eitaa logo
ܧَܩَ۱۳۳ــ🌙
1.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.6هزار ویدیو
85 فایل
‌• صوت استوری فیلم نظرات خود و تبلیغ و تبادل را با @m_mahdi_201 به اشتراک بگذارید باتشکر ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تموم‌مردم‌دنیا‌ما‌رو‌میخونن‌دیوونه❤️‍🩹 . 🌙 💠 @qmar133_net 💠
ܧَܩَ۱۳۳ــ🌙
بسم الله الرحمن الرحیم #جان_داده "قسمت چهل و دوم" صدای اذان به گوشم خورد، چشامو تا نیمه باز کرده
بسم الله الرحمن الرحیم "قسمت چهل و دوم" صدای اذان به گوشم خورد، چشامو تا نیمه باز کرده بودم، به صفحه گوشیم نگاه کردم. بادصبا اذان میگفت،ساعت ۳:۴۹ دقیقه.. نشستم رو تخت. چشامو مالش دادم. بعد بلند شدم لباسِ شلوار و پیراهن مشکی که از زیرش تیشرت سفید داشتم رو، پوشیدم. به موهام دستی نکشیدم . رفتم سمت در تا برم پایین و وضو بگیرم... اما در قفل بود! یهو یاد دیشب افتادم.. مکث کردم،بعد درو باز کردم و رفتم از پله ها پایین. درِ اتاق زهرا بسته بود، برق های آشپزخونه هم خاموش بود. معلوم بود هنوز مامان و زهرا از خواب بیدار نشده بودن. شروع به دست نماز گرفتن کردم. بعد مسح پا، اومدم بیرون و دوباره رفتم بالا تو اتاق. سجاده ی نقره ای رنگی که مامان از مشهد گرفته بود رو باز کردم.. روش طرح حرم امام رضا بود. دو زانو نشسته بودم، داشتم تسبیح ذکر میگفتم.. " یا حی یا قیوم" ذکر امروز بود! متوجه سایه ای روی سجاده، جلوی در شدم. اما سرمو از قصد بلند نکردم.. مطمئن بودم زهرا بود،چون صدای باز شدن در اتاقش رو که همین بغل بود ، شنیدم، لابد نگران بود، اومده بود تا ببینه بیدار شدم یانه‌.. همینجوری که داشتم تسبیحم رو نگاه میکردم و مهره هارو دونه به دونه به سمت راست میدادم.. رفتم تو فکر.. ماجرای دیشب! گردنم رو چرخوندم و پنجره اتاق رو نگاه کردم. تا صبح باز بود. شیشه های پنجره رد بارون بود.. حدس اینکه دیشب به همراه بارون باد هم میزد رو زدم.. برگشتم و دوباره به تسبیح نگاه کردم.. نگاهم خورد به مچ دست سمت چپم که شکسته بود.. خسته شده بودم دیگه، سنگینی میکرد! امروز باید میرفتم تا از تو گچ در میاوردمش.. سرمو بلند کردم و از پنجره بیرون رو نگاه کردم. دلم میخواست بشینم حرف بزنم با خدا، که یه نگاهی هم به من کنه.. اما دل و دماغ حرف زدن هم نداشتم. هر روز صبح ،دعای کمیل، تو مسجد خونده میشد. اونم بعد نماز صبح. نمیدونم چیشد که دلم خواست برم.. سجاده رو جمع کردم، گذاشتم تو کشوی میز، بلند شدم، شارژر و موبایل و کیف پولم رو از روی میز برداشتم. رفتم تو حیات. در و پشت سرم آروم بستم. برگشتم دیدم کلاه کاسکت موتور روی زمین افتاده بود.. حیات خونه یه نمِ خیس بود و بوی برگ و باد خیس رو حس کردم. یه نفس عمیق از سر " هعی" کشیدم.. جوراب و کتونیمو پوشیدم و از پله های ایوون رفتم پایین. رسیدم به کلاه کاسکت و از روی زمین برش داشتم، یه دستی روش کشیدم و گذاشتم رو سرم. سوار موتور شدم و روشنش کردم.. رفتم مسجد!