eitaa logo
ܧَܩَ۱۳۳ــ🌙
1.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.4هزار ویدیو
85 فایل
‌• صوت استوری فیلم نظرات خود و تبلیغ و تبادل را با @m_mahdi_201 به اشتراک بگذارید باتشکر ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
مشاهده در ایتا
دانلود
18.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آخر میرم یه روز واسه‌ ی زندگی کربلا ❤️‍🩹 🌙
ܧَܩَ۱۳۳ــ🌙
بسم الله الرحمن الرحیم #جان_داده "قسمت سی و نهم" سیدمحمد:"به به سلام علیکم آقا رضا، احوال شما؟"
بسم الله الرحمن الرحیم "قسمت چهلم" تو حیات خونشون، از قسمت ورودی حال تا دم دروازه ، سقف زده بودن. خانمی با چادر گلبهی رنگ و گل های سفید،رو به رو شدم.. و اینجا اولین باری بود که بدون خجالت به چشم هاش نگاه کردم! :) با دیدنم جا خورد.... سیدمحمد:" سلام" آسنات:" سلام!شما اینجا چیکار میکنید؟" سیدمحمد:" کارتون داشتم" آسنات:" الان هوا بارونیه، خوبیت نداره این وقت شب، کسی رد بشه مارو ببینه درست نیست.." سیدمحمد:" لابد درست اون کسیه که تو ایام ماه صفر داره میاد خواستگاریتون!!!؟" سرش رو یکم بلند کرد: آسنات:"شما از کجا فهمیدید؟" سیدمحمد:" این الان مهم نیست که من از کجا فهمیدم، الان این مهمه که چرا دارن میان خواستگاری شما، درحالی کهــ...." ادامه حرفم رو نگفتم. مکث کردم. ولی بعد با قاطعیت گفتم. سیدمحمد:" درحالی که من منتظر جواب بودم..." آسنات:" آقای مهدوی، بهتون گفتم الان مناسب نیست صحبت کنیم. منم نمیتونم زیاد دم در بمونم. و الاناست که...... الاناست که مهمونا بیان" سیدمحمد:" من اصلا مهمم؟ ازتون سوال دارم ... اصلا توجه کردید؟! توجه کردید که دارم خودمو به آب و آتیش میزنم تا جواب شمارو بدونم.؟" آسنات:" آقامحمد! جواب من به شما"نه" هست/شبتون بخیر" خواست در رو ببنده که با دستم نذاشتم: سیدمحمد:" آسِنات....خانم‌‌. چرا جوابتون نه هست؟ ازتون خواهش میکنم. تمنا میکنم که اینکارو با من نکنید... اینو میبینید؟ من سابقه دعوا نداشتم. سابقه کتک کاری نداشتم. ولی دستم بخاطر شما شکست. چون به شما چپ نگاه کردن‌... چون خوشم نیومد. روتون حساس شده بودم.. چرا نادیده میگیرید؟ چون قراره مدافع حرم بشم؟ یا اینکه پدر ندارم...؟" آسنات:" نه اصلا اینطور نیست.." سیدمحمد:" پس چطوریه؟؟ چجوری میخواین قانعم کنین بابت ازدواج با یکی دیگه، با اینکه من اول خواستگاری کرده بودم‌...! چرا دارین ردم میکنین؟؟ بهم بگین" چیزی نمیگفت، مدام سرش پایین بود.‌. این باعث می‌شد بیشتر دلهره و ناراحتی بیاد سراغم. میترسیدم نظرش عوض نشه.. سیدمحمد:" آسنات خانم....میشه... یه لحظه نگام کنین؟ خواهش میکنم!" بعد ، دیدم کم کم سرش رو بلند کرد و نگاه کرد. سیدمحمد:" بخدا که،/ هزاران خطبه هم بخوانند، حرام است معشوقه کسی را به دیگری دادن../ میشه امشب بخاطر من جواب رد بدین؟....میشه؟" جوابی نمیداد، بعد اون یه بیت شعری که گفتم، سرش رو دوباره انداخت پایین و چادرش رو محکم تر گرفت. احساس کردم موندم دیگه فایده ای نداره.. احساس کردم مزاحمم، با موندم بیشتر اذیت میشد. سیدمحمد:" من میرم‌! ولی وای به اون روزی که بهش جواب بله داده باشین....خدانگهدار." سوار موتور شدم و روشنش کردم. گاز دادم و پیچیدم تو کوچه. دنده عقب که برگشتم. از کناره دیوار نگاه کردم. با رفتنم در و بست و رفت داخل... تمامی لباس هام و موهام خیس بود. سیدرضا بهم زنگ زد ، ولی از قصد برنداشتم.. سر و وضعم خیلی داغون بود.. به زهرا پیام دادم که اگه مامان چیزی پرسید هیچی نگه، به هیچ عنوان. با همون وضع رفتم خونه....
ܧَܩَ۱۳۳ــ🌙
بسم الله الرحمن الرحیم #جان_داده "قسمت چهلم" تو حیات خونشون، از قسمت ورودی حال تا دم دروازه ، س
بسم الله الرحمن الرحیم "قسمت چهل و یکم" تو حیات خونه از موتور پیاده شدم، رفتم سمت دروازه، در و محکم بستم. کلاه کاسکت رو نزدیک موتور انداختم رو زمین و رفتم سمت خونه. در ورودی حال رو باز کردم، زهرا از روی پله وضع منو دید. زهرا:" ای وای ،داداش " بدون هیچ سلامی ، حتی اینکه برم سراغ مامان از پله ها چندتا چندتا رفتم بالا تو اتاقم، درو کوبیدم و قفل کردم. صدای کوبیدن در اتاقم، مامان رو نگران کرد‌. خاتون:" زهرا چیشده؟ محمد مامان؟" زهرا:" چیزی نشده مامان، تو برو پایین" خاتون:" چیشده زهرا، محمد چرا اینطوری کرد؟ چرا درو بست؟چیشده دختر؟" زهرا:" مامان من چیزی نشده، تو برو پایین من میام برات تعریف میکنم. " بعد اینکه مامان رو فرستاد پایین، زهرا اومد دستگیره در رو کشید پایین. اما در قفل بود، در زد و آروم پشت در حرف زد: زهرا:" محمد، داداش، درو باز میکنی؟... یه لحظه درو باز کن کارت دارم... محمد! مامان نگرانه... درو باز کن" صداش رو میشنیدم اما نمیخواستم جواب بدم. نمیخواستم کسی رو ببینم، دلم میخواست بشینم ساعت ها تو اتاقم گریه کنم، بشینم گله کنم از خدا که چرا داره سرنوشت با من اینجوری تا میکنه... زهرا:" داداش ، من نگرانم، میشه درو باز کنی تا باهم حرف بزنیم؟ من میدونم داری یواشکی گریه میکنی، دلت نمیخواد کسی صداتو بشنوه.. عادتیه که از بچگیت داری. ولی تو ناراحتی کنی منم ناراحت میشما، اصلا بیا دوتایی ناراحتی کنیم. باشه داداش؟ حالا میشه درو باز کنی؟ بخاطر زهرا." دلم یکی و میخواست که باهاش گریه کنم. دلم کسی رو میخواست که الان درکم کنه... بدونه از درون تو چه حالیم. نمیخوام جواب سوالی بدم. نمیخوام حرف بزنم. فقط دلم میخواست زمان همه چیزو درست کنه، دلم میخواست سریع این شب تموم میشد و چشامو باز میکردم صبح میشد‌.. فقط دلم یه معجزه میخواست... بلند شدم رفتم سمت در، قفل در رو چرخوندم،در باز شد. با زهرا رو در رو شدم. زهرا:" قربون اون چشای معصوم خوشگلت بشم" برگشتم سمت تخت و نشستم رو تخت. زهرا درو بست ، خواست برق اتاق رو روشن کنه که ، با صدای گرفته، گفتم: سیدمحمد:" روشن نکن..." اومد کنارم نشست و دستشو گذاشتم رو صورت، کاری کرد سرمو بزارم رو شونش. زهرا:" ناراحتی نکن محمد، من تا به این سن،تا حالا بغض و گریه تورو ندیدما..حتی تو مراسم عزاداری بابا" همینجوری که داشت نوازشم میکرد. بغلش کردم. سیدمحمد:" زهرا" زهرا:" جانِ زهرا" سیدمحمد:" اگهــ.." زهرا:" هیس! چیزی نگو. بزار من بگم. آسنات دختریه که خیلی سریع عذاب و وجدان میاد سراغش، میتونه تصمیم بگیره. ولی دیرتصمیم میگیره. بهش زمان بده.‌. تا فردا صبح صبر کن. خدارو چه دیدی، شاید قسمت هم شدین" سیدمحمد:" اگه برادرش نزاشت چی؟" زهرا:" نزاره! مهم نظر خود آسنات و پدر و مادرشه،به جای فکر به اینجور چیزا ، دعا کن که برادرش راضی بشه" آروم شده بودم. ولی چشام سنگین شده بود. شبیه حالت گرگ و میش بودم. نمیدونستم باید چیکار کنم؟. فکرم کارنمیکرد.. نمیدونستم بیدار باشم یا خواب. بیخیال باشم یا واسم مهم باشه.‌ ولی یه چیزی رو خیلی خوب میدونستم، حال الانم دست خودم نبود.‌‌. زهرا:" حالا پاشو لباساتو عوض کن. مامانو خیلی خیلی نگران کردی. میرم پایین براش تعریف میکنم که چی شده، میترسم فشارش بره بالا از دلواپسی. توهم بیا پایین شام." سیدمحمد:" گرسنم نیست، تو برو" زهرا:" مطمئنی؟" سرمو تکون دادم.بلند شد و رفت. موبایل و کیف پولم که همه خیس شده بود رو از جیبم در آوردم، تا خشک بشه.. حال و حوصله نداشتم. بعد عوض کردن لباسام، دراز کشیدم رو تخت و سریع خوابم برد...
ܧَܩَ۱۳۳ــ🌙
بسم الله الرحمن الرحیم #جان_داده "قسمت چهل و یکم" تو حیات خونه از موتور پیاده شدم، رفتم سمت دروا
بسم الله الرحمن الرحیم "قسمت چهل و دوم" صدای اذان به گوشم خورد، چشامو تا نیمه باز کرده بودم، به صفحه گوشیم نگاه کردم. بادصبا اذان میگفت،ساعت ۳:۴۹ دقیقه.. نشستم رو تخت. چشامو مالش دادم. بعد بلند شدم لباسِ شلوار و پیراهن مشکی که از زیرش تیشرت سفید داشتم رو، پوشیدم. به موهام دستی نکشیدم . رفتم سمت در تا برم پایین و وضو بگیرم... اما در قفل بود! یهو یاد دیشب افتادم.. مکث کردم،بعد درو باز کردم و رفتم از پله ها پایین. درِ اتاق زهرا بسته بود، برق های آشپزخونه هم خاموش بود. معلوم بود هنوز مامان و زهرا از خواب بیدار نشده بودن. شروع به دست نماز گرفتن کردم. بعد مسح پا، اومدم بیرون و دوباره رفتم بالا تو اتاق. سجاده ی نقره ای رنگی که مامان از مشهد گرفته بود رو باز کردم.. روش طرح حرم امام رضا بود. دو زانو نشسته بودم، داشتم تسبیح ذکر میگفتم.. " یا حی یا قیوم" ذکر امروز بود! متوجه سایه ای روی سجاده، جلوی در شدم. اما سرمو از قصد بلند نکردم.. مطمئن بودم زهرا بود،چون صدای باز شدن در اتاقش رو که همین بغل بود ، شنیدم، لابد نگران بود، اومده بود تا ببینه بیدار شدم یانه‌.. همینجوری که داشتم تسبیحم رو نگاه میکردم و مهره هارو دونه به دونه به سمت راست میدادم.. رفتم تو فکر.. ماجرای دیشب! گردنم رو چرخوندم و پنجره اتاق رو نگاه کردم. تا صبح باز بود. شیشه های پنجره رد بارون بود.. حدس اینکه دیشب به همراه بارون باد هم میزد رو زدم.. برگشتم و دوباره به تسبیح نگاه کردم.. نگاهم خورد به مچ دست سمت چپم که شکسته بود.. خسته شده بودم دیگه، سنگینی میکرد! امروز باید میرفتم تا از تو گچ در میاوردمش.. سرمو بلند کردم و از پنجره بیرون رو نگاه کردم. دلم میخواست بشینم حرف بزنم با خدا، که یه نگاهی هم به من کنه.. اما دل و دماغ حرف زدن هم نداشتم. هر روز صبح ،دعای کمیل، تو مسجد خونده میشد. اونم بعد نماز صبح. نمیدونم چیشد که دلم خواست برم.. سجاده رو جمع کردم، گذاشتم تو کشوی میز، بلند شدم، شارژر و موبایل و کیف پولم رو از روی میز برداشتم. رفتم تو حیات. در و پشت سرم آروم بستم. برگشتم دیدم کلاه کاسکت موتور روی زمین افتاده بود.. حیات خونه یه نمِ خیس بود و بوی برگ و باد خیس رو حس کردم. یه نفس عمیق از سر " هعی" کشیدم.. جوراب و کتونیمو پوشیدم و از پله های ایوون رفتم پایین. رسیدم به کلاه کاسکت و از روی زمین برش داشتم، یه دستی روش کشیدم و گذاشتم رو سرم. سوار موتور شدم و روشنش کردم.. رفتم مسجد!
14.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گفتم‌یه‌نفرازدل‌رقیه‌اش‌درنیاورد...💔🥲 🌙
شور8 (1)(1).mp3
4.29M
دعا کن برا بمیرم الهی..(:♥️ 🌙 💠 @qmar133_net 💠
58686(1).mp3
8.68M
قربونت برم رقیه کاش قسمت بشه تو سوریه سر واست بدم رقیه جوونیم و کردم فدای عشقِ تو خانوم♥️ 🌙 💠 @qmar133_net 💠
enc_17233268513007975071128.mp3
7.93M
دیگه‌ندارم‌من‌به‌زندگی‌میلی💔 🌙 💠 @qmar133_net 💠
1_4641772781.mp3
8.5M
شما درحال شنیدن صدای شهید محسن حججی هستید....❤️ گناه داره روز به روز پیشرفت می کنه....هرچه به ظهور نزدیک میشیم گناه ها بیشتر میشه.....💔 🔊نه تنها باید مراقب خودت باشی بلکه باید مراقب اطرافیانت هم باشی در این صوت باید کمی اندیشید...... 🌙 💠 @qmar133_net 💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید حاج قاسم سلیمانی: فرماندهی در جنگ ما امامت بود؛ نه هدایت. فریادشان این بود «بیا» نه این‌که «برو» لحظاتی از حضور شهید یحیی سنوار در غزه و خط مقدم جنگ با رژیم صهیونیستی 🌙 💠 @qmar133_net 💠
زنده ترین روزهای زندگی یک مرد روزهایی ست که در مبارزه می‌گذراند..... 🇮🇷شهید سید مرتضی آوینی🇮🇷 🌙 💠 @qmar133_net 💠