اونجا بزاریم. وقتی رسیدیم مسجد، حاج یاسین که سرایدار مسجد بود نشسته بود کنار حوض، انگار که منتظر ما بود. از پشت وانت اومدم پایین و رفتم سمتش:
سیدمحمد:" سلام علیکم حاجی، چرا اینجا نشستین؟"
حاج یاسین:" وعلیکم السلام ، منتظر تو بودم محمد جان"
سیدمحمد:" جانم؟ کاری دارین؟ راستی این وسایل موکب رو آوردیم، پشت وانته، بچه ها دارن میارن پایین"
حاج یاسین:" دستتون درد نکنه، اجرتون با سیدالشهدا، خسته ای؟!"
سیدمحمد:" من؟ من که نه،ولی بچه ها بعضی هاشون چرا. چطور؟"
حاج یاسین:" همسایه رو به روی خونتون رو میشناسی؟ همون که یه پسر داره اسمش مرتضی ست و موتور داره"
سیدمحمد:" خب، اهان آره، اشرف خانم دیگه؟"
حاج یاسین:" آره، آش نذری میخواد درست کنه و قراره فردا صبح عاشورای اباعبدالله، پخش کنه، وسایلش رو آورده گذاشت تو مسجد، باید درست کنیم"
ܧَܩَ۱۳۳ــ🌙
بسم الله الرحمن الرحیم #جان_داده "قسمت پنجم" مهدی و سیدرضا نشستن جلو، پشت وانت هم دانیال و سعید
بسم الله الرحمن الرحیم
#جان_داده
"قسمت ششم"
سیدمحمد:" الان؟؟؟"
حاج یاسین:"آره میتونین؟"
سیدمحمد:"من که راستش مشکلی ندارم، ولی بچه ها رو نمیدونم، آخه خیلی خسته شدن، الانم که ساعت نزدیکه ۲_۲ نیم هستش، حالا یه سر بهشون میگم و راضی شون میکنم"
حاج یاسین:" خیر ببینی پسر"
بلند شدم رفتم سمت وانت، بچه ها مشغول کار بودن.
سیدمحمد:" رفقای عزیزممم"
مهدی:" چیه؟ چیشده؟ چیزی میخوای؟ هرموقع میگی عزیزمممم ، اینجوری میم رو میکشی، یعنی یه چیزی میخوای"
دانیال:" دقیقا"
سیدمحمد:" خوشم میاد مهدی، منو خیلی خوب میشناسی،خب، بدون شوخی. امشب هیچ کس خونه نمیره"
همین یه جمله کافی بود تا مهدی بتوپه بهم:
مهدی:" محمد، جاااان عزیز ترین کسی که دوسش داری، بزار من برم خونه. غش میکنم میفتم رو دستتاااا..."
سیدمحمد:" تو؟ هه. تو هفت تا جون داری! قراره آشپزی کنیم. یکی از خانما نذر آش رشته کرده، فردا صبح، عاشورا میخواد پخش کنه، وسایل هاشو آورده، تو مسجده، تقریبا مواد اولیه همشون آمادست، فقط باید بار بزاریم"
دانیال و سعید هم به اعتراض دراومدن:
دانیال:" آخه محمد ما ننمون آشپزه، بابامون آشپزه، بیخیال ماشو!"
سعید:" چقدر آش میدن مردم، ما که تازه تو موکب امشب آش پخش کردیم، پس اون آش کی بود؟، والا هزینه آش رو صرف امور خیریه کنن خب! محمد من نیستم واقعا،شب همگی بخیر."
سعید که میخواست در بره از کوره، دویدم سمتشو گردنشو گرفتم:
سیدمحمد:" غر نزن بچه، هرکی یه نذری ای داره دیگه..نمیتونیم بگیم نذر نکن که! مرگ محمد عمراً بزارم بری سعید! شده اگه هم بلد نباشی بپزی، شستن دیگ، رو حتما میدم بهت تا بشوری"
اون شب شده بچه هارو نگه داشتم مسجد، تاشده با کمک هم کار رو پیش ببریم، حدوداً بعد یه کمک کوچیک، همه بجز من و حاجی و سید رضا رفتن تو پایگاه بخوابن.
به مرور نزدیک اذان صبح شد و رفتم تو پایگاه تا بچه ها رو بیدار کنم. در پایگاه رو که صدای بدی هم میداد، باید روغن میزدیم تا صداش درست بشه رو باز کردم:
عباس:" اَه ، ببندین درو بابا"
سیدمحمد:" عباس، بلند شو اذان زده"
عباس:" باااشه"
سیدمحمد:" دانیال بلند شو، برید دست نماز تا خوابتون بپره"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آشفتم کربلا ؛ گفتن خونت گفتم کربلا :))) ❤️🩹
#محمدعطایینیا
#قمر_۱۳۳🌙
عطر احساس تو پیچید و هوایت کردم ؛
با دل عاشق و سرگشته صدایت کردم !❤️🩹
#العجلایجانِجانان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- سهسالمه ولی پیر شدم .. 💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
او در راه خدمت به مردم ایران شهید شد🥲🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-
حسین ، حبیبی . . ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- نوهیِ علیِ ، علمدارِ رقیه : ))
ܧَܩَ۱۳۳ــ🌙
بسم الله الرحمن الرحیم #جان_داده "قسمت ششم" سیدمحمد:" الان؟؟؟" حاج یاسین:"آره میتونین؟" سیدمحم
بسم الله الرحمن الرحیم
#جان_داده
"قسمت هفتم"
_ مهدی بلند شو برادر، اذانه، نمازت دیر نشه، پاشو وضو"
مهدی:" تو برو من میام خودم"
سیدمحمد:" مَهدی!!!!"
مهدی:" ای بابا، باشه"
سیدمحمد:" افرین بلند شو تا قضا نشده"
حالا اینبار نوبت سعید بود، میدونستم به سختی بلند میشه، چون بار اولش نبود .
سیدمحمد:" سعید ،پاشو، سعیدددد"
سعید:" هاااانننن؟؟ چیههه"
سیدمحمد:"درد، یالا بلند شو اذانو زد"
سعید:" محمد دوقیقه فقط"
سیدمحمد:" پاشو ببینم"
ملحفه رو از روش کشیدم:
سعید:" واااای محمد، حیف سیدی، و اِلا میخواستم فحشت بگیرم، اونم دیدم جدت منو میگیره ، ول کنت شدم!
شب که نزاشتی بخوابیم، پدرمون در آوردی تا واست نخود رو پاک کردیم، نصف شب الانم بیدار میکنی ، هی پاشو پاشو پاشو، ول کن دیگه، گفتم بلند میشم، فوقش قضاشو میخونم"
سیدمحمد:"عه؟ راست میگی؟ چقدرم هم تو کار کردی، فقط حرف میزدی، باشه بخواب"
کتونی پوشیدم ، رفتم توحیات سمت وانت. از پشت وانت یه بطری آب معدنی یه لیتری برداشتم.
مهدی:" کجا محمد؟"
سیدمحمد:" دارم واست آقا سعید، حالا نمازتو سرد میکنی؟"
رفتم بالاسرش ، در بطری رو باز کردم و خالی کردم رو سرش، هرچی گردن و تیشرت داشت، همه خیس شد! خود کسایی که جن دیدن، بلند شد و ایستاد.
سعید:" چیکار کردی تو؟"
سیدمحمد:" وایسا فرق سرت خشک بشه، بعد وضو بگیر آقا سعید، و اِلا قبول نیست"
سعید:" محمد میری ، یا خودم بیفتم دنبالت؟!"
سیدمحمد:" خب دیگه میرم، با من کاری نداری ؟"
سعید:" محمد،خونِت پای خودته!!!!"
ܧَܩَ۱۳۳ــ🌙
بسم الله الرحمن الرحیم #جان_داده "قسمت هفتم" _ مهدی بلند شو برادر، اذانه، نمازت دیر نشه، پاشو وض
بسم الله الرحمن الرحیم
#جان_داده
"قسمت هشتم"
دورتا دور حوض مسجد سعید دنبالم بود و حیاط مسجد رو گذاشته بودیم رو سرمون.
سیدمحمد:" وایسا،وایسا،وایسا"
سعید:"____"
سیدمحمد:" وایسا نفسم سرجاش بیاد پسر، بعد ادامه دنبال دادن"
با حرف حاج یاسین، دیگه دست از مسخره بازی برداشتیم.
حاج یاسین:" شما جوونا نمیخواین دست از سر شیطنت بردارین؟"
سیدمحمد:" شرمنده حاجی، چشم دیگه تکرار نمیشه"
سعید شروع به اعتراض و صحبت کرد:
سعید:" حاجی تقصیر محمده دیگه، ببین با پیراهنم چیکار کرده آخه، الان من صبح چجوری برم خونه؟"
سیدمحمد:" تا اون موقع خشک میشه،نترس"
حاج یاسین یه امان از دست جوونایی گفت و رفت تو مسجد.
ماهم پشت سرحاجی رفتیم تو مسجد برای نماز، بعد نماز هم برگشتم، دیدم هنوز دارن نماز میخونن،چون امام جماعت نبود،هرکی برای خودش فردی میخوند. بلند شدم و رفتم بیرون، سمت در دیگه آش رو برداشتم:
سیدمحمد:" به به عجب آشی شد"
سیدرضا:" به لطف کمک همه ی بچه ها اینجوری شد"
سیدمحمد: آره همه زحمت کشیدن،خودمم شرمنده بچه ها شدم این دوشب خیلی زحمت کشیدن و بیدار موندن، با اینکه این چند شب باید خونه پیش خانوادشون میموندن ولی خب ..."
سیدرضا:" چی بگم والا، محمد من میرم خونه، ساعت۵ونیمه،با من کاری نداری؟"
سیدمحمد:" نه سیدجان برو. برو استراحت کن خونه، از طرف منم از خانوادت و همسرت عذرخواهی کن."
موبایلم رو از جیبم درآوردم تا زنگ بزنم به مامان،که یادم اومد شارژ باتری نداره. حتماً خیلی نگران شده، اصلاً یادم نبود بزنم شارژ، تا الان سراغ منو از حاجی گرفته، آش رو سپردم به بچه ها، مهدی رو صدا زدم تا شارژل موبایلشو بهم بده، اونم گفته بود که شارژل تو داشپرت وانته.
رفتم تو پایگاه تا موبایل رو بزنم به شارژ . نشستم رو زمین، یه پتو یه نفره گذاشتم زیر سرم و خوابیدم. نمیدونم چقدر خوابیدم که با صدای خیلی بد در ،که مو به تن آدم سیخ میشد چشمامو باز کردم. نور میخورد به چشمام خوب نمیتونستم ببینم.