فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آشفتم کربلا ؛ گفتن خونت گفتم کربلا :))) ❤️🩹
#محمدعطایینیا
#قمر_۱۳۳🌙
عطر احساس تو پیچید و هوایت کردم ؛
با دل عاشق و سرگشته صدایت کردم !❤️🩹
#العجلایجانِجانان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- سهسالمه ولی پیر شدم .. 💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
او در راه خدمت به مردم ایران شهید شد🥲🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-
حسین ، حبیبی . . ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- نوهیِ علیِ ، علمدارِ رقیه : ))
ܧَܩَ۱۳۳ــ🌙
بسم الله الرحمن الرحیم #جان_داده "قسمت ششم" سیدمحمد:" الان؟؟؟" حاج یاسین:"آره میتونین؟" سیدمحم
بسم الله الرحمن الرحیم
#جان_داده
"قسمت هفتم"
_ مهدی بلند شو برادر، اذانه، نمازت دیر نشه، پاشو وضو"
مهدی:" تو برو من میام خودم"
سیدمحمد:" مَهدی!!!!"
مهدی:" ای بابا، باشه"
سیدمحمد:" افرین بلند شو تا قضا نشده"
حالا اینبار نوبت سعید بود، میدونستم به سختی بلند میشه، چون بار اولش نبود .
سیدمحمد:" سعید ،پاشو، سعیدددد"
سعید:" هاااانننن؟؟ چیههه"
سیدمحمد:"درد، یالا بلند شو اذانو زد"
سعید:" محمد دوقیقه فقط"
سیدمحمد:" پاشو ببینم"
ملحفه رو از روش کشیدم:
سعید:" واااای محمد، حیف سیدی، و اِلا میخواستم فحشت بگیرم، اونم دیدم جدت منو میگیره ، ول کنت شدم!
شب که نزاشتی بخوابیم، پدرمون در آوردی تا واست نخود رو پاک کردیم، نصف شب الانم بیدار میکنی ، هی پاشو پاشو پاشو، ول کن دیگه، گفتم بلند میشم، فوقش قضاشو میخونم"
سیدمحمد:"عه؟ راست میگی؟ چقدرم هم تو کار کردی، فقط حرف میزدی، باشه بخواب"
کتونی پوشیدم ، رفتم توحیات سمت وانت. از پشت وانت یه بطری آب معدنی یه لیتری برداشتم.
مهدی:" کجا محمد؟"
سیدمحمد:" دارم واست آقا سعید، حالا نمازتو سرد میکنی؟"
رفتم بالاسرش ، در بطری رو باز کردم و خالی کردم رو سرش، هرچی گردن و تیشرت داشت، همه خیس شد! خود کسایی که جن دیدن، بلند شد و ایستاد.
سعید:" چیکار کردی تو؟"
سیدمحمد:" وایسا فرق سرت خشک بشه، بعد وضو بگیر آقا سعید، و اِلا قبول نیست"
سعید:" محمد میری ، یا خودم بیفتم دنبالت؟!"
سیدمحمد:" خب دیگه میرم، با من کاری نداری ؟"
سعید:" محمد،خونِت پای خودته!!!!"
ܧَܩَ۱۳۳ــ🌙
بسم الله الرحمن الرحیم #جان_داده "قسمت هفتم" _ مهدی بلند شو برادر، اذانه، نمازت دیر نشه، پاشو وض
بسم الله الرحمن الرحیم
#جان_داده
"قسمت هشتم"
دورتا دور حوض مسجد سعید دنبالم بود و حیاط مسجد رو گذاشته بودیم رو سرمون.
سیدمحمد:" وایسا،وایسا،وایسا"
سعید:"____"
سیدمحمد:" وایسا نفسم سرجاش بیاد پسر، بعد ادامه دنبال دادن"
با حرف حاج یاسین، دیگه دست از مسخره بازی برداشتیم.
حاج یاسین:" شما جوونا نمیخواین دست از سر شیطنت بردارین؟"
سیدمحمد:" شرمنده حاجی، چشم دیگه تکرار نمیشه"
سعید شروع به اعتراض و صحبت کرد:
سعید:" حاجی تقصیر محمده دیگه، ببین با پیراهنم چیکار کرده آخه، الان من صبح چجوری برم خونه؟"
سیدمحمد:" تا اون موقع خشک میشه،نترس"
حاج یاسین یه امان از دست جوونایی گفت و رفت تو مسجد.
ماهم پشت سرحاجی رفتیم تو مسجد برای نماز، بعد نماز هم برگشتم، دیدم هنوز دارن نماز میخونن،چون امام جماعت نبود،هرکی برای خودش فردی میخوند. بلند شدم و رفتم بیرون، سمت در دیگه آش رو برداشتم:
سیدمحمد:" به به عجب آشی شد"
سیدرضا:" به لطف کمک همه ی بچه ها اینجوری شد"
سیدمحمد: آره همه زحمت کشیدن،خودمم شرمنده بچه ها شدم این دوشب خیلی زحمت کشیدن و بیدار موندن، با اینکه این چند شب باید خونه پیش خانوادشون میموندن ولی خب ..."
سیدرضا:" چی بگم والا، محمد من میرم خونه، ساعت۵ونیمه،با من کاری نداری؟"
سیدمحمد:" نه سیدجان برو. برو استراحت کن خونه، از طرف منم از خانوادت و همسرت عذرخواهی کن."
موبایلم رو از جیبم درآوردم تا زنگ بزنم به مامان،که یادم اومد شارژ باتری نداره. حتماً خیلی نگران شده، اصلاً یادم نبود بزنم شارژ، تا الان سراغ منو از حاجی گرفته، آش رو سپردم به بچه ها، مهدی رو صدا زدم تا شارژل موبایلشو بهم بده، اونم گفته بود که شارژل تو داشپرت وانته.
رفتم تو پایگاه تا موبایل رو بزنم به شارژ . نشستم رو زمین، یه پتو یه نفره گذاشتم زیر سرم و خوابیدم. نمیدونم چقدر خوابیدم که با صدای خیلی بد در ،که مو به تن آدم سیخ میشد چشمامو باز کردم. نور میخورد به چشمام خوب نمیتونستم ببینم.
ܧَܩَ۱۳۳ــ🌙
بسم الله الرحمن الرحیم #جان_داده "قسمت هشتم" دورتا دور حوض مسجد سعید دنبالم بود و حیاط مسجد رو گ
بسم الله الرحمن الرحیم
#جان_داده
"قسمت نهم"
دستمو گرفتم جلو چشام، پنجره رو نگاه کردم دیدم هوا روشنه، به اطراف که نگاه کردم تازه فهمیدم که تو پایگاه هستم. یه خانمی در رو تا نیمه باز کرده بود و پشت در بود.
خانم:" سلام علیکم، شرمنده، ببخشید نمیدونستم کسی تو پایگاه هست"
چیشد؟! چرا خیره شدی!؟ به چی داری فکرمیکنی؟ سرتو بنداز پایین محمد، حواست کجاست؟
اما انگاربه خیالی یه دفعه یکی یه سیلی زد بهم، سریع به خودم اومدم و جواب دادم :
سیدمحمد:"و علیکم سلام، ب...بله؟"
خانم:" ببخشید من رو فرستادن تا قاشق های یکبار مصرف رو بگیرم"
سیدمحمد:" اهان بله، یه لحظه!. بفرمایید.."
بعد رفتن اون خانم، رفتم در رو بستم.
دستمو گذاشتم رو گردنم و مالش دادم. شاید کنار خودتون بگید ،داشتم به چی فکر میکردم؟ اما باید بگم به هیچی.
رفتم جلو پنجره، حیات رو نگاه کردم که همه مشغول بودن، چشمم دوباره خورد به همون خانم،ولی تنها سوالی که ذهنمو درگیر کرده بود این بود که : کیه؟ کی هست که من تاحالا تو این محل ندیدمش؟!
بعداینکه پایگاه رو مرتبط کردم، کتونی رو پوشیدم رفتم توحیات میون جمع. بعد سلام واحوالپرسی ر کنار رضا ایستادم.دیدم که داشت بهم اشاره میداد، اما متوجه نشدم. تا اینکه دم گوشم گفت:
سیدرضا:" ظهر شما بخیر ، موهاتو درست کن ببینم"
یه دستی کشیدم رو موهام و ساعت مچیمو نگاه کردم:
سیدمحمد:" چی چی رو ظهر؟ ساعت ۹ صبحه، دیشب خیلی خسته بودم دیگه همینجوری تو پایگاه افتادم و خوابیدم"
سیدرضا:" خسته نباشی، برو خونه دیگه، زیاد تو مسجد موندی"
سیدمحمد:" نه اوکیه"
رضا رو کرد به حاج یاسین و با صدای بلند گفت:
سیدرضا:" حاجی به این محمد یه چی بگین. اصلا حرف بزرگترشو گوش نمیده، از دنده کج بلند شده. نمیدونم اثرات خوابه یا چی. هرچی بهش میگم برو خونه، میگه نه"
سیدمحمد:" عه! رضاااا زشته؛ چرا جلوی جمع داد میزنی"
سیدرضا:" تا تو باشی حرف گوش بدی"
حاج یاسین:" محمد جان، برو خونه. دیگه آخراشه، سه نفر با بقیه خانم ها هستیم کار رو راه میندازیم. برو پیش مادرت.تا دلواپس و نگران نشده"
سیدمحمد:" اما .."
مهدی:" عجب سمجی تو ، برو خونه دیگه، بقیه بچه ها هم صبح زود رفتن، ۳روزه خونه نرفتی مادرت رنگ صورتتو یادش رفته"
همه خندیدیم. یه باشه ای گفتم و خداحافظی کردم و رفتم خونه.
ܧَܩَ۱۳۳ــ🌙
بسم الله الرحمن الرحیم #جان_داده "قسمت نهم" دستمو گرفتم جلو چشام، پنجره رو نگاه کردم دیدم هوا رو
بسم الله الرحمن الرحیم
#جان_داده
"قسمت دهم"
رسیدم خونه، زهرا مثل همیشه اومد به استقبالم:
زهرا:" به به ، ما گل روی شمارو ببینیم داداش! چرا اومدی خونه،اتفاقا میخواستیم یه کامیون بار بزنیم، وسایلتو بفرستیم پایگاه، دیگه همونجا بمونی"
سیدمحمد:" هه، هه، هه، خندیدیم. بی مزه. بیا برو درستو بخون، دانشگاه رفتی؟"
زهرا:" عرضم به حضورتون، امروز دانشگاه تعطیل بود شازده،حواست کجاست، مثلا امروز روز عاشوراستا.. "
سیدمحمد:" آخ، یادم نبود ، حواس پرتی گرفتم اصلا، هرچند، بخونی نخونی، هیچی نمیشی"
زهرا:" عههههه، مامااان، محمدووو، اذیت میکنه"
سیدمحمد:" کوچولو"
خاتون:" بس کنید دیگه، هی مثل خروس جنگی ها به همدیگه میپرین، صبحونه خوردی؟"
سیدمحمد:" نه، تا الان پای دیگه آش اشرف خانوم بودیم"
خاتون:" خسته نباشین، بشین الان سفره صبحونه رو میچینم، زهرا بیا کمک مادر"
سیدمحمد:" خاتون من، چخبرا؟"
زهرا:" اولاً خاتون نه، بگو مامان. مگه هم سنته که اینجوری حرف میزنی؟"
سیدمحمد:" نامحرم که نیست، مادرمه، دوست دارم صداش کنم خاتون"
زهرا:" بزرگ شدی دیگه..."
سیدمحمد:" مثل تو کوچولو نموندم که"
زهرا:" میزنمتاااا.."
خاتون:" زهرا! محمد! بس کنین دیگه،عه!"
سیدمحمد:" هعی خدا، چقدر خستم.."
کت و کولم گرفته بود، رو صندلی نشسته بودم، خودمو یه کشی دادم:
سیدمحمد:" خب؟ دیگه چخبر؟ کسی نیومد خونمون؟"
خاتون:" نه پسرم"
زهرا:" کسی نیومده، ولی ما رفتیم خونه نرجس خانم"
سیدمحمد:" از قیافت معلوم شد که چرا رفتین"
زهرا:" خب چیه، بالاخره باید زن بگیری که. خودت که انتخاب نمیکنی،از کسی هم که خوشت نمیاد، دیگه مامان مجبور میشه خودش برات آستین بالا بزنه"
سیدمحمد:" کی خواست زن بگیره! "
زهرا:" خیلی دلتم بخواد واست زن بگیریم"
خاتون:" خیلی خب، خیلی خب، زهرا مادر، بیا بشین دورهم یه لقمه نون میخوریم، بعدا راجب این موضوع صحبت میکنیم"
زهرا:" راستی مامان، دیشب با چند تا از دوستام رفته بودیم تا دسته هارو تماشا کنیم،
انقدر بهمون خوش گذشت که نگو"
مشغول صبحانه خوردن شدیم:
سیدمحمد:" مطمئنی،رفته بودین برای دیدن دسته ها فقط؟"
زهرا:" ما از اون آدماش نیستیم اقا محمد، ایش"
سیدمحمد:" مامان خواهشا دیگه خونه نرجس خانومینا،نرین، الکی هم قول و قرار نزارین، یه بار گفتم نمیخوام، تا بعد تکلیفم معلوم بشه"
خاتون:" آقا چه نازی داره! مگه دارن میان خواستگاریت اینجوری میکنی، تو باید بری دختر مردم رو بگیری.بابات خدا بیامرز ، همش بهم میسپرد، که خانوم برای محمد خودت زن انتخاب کن. جوونه، کلش باد داره، تو تصمیماتش اشتباه میکنه و تو زندگیش شکست میخوره، گفت که راهنماییت کنم"
سیدمحمد:" عزیز من، حرف شما متین و به روی جفت چشام، ولی بابا گفت راهنمایی کن،نگفت برو دست محمد بگیر با زور بنشون سر سفره عقد با کسی که نه میشناسه نه چیزی.."
خاتون:" آشنا هم میشین، فقط تو یاری بده، الان که دیگه ۲۲سالته، یه سال هم بخواین نامزد بمونین،بعد تدارکات عروسی بچینیم تو میشی۲۴،دختر نرجس خانم هم میشه ۲۲ساله.. بعدش هم خدا بزرگه، منتظر نوه های قشنگم هستم، توقع دارم تو این خونه صدای بدو بدو و خنده بچه ها باشه.."
زهرا:" وای فرض کن! با اون دستای کوچولوش بگه عمه بیا بازی کنیم.ووییی خدا"
سیدمحمد:" لا اله الا الله، چرا میبرین و میدوزین، مامان ، قبلا هم بهت گفتم، من،دخترِ، نرجس خانوم رو، زن،نمیگیرم. وسلام"
موبایلم زنگ خورد، حاج آقا کریمی بود.
ܧَܩَ۱۳۳ــ🌙
بسم الله الرحمن الرحیم #جان_داده "قسمت دهم" رسیدم خونه، زهرا مثل همیشه اومد به استقبالم: زهرا:"
بسم الله الرحمن الرحیم
#جان_داده
"قسمت یازدهم"
سیدمحمد:" سلام علیکم ، خوبی هستین حاج اقا؟"
حاج اقا:" سلاااام اقا سید، چطوری ؟ خوبی؟ خانواده خوب هستن؟
سیدمحمد:" قربان شما،باز گفتید سیدها، حالا من هی میگم نگید،ما عرضه نداریم این کلمه مقدسیه رو حمل کنیم."
حاج آقا:" اینجوری نگو سید، لابد یه مصلحتی و قسمتی بوده که تو سید شدی ما نشدیم دیگه"
سیدمحمد:"چی بگم والا"
حاج اقا:" خب. غرض از مزاحمت، خواستم بگم آن شاءالله ساعت۳بعدازظهر، تمامی فرمانده و شورا های پایگاه با هیات امنا مسجد یه جلسه ای داریم، ممنون میشیم، تشریف بیاری"
سیدمحمد:" چشم حاجی،حتما"
با حاجی که خداحافظی کردم، به مامان و زهرا گفتم که، ساعت۳ آماده باشن که بریم.
مامان فرمانده پایگاه خواهران بود، زهرا هم تو بخش شورای تعلیم و تربیت بود.
رفتم تو اتاق ، داشتم ساعتمو باز میکردم و میزاشتم رو میز:
سیدمحمد:" زهرا"
زهرا:" بله؟"
سیدمحمد:" ساعت ۲ بیدارم کن، میرم دوش بگیرم "
زهرا:" حتماااااااً"
با اینکه با زهرا کلنجار میرم هر روز، ولی همه چی از سر شوخیه، از اونجور آدما نیست که بخواد اذیت کنه، اینجوری بخوام بگم، باید بگم که آزارش به یه مورچه هم نمیرسه. میدونستم که بیدارم میکنه برای حموم. بخاطر همین یه چند ساعتی راحت خوابیدم.
زمان که گذشت با صدای زهرا بیدار شدم:
زهرا:" محمد،محمد، بیدارشو ساعت ۲ شد، نمیخواستی بری حموم؟"
سیدمحمد:"باشه"
از خونه اومدیم بیرون، تا مسجد چند کوچه اونور تر مسیرمون بود، پیاده ، قدم زنان با مامان وزهرا رفتیم. رسیدیم به پایگاه. درو باز کردم و اول مامان و زهرا رفتن تو ،بعد خودم.
وقتی نشستیم، نگاه کردم تا ببینم کیا هستن و نیستن. سعید و مهدی و سیدرضا بودن. حاج آقا کریمی و حاج یاسین هم بود. از خانما هم چند نفر نشسته بودن سمت راست. حدود یه ربع فقط صدای پچ پچ و حرف ها بود، سعید رو نگاه کردم که خیلی نامحسوس زل زده بود به زهرا،دستمو گذاشتم روشونش:
سیدمحمد:" جانم؟ کاری داری؟"
سعید:" هان؟ چی؟ نه"
سیدمحمد:" چشاتو درویش کن بینم!"
سعید:" چش"
دوباره دیدم سعید گفت:
سعید:" خواهرته؟"
سیدمحمد:" نه خانوممه! مگه نمیبینی شبیه منه، خب معلومه خواهرمه. اصلا تو چیکار داری؟"
سعید:" هیچی هیچی ،همینجوری پرسیدم"
مثل اینکه یه داستانایی هست! ولی خب نه! فعلا نه! نباید صداش دربیاد تا بعد خودم یه صحبتی میکنم.
همینجوری نشسته بودیم که دوباره صدای قیژ در بلند شد و همه نگاه ها سمت در رفت. زهرا بلند شد و رفت جلو،صدا کرد و دست اون خانم رو گرفت:
زهرا:" آسنات!"
همون خانمی بود که صبح جلوی در پایگاه دیدم! اومد نشست کنار زهرا ،پیش بقیه خانم ها، سرمو انداختم پایین، چقدر گرم بود هوا. دستی به گردنم کشیدم ، موبایلمو در آوردم و مشغول شدم تو این کانال و اون کانال میگشتم.آخر حاج یاسین ، شروع به صحبت کردن کرد و موبایلو گذاشتم کنار.
حاج یاسین:" بسم الله الرحمن الرحیم، سلام عرض میکنم خدمت همه خواهران وبرادران. اول از همه تشکر میکنیم از اقایونی که در، پخت آش امروز صبح ، برای مراسم عاشورای حسینی ، مارو همراهی کردن. از اقا سیدرضا_اقاسعید_اقا مهدی و اقاسیدمحمد. و بقیه عزیزانی که بنا بر دلایل شخصی نتونستن پیشمون باشن. اما اینکه موضوع جلسه امروز چیه رو حاج آقا کریمی توضیح میدن."
حاج آقا :" به نام خدا سلام و عرض ادب خدمت همه بزرگوارانی که در این جمع هستن. ماه عزاداری اقا اباعبدالله الحسین رو به همه تسلیت عرض میکنم. امیدواریم که در این ماه ، یکی از یاران با وفای اقا امام حسین و پیرو و ادامه دهنده این راه باشیم..
سریعتر میریم سر اصل مطلب ، اینکه همه ی ما اطلاع داریم که ماه صفر از رگ گردن بهمون نزدیکتره، قصد داریم که آن شاءالله یه کاری رو ،یه حرکتی رو برای پایگاه در سطح محله و شهر ، انجام بدیم تا یه قدمی رو در این مسیر برداریم! حالا اگه انتقادی، پیشنهادی و یا ایده ای دارین،ما میشنویم، بسم الله"
همه داشتن به این فکر میکردن که چیکار باید کنیم.
سعید:" چرا یه موکب راه نمیندازیم دوباره؟"
سیدمحمد:" درحال حاضر با حسابی که کردم، حدوداً نزدیک ۱۰ میلیون تومن خرج موکب دوشب کردیم"
حاج اقا:" سید ، حساب کتاب های این دوشب رو کردی؟"
ܧَܩَ۱۳۳ــ🌙
بسم الله الرحمن الرحیم #جان_داده "قسمت یازدهم" سیدمحمد:" سلام علیکم ، خوبی هستین حاج اقا؟" حاج
بسم الله الرحمن الرحیم
#جان_داده
"قسمت دوازدهم"
سیدمحمد:"بله، داربست رو که از شهرداری گرفتیم و بچه های خودمون برپا کردن.
خرید پارچه سیاه بود که متری ۳۰۰ تومن دراومد که ۱۰ متری برای پایگاه گرفتیم تا تو مراسمات بعدی هم استفاده بشه و کلا ۳میلیون شد. خرید کتیبه ها و سفارش بنر نامِ موکب، کلا ۲میلیون دراومد. برای چای و قند و خرما هم نزدیک ۵۰۰ تومنی خرج شد، جدا از آش یکی از خانم های محل، خود مسجدهم آش نذری داد. مواد غذایی و مخلفاتش رو، بعضی از حاج خانما نذر کردن و خودشون آوردن، بعضی ها هم هزینه نقدی نذر کردن.
و فقط برای خرید رشته آش و مقداری سبزی آش، ۲میلیون و۷۰۰ هزینه شد. ۸میلیون ۲۰۰ تا اینجا.
چند تا تجهیزات ریز و درشت برای موکب بود که هزینه کردیم مثل منگه کوب و لیوان یکبار مصرف ،ظرف یکبار مصرف و اینا.
غذای شام بچه های موکب رو گرفتیم.
بعد...عه...همین.
و عملا بخش فرهنگی بودجه ی خیلی کمی داره فعلا!"
حاج اقا:" در بخش هزینه سعی میکنیم ،صرفه جویی کنیم..مگه نه اقا سید"
همه خندیدیم.
سیدمحمد:" حاجی هر چقدر که بخوایم صرفه جویی کنیم،باز خرج داره، قیمت وسایل ها خیلی رفته بالا،الان برای این دوشب قبل که ایستگاه صلواتی برپا کردیم ما تا حدنصاب صحبت کردیم تا هیاتی حساب کنن و تخفیف بدن."
نوبت به حرف خانم ها رسید.مادرم با جمع سلام و علیک کرد و نظر خودش رو گفت که با توجه به بودجه نباید زیاد به فکر اغلام غذایی باشیم. بعد برای شناخت جمع ، دونه دونه خانم هارو معرفی کرد:
خاتون:" دختر خانومم،خانم مهدوی تو بخش شورای تعلیم وتربیت هستن_ خانم رضایی و غنمی تو بخش نیروی انسانی هستن،البته تعداد زیرمجموعه نیرو انسانی زیاده و این دونفر به نمایندگی اومدن_ خانم ریاحی هم تو بخش فرهنگی کمک میکنن.
خانم ریاحی!
پس فامیلشون خانم ریاحی بود. فکر کنم تازه به این محل اومدن. مامان راجب شورای فرهنگیشون که خالی بود با من حرفی نزد.همیشه بامن درمیون میزاره تامشورت بگیره، اینکه فرهنگی خانم ها پر شده، یعنی که تازه اومدن..
حاج اقا:" از بابت بودجه زیاد نگران نباشید، دنبال خیر هستیم، به امیدخدا پیدا میشه و کمک لازم رو میرسونن"
زهرا:" میتونیم پک های فرهنگی غذایی کوچیک درست کنیم و میون مردم پخش کنیم. هزینه آنچنانی هم نمیبره. "
سعید:" منم با خانم مهدوی موافقم،ایده خوبیه"
یکی زدم به پهلوی سعید،برگشتم گفتم:
سیدمحمد:" حالا چی قراره بزارین داخلش؟"
زهرا:" اگه تایید بشه، نظر من اینه، میتونیم مهر و تسبیح آماده کنیم، برای غذا هم میتونیم نون و پنیر و سبزی وخرما بدیم."
سیدمحمد:" باز سبزی؟ تو خرج میفتیم، حاج آقا میگن صرفه جویی."
حاج آقا اروم زدم به پشتم و خندید:
حاج اقا:" خیلی حرف گوش کن هستیا.. حالا دیگه اونقدرا فشار وارد نکن که"
سیدمحمد:" خب اگه تصویب شد،همون حرف شما"
آسنات:" اما پک هارو نمیتونیم همینجوری تو خیابان و کوچه پخش کنیم. خوبه تو سطح محل یا تو شهر، پارکی،چیزی، یه غرفه ی کودک و نوجوان بزنیم. تا با بچه ها کار کنیم،مثلا زمانی که داریم پک هارو پخش میکنیم ، با بچه ها بازی یانقاشی کار کنیم، اسم غرفه هم میتونیم بزاریم، غرفه حسینی "
حاج یاسین:" احسنت، اینم پیشنهاد خوب و قشنگیه، باید رو بچه های این دور و زمونه کار کنیم."
مهدی:" یا اینکه حسینیه زیر زمین مسجد رو ،حسینیه کودک کنیم. ما که هرشب برنامه برای عزاداری داریم. خب حسینیه رو تمیز میکنیم، بچه هابرن پایین بازی. اینجوری تو مجلس هم سروصدا نمیکنن."
سیدمحمد:" من با مهدی موافقم. تو مسجد باشه بهتره. تعداد بچه ها تومسجد زیاده. الان ساعت ۴ونیم هست، دست به کار بشیم حداقل تا ۸ شب که مراسم شروع میشه،میتونیم کاری کنیم.
سیدرضا:" فکر نکنم امشب بتونیم محمد. گردو خاک زیاد داره. پایین انباریه، حداقل ۱روز نیم وقت میبره"
سیدمحمد:" بابا مگه میخوایم چیکار کنیم یه جارو با یه گرد گیریه. دور تا دور ۴تا ستون وسط رو هم پارچه سیاه میکشیم که شبیه حسنیه محرمی بشه.
حاج اقا:" زحمت این کار صفرتا صد. رفقاتو جمع کن یه یاعلی بگو.. خانوم ها هم هستن برای کمک دیگه؟"
خاتون:" بله چرا که نه. "
سیدمحمد:" جان ؟!!؟؟ حاج آقا خواهشا صفرها صد رو به عهده من نزارین. دست تنها واقعا سخته، الان من همین حساب کتاب های پولمون رو موندم، از یه طرف هم فرهنگی آقایون دسته منه. بعدش باید علاوه بر حسینیه، میان وعده بچه هارو تهیه کنیم. الله وکیلی خودتونم پایه کار باشین"
حاج اقا:" آقااا، نگران چی هستی تو، همه ما هستیم. نیاز به هزینه بود یه زنگ بزن.صحبت و هماهنگ میکنیم "
سیدمحمد:"باشه، چشم."
وَلا تَحسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلوا في سَبيلِ اللَّهِ أَمواتًا بَل أَحياءٌ عِندَ رَبِّهِم يُرزَقونَ🖤
#سید_حسن_نصرالله
#قمر_۱۳۳_🌙
💠 @qmar133_net 💠